جدول جو
جدول جو

معنی پتلو - جستجوی لغت در جدول جو

پتلو
کج و کوله
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پهلو
تصویر پهلو
کنار، یک طرف چیزی، ضلع، یک سمت بدن، کنار سینه و شکم، برای مثال خار است به زیر پهلوانم / بی روی تو خوابگاه سنجاب (سعدی۲ - ۳۱۹)

پهلوان، مرد دلیر، برای مثال به قلب اندرون پای خود را فشرد / به هر «پهلوی» پهلویی را سپرد (نظامی۵ - ۷۹۷) نیرومند، از مردم قوم پارت، قوم پارت، برای مثال گزین کرد از آن نامداران سوار / دلیران جنگی ده ودوهزار ی هم از پهلو، پارس، کوج و بلوج / ز گیلان جنگی و دشت سروج (فردوسی - ۲/۲۴۲) شهر، برای مثال یکی لشکر از پهلو آمد به دشت / که از گرد ایشان هوا تیره گشت (فردوسی - ۲/۱۵۲)
پهلو تهی کردن: کنایه از دوری کردن و کناره کردن از کاری، زیر بار نرفتن، شانه خالی کردن
پهلو دادن: کنایه از به کسی سود رساندن و او را چیزدار کردن، مدد کردن
پهلو زدن: کنایه از برابری کردن، همسری کردن در قدر و مرتبه، برای مثال سحر با معجزه پهلو نزند دل خوش دار / سامری کیست که دست از ید بیضا ببرد (حافظ۲ - ۳۲۵)
پهلو کردن: کناره کردن، کناره گرفتن، برای مثال با آنکه حلال توست باده / پهلو کن از آن حرام زاده (نظامی۳ - ۵۳۳)
پهلو گرفتن: کنار گرفتن، در ساحل ایستادن و لنگر انداختن کشتی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پالو
تصویر پالو
بالو، زگیل، ضایعۀ پوستی کوچک سفت و سخت که روی پوست بدن پیدا می شود اما درد ندارد، سگیل، وردان، واروک، واژو، تاشکل، گندمه، آزخ، زخ، زوخ، آژخ، ژخ، ثؤلول
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیلو
تصویر پیلو
مسواک، مسواکی که از چوب اراک درست کنند، در علم زیست شناسی درخت اراک
فرهنگ فارسی عمید
(پَ)
هر دو طرف سینه و شکم. (غیاث). راستا و چپای شکم مردم. (شرفنامۀ منیری). جنب. حقو. صقله. صقل. ضیف. معد.دث ّ. ملاط. فقر. کشح. صفح. (منتهی الارب). جانحه. (دهار) (منتهی الارب). نضفان. (منتهی الارب) :
فروریخت از دیده سیندخت خون
که کودک ز پهلو کی آید برون.
فردوسی.
ز پهلوش بیرون کشیدم جگر
چه فرمان دهد شاه پیروزگر.
فردوسی.
اگر با من دگر کاوی خوری ناگه
بسر بر تیغ و بر پهلوی شنگینه.
فرالاوی.
دو چیزش بشکن و دو بر کن
مندیش ز غلغل و غرنبه
دندانش بگاز و دیده بانگشت
پهلو به دبوس و سر به چنبه.
لبیبی.
رویت ز در خنده و سبلت ز در تیز
گردن ز در سیلی و پهلو ز در لت.
لبیبی.
چریده دیو لاخ آکنده پهلو
بتن فربه، میان چون موی لاغر.
عنصری.
تا نیاموزی اگر پهلو نخواهی خسته کرد
با خردمندان نشاید جستنت هم پهلویی.
ناصرخسرو.
خدا جبرئیل را بفرستاد که ایشان را از این پهلو به آن پهلو بگرداند. (قصص الانبیاء ص 200).
گشت ز پهلوی باد خاک سیه سبزپوش
گشت ز پستان ابر دهر خرف شیرخوار.
خاقانی.
ترا به بیشی همت بکف شود ملکت
بلی ز پهلوی آدم پدید شد حوا.
خاقانی.
ترا پهلوی فربه نیست نایاب
که داری در یکی پهلو دو قصاب.
نظامی.
بسی کوشید شیرین تا بصد زور
غذای شیر گشت از پهلوی گور.
نظامی.
زن از پهلوی چپ گویند برخاست
مجوی از جانب چپ جانب راست.
نظامی.
ترا تیره شب کی نماید دراز
که خسبی ز پهلو بپهلوی ناز.
سعدی.
بمرد از تهیدستی آزادمرد
ز پهلوی مسکین شکم پر نکرد.
سعدی.
تو برداشتی آمدی سوی من
همی در خلاندی بپهلوی من.
سعدی.
خارست بزیر پهلوانم
بیروی تو خوابگاه سنجاب.
سعدی.
بیاد روی گلبوی گل اندام
همه شب خار دارم زیر پهلو.
سعدی.
زدن بر خر بیگنه چند بار
سر و دست و پهلوش کردن فکار.
سعدی.
در خواب نمیروی که بی یار
پهلو نه خوشست بر حریرم.
سعدی.
شبی کردی از درد پهلو نخفت
طبیبی درآن ناحیت بود گفت.
سعدی.
حرامش باد بدعهد بداندیش
شکم پر کردن از پهلوی درویش.
سعدی.
هر که این روی ببیند بدهد پشت گریز
گر بداند که من از وی به چه پهلو خفتم.
سعدی.
هر جا که عدلت بگذرد بوم آن زمین را نسپرد
در پهلوی آهوخورد خون جگر شیر اجم.
سلمان.
پرستاری ندارم بر سر بالین بیماری
مگر آهم ازین پهلو به آن پهلو بگرداند.
شفائی.
مطلب کام که در کشور هند ای درویش
تن مردم همه چربست و پی و پهلو نیست.
سلیم (از آنندراج).
انقراع، پهلو بپهلو گشتن.جحشر، اسبی که استخوان پهلوی او کوتاه باشد. تدغلب،بر پهلو خفتن. متدغلب، بر پهلو خفته. عکم، اندرون پهلو. اعکی، درشت و سطبر هر دو پهلو. هزر، بعصا سخت زدن بر پهلو و پشت کسی. اهضم، بهم درآمده پهلو. هضم، بهم درآمدن پهلو. جانحه، استخوانهای پهلو نزدیک سینه. تکبیث، پهلو خمانیدن کشتی را و نقل کردن رخت آن بدیگر کشتی. (منتهی الارب). تشطیب، پهلو بپهلو کردن جوزو خربزه و مانند آن. (تاج المصادر). جنب، بپهلو چسبیدن شش از غایت تشنگی. جنبه، شکست پهلوی او را. ضجوع، ضجع، پهلو بر زمین نهادن. (منتهی الارب). اضطجاع. (دهار) (منتهی الارب). بر پهلو خفتن، دنده. ضلع. جانحه. (منتهی الارب) : و ده پهلوهاء دیگر که باقیست از هر سوئی پنج پاره است، طبیبان آن را اضلاع الخلف گویند، یعنی پهلوهاء پس. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و بجانب پهلوهای کوچک که اضلاع الخلف گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و از این جمله چهارده پاره است که آنها را پهلوهای سینه گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). جوانح، کش ها و استخوانهای پهلو نزدیک سینه. (منتهی الارب)، ضلع. کناره. حد: شش پهلو. چهار پهلو. سه پهلو. دو پهلو: (مربع) آن است که هر چهار پهلوی او با یکدیگر راست و برابر باشند و زاویۀ هر چهار قائمه. (التفهیم). پهلوی سه سو ضلع مثلث. (دانشنامۀ علائی ص 39).
درختیست شش پهلو و چاربیخ
تنی چند را بسته بر چارمیخ.
نظامی.
بمیدان در آمد چو عفریت مست
یکی حربۀ چار پهلو بدست.
نظامی.
فرق میان ارکان و حدود آن است که ارکان چهار زاویۀ مربع باشد و حدود چهار پهلو باشد. (فارسنامۀابن البلخی ص 120)، قاچ: همچون خربزۀ دوازده پهلو. (التفهیم).
- پهلو کردن خربزه را، کوزه کوزه کردن آنرا. تشرید. (زمخشری).
، جانب. جنبه. (منتهی الارب). جنب. کنار:
ز پهلوی ره شیری آمد پدید
غریونده چون رعد در کوهسار.
فرخی.
لجیفه الباب، پهلوی در. خطل، پهلوی خیمه و جامه که درازا بر زمین کشان بود. تخویع، شکستن توجبه پهلوهای وادی را. دف ّ، پهلو از هر چیز یا کنارۀ آن. دفه، پهلو یا کنارۀ هر چیز و روی آن. کبد، پهلو و مابین دو طرف علاقۀ کمان. (منتهی الارب).
- چای قند پهلو، مقابل چای شیرین. قند نیامیخته. که حبه های قند بکنار استکان نهند.
، سو. جهت:
شدم باز پس چشم بر هر سوی
زمانی دویدم ز هر پهلوی.
فردوسی.
، طرف. دست. قبل. سوی. جانب:
بگشا بند قبا تا بگشاید دل من
که گشادی که مرا بود ز پهلوی تو بود.
حافظ.
، نزد. پیش. جوار. کنار: پهلوی...، بر. نزد، پیش ، نزدیک : پهلوی او نشستم. پهلوی او رفتم:
چنان چون بگویند اندر مثل ها
که پهلوی هر گل نهاده ست خاری.
فرخی.
سروبالا دار در پهلوی مورد
چون درازی در کنار کوتهی.
منوچهری.
آغاز کرد تا پیش خواجه رود، گفت بجان و سرسلطان که پهلوی من روی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 662).
پروین چو هفت خواهر خود دایم
بنشسته اند پهلوی یکدیگر.
ناصرخسرو.
المطیع، وی را هم کور کردند و هم در آن بمرد و بپهلوی دیگرانش دفن کردند. (مجمل التواریخ والقصص).
آنجا طبلی دید (روباه) پهلوی درختی افکنده. (کلیله و دمنه).
پهلوی عیسی نشینم بعد ازین
بر فراز آسمان چارمین.
مولوی.
گفت آری پهلوی یاران خوشست
لیک ای جان در اگر نتوان نشست.
مولوی.
ای بسا اصحاب کهف اندر جهان
پهلوی تو، پیش تو هست این زمان.
مولوی.
منغص بود عیش آن تندرست
که باشد بپهلوی بیمار سست.
سعدی.
بر لوح معاصی خط عذری نکشیدیم
پهلوی کبائر حسناتی ننوشتیم.
سعدی.
، سود و نفع. (آنندراج)، سخت نزدیک. (شرفنامه).
- از پهلوی خود یا او خوردن، غم بسیار خوردن.
- ، از طرف او متمتع شدن. از اصل مایه خوردن:
نباشی بس ایمن ببازوی خویش
خورد گاو نادان ز پهلوی خویش.
فردوسی.
بدخواه دولت تو ز پهلوی خود خورد
همچون سگی که او خورد از استخوان خویش.
معزی.
- از پهلوی کسی کاری کردن، کاری به امداد وی کردن:
دیده ام گوهر بدامان ریخت از پهلوی اشک
ابر دایم ریزش از پهلوی دریا میکند.
هاشم (از آنندراج).
- به پهلوی ناز خفتن، در بستر راحت و آسایش غنودن:
ترا تیره شب کی نماید دراز
که خسبی ز پهلو بپهلوی ناز.
سعدی.
- پک و پهلو، از اتباع.
- پهلوی خود خوردن، بکسب دست و رنج خود چیزی بهمرسانیدن و منت کسی نکشیدن. (آنندراج).
- پهلوی چرب، چرب پهلو، پهلودار. رجوع به پهلو چرب شود.
- پهلوی کسی راه رفتن، در عرض او رفتن. برابر اورفتن.
- چرب پهلو. رجوع به چرب پهلو و پهلو چرب شود.
- چهارپهلو.
- درست پهلو:
اسلام فخر کرد بدور همام و گفت
ملت درست پهلو ازین پهلوان ماست.
خاقانی.
- دوپهلو (درسخن) ، که دو معنی تواند داد. مبهم. رجوع به دوپهلو شود.
- سینه پهلو، ذات الجنب.
- شانزده پهلو. (سفرنامۀ ناصرخسرو).
- هشت پهلو.
- هم پهلو:
تا نیاموزی اگر پهلو نخواهی خسته کرد
باخردمندان نشاید جستنت هم پهلویی.
ناصرخسرو.
چو بر بارگی کامرانیش داد
به هم پهلوی پهلوانیش داد.
نظامی.
رجوع به هم پهلو شود.
- یک پهلو، یک دنده، لجوج. سخت سمج در عقیده های غلط خود
لغت نامه دهخدا
(پَ لَ)
شیرمرد و دلیر و مردانه بود. (لغت نامۀ اسدی). مرد شجاع و دلاور. (برهان). دلیر بمناسبت شجاعت و دلیری قوم پارت. پهلوان. گرد. گندآور. ج، پهلوان:
چو دستور گردنکش پاک تن
چو نوش آذر آن پهلو رزم زن.
دقیقی (از شاهنامۀ فردوسی).
بیارند زی پهلو نامدار
بر آن تا برآرد ز دشمن دمار.
فردوسی.
سرانجام سنگی بینداختند
جهان را ز پهلو بپرداختند.
فردوسی.
رمیدند از آن پهلو نامور
دلاوربیامد بنزدیک در.
فردوسی.
به یک هفته می بود با سوک و درد
سر هفته پهلو سپه گرد کرد.
فردوسی.
بنامه درون سربسر نیک و بد
نمودش بر آن پهلو پرخرد.
فردوسی.
وزو آفرین بر سپهدار زال
یل زابلی پهلو بی همال.
فردوسی.
بر آن کوه بر خویش کیخسرو است
که یک موی او به ز صد پهلو است.
فردوسی.
فراوان از آن لشکر بیشمار
بگفتند با پهلونامدار.
فردوسی.
که تا کیست این پهلو پرگزند
کجا شیر گیرد بخم ّ کمند.
فردوسی.
فریبرز باشد سپه کش براه
چو رستم بود پهلو کینه خواه.
فردوسی.
از آن پس پراکنده شد انجمن
سوی خانه شد پهلو پیلتن.
فردوسی.
گرفتش سنان و کمان وکمند
گران گرز را پهلو دیوبند.
فردوسی.
چه دانستم ای پهلو نامور
که باشد روانم بدست پدر.
فردوسی.
گزین بزرگان کیخسرو است
سر نامداران و هم پهلو است.
فردوسی.
ببخشایدت شاه پیروزگر
که هستی چو من پهلو پیرسر.
فردوسی.
خروشی برآمد ز هر پهلوی
تلی کشته دیدند بر هر سوی.
فردوسی.
که فرمود سالار گیتی فروز
سر سرکشان پهلو نیمروز.
فردوسی.
هزار آفرین باد بر شهریار
بویژه برین پهلو نامدار.
فردوسی.
ستودش فراوان و کرد آفرین
بر آن پرهنر پهلو پاکدین.
فردوسی.
دهاده برآمد ز هرپهلوی
چکاچاک برخاست از هر سوی.
فردوسی.
نبشتیم نامه سوی مهتران
بپهلو بزرگان و جنگاوران.
فردوسی.
سواری برافکند بر هر سوی
فرستاد نامه به هر پهلوی.
فردوسی.
دو پهلو بر آشوبد از چشم بد
نخستین ازین بد به ایران رسد.
فردوسی.
چو بازارگانان درین دژ شویم
نداند کس از دژ که ما پهلویم.
فردوسی.
چو نزدیک رستم فراز آمدند
به پیشش همه در نماز آمدند
بگفتند کای پهلو نامدار
نشاید از اینجات کردن گذار.
فردوسی.
ببردند نامه به هر پهلوی
کجا بود در پادشاهی گوی.
فردوسی.
ز لشکرگه پهلوان تا دو میل
کشیده دو رویه رده ژنده پیل.
فردوسی.
دل پهلو پسر بساز آورد
ساز مهرش همه فراز آورد.
عنصری.
به قلب اندرون پای خود را فشرد
به هر پهلوی پهلوی را سپرد.
نظامی.
کند هرپهلوی خسرو نشانی
تو هم خود خسروی هم پهلوانی.
نظامی.
شه ایران و توران را مسلم شد به یک هفته
بلاد خسرو توران به سعی پهلو ایران.
عبدالواسع جبلی.
پهلو ایران گرفت رقعۀ ملکت
وز دگران بانگ شاهقام برآمد.
خاقانی.
هستند گاه بخشش و کوشش غلام او
حاتم بزرفشانی و رستم به پهلوی.
ابن یمین.
، نجیب. اصیل. آزاده. مردم بزرگ و صاحب حال را گویند چه مراد از راه پهلوی راه بزرگان یزدانی است. (برهان). ج، پهلوان:
نبشتیم نامه سوی مهتران
بپهلو بزرگان و جنگ آوران.
فردوسی.
، شهر:
ز پهلو برون رفت کاوس شاه
بهر سو همی گشت گرد سپاه.
فردوسی.
از آن پس برآمد ز ایران خروش
پدید آمد از هر سویی جنگ و جوش
پدید آمد از هر سویی خسروی
یکی نامجویی ز هر پهلوی.
فردوسی.
ز پهلو همه موبدان را بخواند (کیخسرو)
سخنهای بایسته چندی براند.
فردوسی.
بفرمود تا قارن رزمجوی
ز پهلو بدشت اندر آورد روی.
فردوسی.
بفرمود پس تا منوچهر شاه
ز پهلو بهامون گذارد سپاه.
فردوسی.
سپاهش پراکنده بر هر سوی
بتاراج کردن بهر پهلوی.
فردوسی.
ز پهلو برفتند پرمایگان
سپهبدسران و گران سایگان.
فردوسی.
سپاه اندر آمد بهر پهلوی
همی سوختند آتش از هر سوی.
فردوسی.
یکی لشکر آمد ز پهلو بدشت
که از گرد اسپان هوا تیره گشت.
فردوسی.
چو زال سپهبد ز پهلو برفت
دمادم سپه روی بنهاد تفت.
فردوسی.
برافروختند آتش از هر سوی
طلایه برآمد ز هر پهلوی.
فردوسی.
چو آمد ز پهلو برون پهلوان
همه نامزد کرد جای گوان.
فردوسی.
بفرمود تا جمله بیرون شدند
ز پهلو سوی دشت و هامون شدند.
فردوسی.
ز پهلو همه موبدان را بخواند
سخنهای بایسته چندی براند.
فردوسی.
ز پهلو بپهلو پذیره شدند
همه با درفش و تبیره شدند.
فردوسی.
خروشی برآمد ز هر پهلوی
تن کشته دیدند بر هر سوی.
فردوسی.
همی بود تا نامورشهریار
ز پهلو برون رفت بهر شکار.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(پَ لَ)
پهله. پارت. (ایران باستان ج 3 ص 2592 و 2593). پرتو. اسم پارت در زبان پارسی باستان پرثوه بوده (کتیبه های داریوش بزرگ) ، بمرور زمان پرثوه به پرهوه و پلهوه بدل شده است، بعضی نویسندگان ارمنی ’پهلوانی’ راموافق تلفظ زمان خود پلهونی ضبط کرده اند، سپس برای سهولت تلفظ ’ه’ بر ’ل’ مقدم شد و حرکت واو حذف گردید و پهلو شد. (ایران باستان ج 3 ص 2184). بنابراین معنی اصلی و اولی پهلو یعنی پارت و پهلوی یعنی پارتی. فردوسی بهمین معنی گوید (در لشکر کشیدن سیاوش) :
گزین کرد از آن نامداران سوار
دلیران جنگی ده و دو هزار
هم از پهلوی، پارس، کوچ و بلوچ
ز گیلان جنگی ودشت سروچ.
و بعدهابهمین مناسبت عنوان و لقب رؤسای خاندانهای: قارن، سورن و اسپاهبذ که از نژاد اشکانیان بوده اند و هم درعهد اشکانی و هم ساسانی اعتبار داشتند ’پهلو’ بود، چنانکه میگفتند: قارن پهلو، سورن پهلو، اسپاهبذ پهلو. (ترجمه ایران در زمان ساسانیان کریستن سن چ 2 ص 124). اما اینکه مؤلف برهان قاطع ’پهلو’ را بمعنی شهر دانسته و همچنین نواحی اصفهان، بعید نیست چنانکه ماد- نام قوم بزرگ شمال و شمال غربی ایران - بعدها بصورت ماه (پهلوی ماد) به عده ای از شهرها و نواحی مانندماه نهاوند و ماه بصره و ماه کوفه و ماهی دشت (تبریز) و غیره اطلاق شده است، همانگونه نیز نام پرثوه، پارت، پهلو، به عده ای از شهرها و نواحی که با این قوم رابطه داشته اطلاق شده است از آن جمله است پهل شاهسدان. مورخان قدیم، پهل شاهسدان را در ناحیتی در صفحۀ کوشان دانسته اند و شاهسدان مبدل شاهستان است و موسی خورنی مورخ ارمنی (در کتاب 2 بند 2) پهل شاهسدان را پهل آراوادن نوشته. ارشک بزرگ (مؤسس سلسلۀ اشکانی) در همین پهل سلطنت را بدست گرفت و ظاهراً پهل شاهسدان همان گرگان کنونی است. (ایران باستان ص 2595 متن و حاشیه) (از حاشیۀ فرهنگ برهان قاطع چ دکتر معین ذیل لغت پهلو) ، نواحی اصفهان. (برهان). اصفهان و ری و همدان و نهاوند. و زبان منسوب بدین شهرها پهلوی است. (انجمن آرا) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(پَ لَ)
نام پسر سام بن نوح و پارس پسر او بوده و پارسی و پهلوی بدیشان منسوب است. و معرب آن فهلو است. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(پَ)
فرهنگ اسدی نخجوانی، ، صوت، آوا
لغت نامه دهخدا
(پَ)
کشک خشک، دوغ. (شعوری). ظاهراً مصحف پینوست
لغت نامه دهخدا
اراک، چوبی که بدان مسواک کنند و عربان اراک خوانند، (برهان)، چوب دندان شوی، درختی است که بچوب آن مسواک کنند و آنرااراک گویند، (منتهی الارب) : عرمض، عرماض، درخت خرد کنار و پیلو، (منتهی الارب)، بار درخت اراک را نیز گفته اند، (برهان)، خمط، جهاد، عقش جهاض، بارپیلو که سبز باشد یا عام است، عنابه، بارپیلو، بریر، نخستین برپیلو، کباث، بر درخت پیلو که نیک پخته باشد، غراب، خوشۀ نخستین از برپیلو، (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(پْلِ / پِ لِ لُ)
ربر کنت د. رجل سیاسی فرانسه، متولد در رن بسال 1699م. وی بمیل خود با سه هزار تن داوطلب بمدد استانیسلاس اول پادشاه لهستان به دانتنزیک رفت و همانجا بسال 1734 میلادی درگذشت
لغت نامه دهخدا
زگیل، ثؤلول، آژخ، ژخ، دانهای سخت چند عدس یا خردتر که بر اندام آدمی روید و درد نکند و پخته نشود، در بعض مواضع فارس و عراق گوک و بترکی گونیک و بزبان تبریز سگیل و بهندی مسه گویند، (رشیدی)، گوگه:
ای عشق ز من دور که بر دل همه رنجی
همچون زبر چشم یکی محکم پالو،
شاکر بخاری
لغت نامه دهخدا
(قُ)
دهی از دهستان خورخوره بخش دیواندرۀ شهرستان سنندج. واقع در 62000 گزی شمال باختر دیواندره و 16000گزی جنوب شوسۀ دیواندره به سقز. موقع جغرافیایی آن کوهستانی، سردسیر و سکنۀ آن 180 تن است. آب آن از رودخانه و چشمه و محصول آنجا غلات، توتون و پنبه و ارزن و شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(شُ)
دهی از دهستان ارس کنار بخش پل دشت شهرستان ماکو. دارای 181 تن سکنه، آب آن از قره سو و محصول آن غلات و پنبه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(پَ)
نان خورشی است که از ماست و شیر و مغز گردکان سازند. بتکوب. و ظاهراً مصحف پتکوب یا بتکوب باشد
لغت نامه دهخدا
قصبه ای در شمال غربی دیاربکر واقع در ساحل راست رود مراد، ارتفاع آن از دریا 800 گز و دارای 7500 تن سکنه است و در آنجا آثار عتیقه ای بخطوط میخی باشد
لغت نامه دهخدا
تصویری از قتلو
تصویر قتلو
ترکی ک کبودان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیلو
تصویر پیلو
مسواک، درخت اراک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پهلو
تصویر پهلو
جنب، هر دو طرف سینه وشکم، یک طرف چیزی، کنار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پتول
تصویر پتول
هوای ناصاف و کدر (گویش سیستانی)، هوای وتر، هوای بد، هوای بتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پهلو
تصویر پهلو
((پَ لَ))
قوم پارت، دلیر، شجاع، شهر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پهلو
تصویر پهلو
((پَ))
دو طرف سینه و شکم، کنار، نزدیک، ضلع
فرهنگ فارسی معین
جنب، کنار، آغوش، بر، کناره، ضلع، قبل، بطن، شکم
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پهلوها در خواب، دلیل بر زنان است، زیرا که زنان از پهلوی مردان افریده شده اند. پس هر خیر و شر که در پهلو بیند، تاویل آن بر زنان بازگردد. اگر بیند او را پهلوهای بسیار بود، دلیل که به قدر آن زنان و کنیزان واصل شود. اگر بیند از پهلوی او ماری بیرون آمد، دلیل که او را فرزندی آید. جابر مغربی
پهلو در خواب زن است. اگر بیند پهلوی چپ او آماس کرده بود، دلیل که زن و کنیزک او هر دو آبستن شوند. اگر بیند پهلوی او سرخ شده بود و پاره گوشت خون آلود از پهلوی او بیفتاد، دلیل که زن او بچه بی هنگام بیفکند. اگر بیند هر دو دست بر پهلو نهاده، دلیل که وی را غمی سخت رسد. محمد بن سیرین
دیدن پهلو در خواب بر پنج وجه است. اول: زن، دوم: دختر، سوم: کنیزک، چهارم: خادم، پنجم: پیرزنی که در خانه است.
اگر کسی به خواب دید استخوان پهلوی او شکسته است، دلیل که از پدر یا مادر یا عیال، وی را غم و اندوه رسد. اگر بیند پوست پهلوی چپ وی جدا شد و بیفتاد، دلیل که مال و عیالش هر دو تلف شوند. اگر بیند هر دو پهلوی او زرد شده، دلیل که عیالش رنجور شود. اگر بیند پهلوی او سوراخ شده و از آن گوری بیفتاد، دلیل که او را فرزندی عالم آید و پارسا. اگر بیند هر دو پهلوی او فراهم آمد، دلیل که وی را غم و اندوه رسد. اگر بیند پهلوی وی قوی و بزرگ شده، دلیل بود بر درستی دین و قوت عیال او. اگر بیند پهلوی وی کوچک و ضعیف بود تاویلش به خلاف این است که گفتیم.
فرهنگ جامع تعبیر خواب
صدای افتادن چیزی بر زمین یا بر آب
فرهنگ گویش مازندرانی
سفره مار
فرهنگ گویش مازندرانی
ریختن و پخش شدن مایع در اثر ضربه
فرهنگ گویش مازندرانی
بطلب، بخواه
فرهنگ گویش مازندرانی
گرما رود، رودخانه ای جلگه ای که آبش گرم باشد
فرهنگ گویش مازندرانی
بادکنک درون شکم ماهی
فرهنگ گویش مازندرانی
فراسوی قله های پر درخت، زمین های واقع در ورای تپه ها که
فرهنگ گویش مازندرانی
مقدار کم، ذره
فرهنگ گویش مازندرانی
لاغر، نازک، باریک
دیکشنری اردو به فارسی
جنبه
دیکشنری اردو به فارسی