جدول جو
جدول جو

معنی پتگر - جستجوی لغت در جدول جو

پتگر
آنکه آهار به پارچه می زند، آهار زننده،
تصویری از پتگر
تصویر پتگر
فرهنگ فارسی عمید
پتگر(پَ گَ)
آهارزننده. آهارکننده
لغت نامه دهخدا
پتگر(پَ گِ)
پتگیر. پرویزن. (جهانگیری). ماشوب
لغت نامه دهخدا
پتگر
آهار زننده
تصویری از پتگر
تصویر پتگر
فرهنگ لغت هوشیار
پتگر((پَ گَ))
آهار زننده، آهار کننده
تصویری از پتگر
تصویر پتگر
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پتر
تصویر پتر
تکۀ فلز یا چیز دیگر که بر روی آن طلسم یا تعویذ بنویسند، برای مثال چشم بد کز پتر آهن و تعویذ نگشت / بند تعویذ ببرّید و پتر باز دهید (خاقانی - ۱۶۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بتگر
تصویر بتگر
بت ساز، بت تراشی، کسی که بت می سازد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرگر
تصویر پرگر
طوق، طوق زرین و مرصعی که در قدیم پادشاهان بر گردن خود می کرده اند، برای مثال عدو را بهره از تو غلّ و پاوند / ولی را بهره از تو باغ و پرگر (دقیقی - ۱۰۲)
پرگار، وسیله ای دو شاخه که بر یک سر آن مداد یا نوک مداد قرار دارد و برای کشیدن دایره و اندازه گیری خط های مستقیم استفاده می شود، بردال، پردال، دوّاره، فرکال
فرهنگ فارسی عمید
(پَ)
رزمه و بقچه که جامه در آن نهند. (فرهنگ شعوری به نقل از فرهنگ نعمه الله)
لغت نامه دهخدا
(پَ گَ)
طوق. (فرهنگ اسدی نخجوانی). طوق مرصع و زرین بود که بر گردن و یاره کنند. (فرهنگ اسدی نسخۀ چ تهران). طوق زرین باشد و از پرگار مشتق است. (صحاح الفرس). با گاف فارسی طوق مرصعی بوده که ملوک پیشین در گردن میکرده اند و گاه بر گردن اسب می انداخته اند. (برهان). طوق مرصع زرّین. طوق مرصع که ملوک باستان در گردن خود و گاهی در گردن اسب میکردند. (رشیدی) :
عدو را ازتو بهره غل ّ و پاوند
ولی را از تو بهره تاج و پرگر.
دقیقی.
بهر تخت بر خسروی افسری
سزاوار هرافسری پرگری (؟).
اسدی.
، مخفف پرگار. (برهان)
لغت نامه دهخدا
به ترکی قانصه است و بفارسی سنگدان طیور
لغت نامه دهخدا
(پَ)
پتگر. پرویزن. ماشوب. (برهان). غربال. و رشیدی گوید: ’یحتمل که تنگبیز باشد که چنین خوانده یعنی باریک بیز’
لغت نامه دهخدا
(بُ گَ)
بت ساز. بت تراش. آنکه بت سازد. سازندۀ بت:
اگر بت گر چو تو پیکر نگارد
مریزاد آن خجسته دست بتگر.
دقیقی.
کز آنگونه بتگر به پرگار چین
نداند نگارید کس بر زمین.
فردوسی.
شهی که روز و شب او را جز این تمنا نیست
که چون زند بت و بتخانه بر سر بتگر.
فرخی.
تذرو جفت گم کرده کنون با جفت همبر شد
جهان چون خانه پربت شد و نوروز بتگر شد.
فرخی.
ز نقاشی و بتگریها که کردی
ز تو خیره مانده ست نقاش و بتگر.
فرخی.
گلزار چو بتخانه شد از بتگر و از بت
کهسار چو ارتنگ شد از صورت و اشکال.
فرخی.
بت که بتگر کندش دلبر نیست
دلبری دستبرد بتگر نیست.
عنصری.
تیغ او اصل بقای ملک شد
از فنا خط بر بت و بتگر کشید.
مسعودسعد.
فغنشور، نام شهری در چین جای بتان و بتگران. (از لغت نامۀ اسدی).
بتگر بتی تراشد و آنرا همی پرستد
زو نیست رنج کس را، نی زان خدای سنگین.
ناصرخسرو.
چه پنداری همی خود بود گشته
نباشد هیچ بت بی صنع بتگر.
ناصرخسرو.
گر آرایش بت ز بتگر بود
تنت را میارای کاین بت گریست.
ناصرخسرو.
از روی تو نسختی به چین بردستند
آنجا که دو صد بتگر چابکدستند
در پیش مثال روی تو بنشستند
انگشت گزیدند و قلم بشکستند.
(از تفسیر ابوالفتوح رازی سورۀ آل عمران).
بنمای بما که ما چه نامیم
وز بتگر و بت شکن کدامیم ؟
نظامی.
به مسجد بتگر از بت بازمیدانستم و اکنون
درین خم خانه رندان بت از بتگر نمیدانم.
عطار.
از نصیحتهای تو کر بوده ام
بت شکن دعوی وبتگر بوده ام.
مولوی.
حاصل این آمد که یار جمع باش
همچو بتگر از حجر یاری تراش.
مولوی.
آن بت منحوت چون سیل سیاه
نفس بتگر چشمه ای بر شاهراه.
مولوی.
- آزر بتگر، آزر بت تراش عم یا پدرابراهیم خلیل:
آزر بتگر توئی کز خز و بز
تنت چون بت پر ز نقش آزرست.
ناصرخسرو.
گر کردی این عزم کسی را ز تفکر
نفرین کندی هرکس بر آزر بتگر.
ناصرخسرو.
خشم یزدان بر تو باد و بر تراشیدۀ تو باد
آزر بتگر توئی لعنت چه برآزر کنی ؟
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(پَ گَ)
صاحب فرهنگ شعوری این کلمه را با شعر ذیل آورده و به آن معنی طباخ و آشپز و پزنده داده است:
تو را مهمان نوآیین برو دیگی بنه زرین
بپز گر پروری داری وهم خرگوش کهساری.
شمس تبریزی (از فرهنگ شعوری).
ولیکن صاحب فرهنگ شعوری غلط خوانده است. ’بپز’ امر است از پختن و ’گر’ حرف شرط است و پروری بمعنی پرواری
لغت نامه دهخدا
قسمی از ماهیهای بحار گرمسیر و دریاهای اروپا که گوشت آن بسیار مطبوع و بال (زغنفه) آن خاردار است
لغت نامه دهخدا
(وَ گَ)
پوستین دوز. (آنندراج) (برهان) (ناظم الاطباء). رجوع به وت و وات شود
لغت نامه دهخدا
(کَ گَ)
بمعنی کتکار است که درودگر باشد. (برهان). کتگار. درودگر. (فرهنگ جهانگیری) (ناظم الاطباء). نجار. (ناظم الاطباء) :
ز هر جانور پیکر بیکران
ز ایوان درآویخته کتگران.
اسدی (از فرهنگ جهانگیری).
رجوع به کتگار و کتکار و درودگر شود
لغت نامه دهخدا
(پَ تَ)
تنکۀ طلا و نقره و مس و برنج و امثال آنرا گویند که در آن اسماء و طلسمات و تعویذ نقش کنند. (برهان). این کلمه هندی است. (رشیدی). و صاحب غیاث اللغات گوید پتر به فتحتین پاره های آهن پهن کرده شده و این لفظ مشترک است در هندی و فارسی مگر در هندی تاء فوقانی را مشدد آورند:
هر حمایل که از آن تعبیه تعویذ زر است
بازوش ویحک از آهن پتر آمیخته اند.
خاقانی.
چشم بد کز پتر آهن و تعویذ نگشت
بند تعویذببرید و پتر باز دهید.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(پُ)
پتک
لغت نامه دهخدا
نوار پهن که سربازان و چارپاران و بعضی مردم بساق پاپیچندمچ پیچ پاپیچ، کرکهای بسیار ریز و درهم تافته در روی بعضی از اندامهای گیاهی خصوصا برگ و گل و ساقه
فرهنگ لغت هوشیار
هندی یا برگرفته از هندی فسونک: تو پال یا چوب که برروی آن افسون نویسند تنکه طلا و نقره و مس و برنج و امثال آن را گویند که در آن اسما و طلسمات و تعویذ نقش کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وتگر
تصویر وتگر
پوستین دوز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کتگر
تصویر کتگر
کسی که کت سازد، درود گر نجار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاگر
تصویر پاگر
سازنده پ بوجود آورنده پای
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پتیر
تصویر پتیر
رزمه و بقچه ای که جامه در آن نهند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرگر
تصویر پرگر
((پَ گَ))
طوق، طوقی زرین که پادشاهان بر گردن می کرده اند و گاه بر گردن اسب می انداختند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پتر
تصویر پتر
((پَ تَ))
قطعه ای از طلا، نقره، مس، برنج و مانند آن که بر روی آن طلسمات و تعویذ نقش کنند
فرهنگ فارسی معین
بت تراش، بت ساز، لعبت ساز، پیکره ساز، تندیسگر، مجسمه ساز، مصور، نقاش، نقشگر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مورچه
فرهنگ گویش مازندرانی
تگرگ
فرهنگ گویش مازندرانی