طوق، طوق زرین و مرصعی که در قدیم پادشاهان بر گردن خود می کرده اند، برای مثال عدو را بهره از تو غلّ و پاوند / ولی را بهره از تو باغ و پرگر (دقیقی - ۱۰۲) پرگار، وسیله ای دو شاخه که بر یک سر آن مداد یا نوک مداد قرار دارد و برای کشیدن دایره و اندازه گیری خط های مستقیم استفاده می شود، بردال، پردال، دوّاره، فرکال
طوق، طوق زرین و مرصعی که در قدیم پادشاهان بر گردن خود می کرده اند، برای مِثال عدو را بهره از تو غلّ و پاوند / ولی را بهره از تو باغ و پرگر (دقیقی - ۱۰۲) پَرگار، وسیله ای دو شاخه که بر یک سر آن مداد یا نوک مداد قرار دارد و برای کشیدن دایره و اندازه گیری خط های مستقیم استفاده می شود، بَردال، پَردال، دَوّاره، فَرکال
طوق. (فرهنگ اسدی نخجوانی). طوق مرصع و زرین بود که بر گردن و یاره کنند. (فرهنگ اسدی نسخۀ چ تهران). طوق زرین باشد و از پرگار مشتق است. (صحاح الفرس). با گاف فارسی طوق مرصعی بوده که ملوک پیشین در گردن میکرده اند و گاه بر گردن اسب می انداخته اند. (برهان). طوق مرصع زرّین. طوق مرصع که ملوک باستان در گردن خود و گاهی در گردن اسب میکردند. (رشیدی) : عدو را ازتو بهره غل ّ و پاوند ولی را از تو بهره تاج و پرگر. دقیقی. بهر تخت بر خسروی افسری سزاوار هرافسری پرگری (؟). اسدی. ، مخفف پرگار. (برهان)
طوق. (فرهنگ اسدی نخجوانی). طوق مرصع و زرین بود که بر گردن و یاره کنند. (فرهنگ اسدی نسخۀ چ تهران). طوق زرین باشد و از پرگار مشتق است. (صحاح الفرس). با گاف فارسی طوق مرصعی بوده که ملوک پیشین در گردن میکرده اند و گاه بر گردن اسب می انداخته اند. (برهان). طوق مرصع زرّین. طوق مرصع که ملوک باستان در گردن خود و گاهی در گردن اسب میکردند. (رشیدی) : عدو را ازتو بهره غل ّ و پاوند ولی را از تو بهره تاج و پرگر. دقیقی. بهر تخت بر خسروی افسری سزاوار هرافسری پرگری (؟). اسدی. ، مخفف پرگار. (برهان)
بت ساز. بت تراش. آنکه بت سازد. سازندۀ بت: اگر بت گر چو تو پیکر نگارد مریزاد آن خجسته دست بتگر. دقیقی. کز آنگونه بتگر به پرگار چین نداند نگارید کس بر زمین. فردوسی. شهی که روز و شب او را جز این تمنا نیست که چون زند بت و بتخانه بر سر بتگر. فرخی. تذرو جفت گم کرده کنون با جفت همبر شد جهان چون خانه پربت شد و نوروز بتگر شد. فرخی. ز نقاشی و بتگریها که کردی ز تو خیره مانده ست نقاش و بتگر. فرخی. گلزار چو بتخانه شد از بتگر و از بت کهسار چو ارتنگ شد از صورت و اشکال. فرخی. بت که بتگر کندش دلبر نیست دلبری دستبرد بتگر نیست. عنصری. تیغ او اصل بقای ملک شد از فنا خط بر بت و بتگر کشید. مسعودسعد. فغنشور، نام شهری در چین جای بتان و بتگران. (از لغت نامۀ اسدی). بتگر بتی تراشد و آنرا همی پرستد زو نیست رنج کس را، نی زان خدای سنگین. ناصرخسرو. چه پنداری همی خود بود گشته نباشد هیچ بت بی صنع بتگر. ناصرخسرو. گر آرایش بت ز بتگر بود تنت را میارای کاین بت گریست. ناصرخسرو. از روی تو نسختی به چین بردستند آنجا که دو صد بتگر چابکدستند در پیش مثال روی تو بنشستند انگشت گزیدند و قلم بشکستند. (از تفسیر ابوالفتوح رازی سورۀ آل عمران). بنمای بما که ما چه نامیم وز بتگر و بت شکن کدامیم ؟ نظامی. به مسجد بتگر از بت بازمیدانستم و اکنون درین خم خانه رندان بت از بتگر نمیدانم. عطار. از نصیحتهای تو کر بوده ام بت شکن دعوی وبتگر بوده ام. مولوی. حاصل این آمد که یار جمع باش همچو بتگر از حجر یاری تراش. مولوی. آن بت منحوت چون سیل سیاه نفس بتگر چشمه ای بر شاهراه. مولوی. - آزر بتگر، آزر بت تراش عم یا پدرابراهیم خلیل: آزر بتگر توئی کز خز و بز تنت چون بت پر ز نقش آزرست. ناصرخسرو. گر کردی این عزم کسی را ز تفکر نفرین کندی هرکس بر آزر بتگر. ناصرخسرو. خشم یزدان بر تو باد و بر تراشیدۀ تو باد آزر بتگر توئی لعنت چه برآزر کنی ؟ ناصرخسرو
بت ساز. بت تراش. آنکه بت سازد. سازندۀ بت: اگر بت گر چو تو پیکر نگارد مریزاد آن خجسته دست بتگر. دقیقی. کز آنگونه بتگر به پرگار چین نداند نگارید کس بر زمین. فردوسی. شهی که روز و شب او را جز این تمنا نیست که چون زند بت و بتخانه بر سر بتگر. فرخی. تذرو جفت گم کرده کنون با جفت همبر شد جهان چون خانه پربت شد و نوروز بتگر شد. فرخی. ز نقاشی و بتگریها که کردی ز تو خیره مانده ست نقاش و بتگر. فرخی. گلزار چو بتخانه شد از بتگر و از بت کهسار چو ارتنگ شد از صورت و اشکال. فرخی. بت که بتگر کندش دلبر نیست دلبری دستبرد بتگر نیست. عنصری. تیغ او اصل بقای ملک شد از فنا خط بر بت و بتگر کشید. مسعودسعد. فغنشور، نام شهری در چین جای بتان و بتگران. (از لغت نامۀ اسدی). بتگر بتی تراشد و آنرا همی پرستد زو نیست رنج کس را، نی زان خدای سنگین. ناصرخسرو. چه پنداری همی خود بود گشته نباشد هیچ بت بی صنع بتگر. ناصرخسرو. گر آرایش بت ز بتگر بود تنت را میارای کاین بت گریست. ناصرخسرو. از روی تو نسختی به چین بردستند آنجا که دو صد بتگر چابکدستند در پیش مثال روی تو بنشستند انگشت گزیدند و قلم بشکستند. (از تفسیر ابوالفتوح رازی سورۀ آل عمران). بنمای بما که ما چه نامیم وز بتگر و بت شکن کدامیم ؟ نظامی. به مسجد بتگر از بت بازمیدانستم و اکنون درین خم خانه رندان بت از بتگر نمیدانم. عطار. از نصیحتهای تو کر بوده ام بت شکن دعوی وبتگر بوده ام. مولوی. حاصل این آمد که یار جمع باش همچو بتگر از حجر یاری تراش. مولوی. آن بت منحوت چون سیل سیاه نفس بتگر چشمه ای بر شاهراه. مولوی. - آزر بتگر، آزر بت تراش عم یا پدرابراهیم خلیل: آزر بتگر توئی کز خز و بز تنت چون بت پر ز نقش آزرست. ناصرخسرو. گر کردی این عزم کسی را ز تفکر نفرین کندی هرکس بر آزر بتگر. ناصرخسرو. خشم یزدان بر تو باد و بر تراشیدۀ تو باد آزر بتگر توئی لعنت چه برآزر کنی ؟ ناصرخسرو
صاحب فرهنگ شعوری این کلمه را با شعر ذیل آورده و به آن معنی طباخ و آشپز و پزنده داده است: تو را مهمان نوآیین برو دیگی بنه زرین بپز گر پروری داری وهم خرگوش کهساری. شمس تبریزی (از فرهنگ شعوری). ولیکن صاحب فرهنگ شعوری غلط خوانده است. ’بپز’ امر است از پختن و ’گر’ حرف شرط است و پروری بمعنی پرواری
صاحب فرهنگ شعوری این کلمه را با شعر ذیل آورده و به آن معنی طباخ و آشپز و پزنده داده است: تو را مهمان نوآیین برو دیگی بنه زرین بپز گر پروری داری وهم خرگوش کهساری. شمس تبریزی (از فرهنگ شعوری). ولیکن صاحب فرهنگ شعوری غلط خوانده است. ’بپز’ امر است از پختن و ’گر’ حرف شرط است و پروری بمعنی پرواری
بمعنی کتکار است که درودگر باشد. (برهان). کتگار. درودگر. (فرهنگ جهانگیری) (ناظم الاطباء). نجار. (ناظم الاطباء) : ز هر جانور پیکر بیکران ز ایوان درآویخته کتگران. اسدی (از فرهنگ جهانگیری). رجوع به کتگار و کتکار و درودگر شود
بمعنی کتکار است که درودگر باشد. (برهان). کتگار. درودگر. (فرهنگ جهانگیری) (ناظم الاطباء). نجار. (ناظم الاطباء) : ز هر جانور پیکر بیکران ز ایوان درآویخته کتگران. اسدی (از فرهنگ جهانگیری). رجوع به کتگار و کتکار و درودگر شود
تنکۀ طلا و نقره و مس و برنج و امثال آنرا گویند که در آن اسماء و طلسمات و تعویذ نقش کنند. (برهان). این کلمه هندی است. (رشیدی). و صاحب غیاث اللغات گوید پتر به فتحتین پاره های آهن پهن کرده شده و این لفظ مشترک است در هندی و فارسی مگر در هندی تاء فوقانی را مشدد آورند: هر حمایل که از آن تعبیه تعویذ زر است بازوش ویحک از آهن پتر آمیخته اند. خاقانی. چشم بد کز پتر آهن و تعویذ نگشت بند تعویذببرید و پتر باز دهید. خاقانی
تُنُکۀ طلا و نقره و مس و برنج و امثال آنرا گویند که در آن اسماء و طلسمات و تعویذ نقش کنند. (برهان). این کلمه هندی است. (رشیدی). و صاحب غیاث اللغات گوید پتر به فتحتین پاره های آهن پهن کرده شده و این لفظ مشترک است در هندی و فارسی مگر در هندی تاء فوقانی را مشدد آورند: هر حمایل که از آن تعبیه تعویذ زر است بازوش ویحک از آهن پتر آمیخته اند. خاقانی. چشم بد کز پتر آهن و تعویذ نگشت بند تعویذببرید و پتر باز دهید. خاقانی
هندی یا برگرفته از هندی فسونک: تو پال یا چوب که برروی آن افسون نویسند تنکه طلا و نقره و مس و برنج و امثال آن را گویند که در آن اسما و طلسمات و تعویذ نقش کنند
هندی یا برگرفته از هندی فسونک: تو پال یا چوب که برروی آن افسون نویسند تنکه طلا و نقره و مس و برنج و امثال آن را گویند که در آن اسما و طلسمات و تعویذ نقش کنند