جدول جو
جدول جو

معنی پاینده - جستجوی لغت در جدول جو

پاینده
پایدار، بادوام، کسی که چیزی را بپاید و مراقب آن باشد، برقرار، جاوید، ابدی، باقی
تصویری از پاینده
تصویر پاینده
فرهنگ فارسی عمید
پاینده
(یَ دَ / دِ)
قیّوم. (دهار). دائم. بادوام. مدام. قائم. (دهار) (مهذب الاسماء). باقی. (مهذب الاسماء). جاوید. محکم. استوار. قیّم. قیّام. خالد. مخلّد. ثابت. جاودان. قدیم. ابدی. لایزال. لم یزل. پایا. مستدام. مستمر. پایدار:
تن و جان من پیش تو بنده باد
همیشه روان تو پاینده باد.
فردوسی.
چنین گفت پس شاه [پرویز] را خانگی که چون تو که باشد بفرزانگی
ز خورشید بر چرخ تابنده تر
ز جان سخنگوی پاینده تر.
فردوسی.
چنین گفت [دبیر] کاین نامه سوی مهست
سرافراز پرویز یزدان پرست.
ز قیصر پدر مادر شیر [شیروی پسر پرویز] نام
که پاینده بادا بر او نام و کام.
فردوسی.
سر پاسخ نامه بود از نخست
که پاینده باد آنکه نیکی بجست.
فردوسی.
کرا برکشیدی تو افکنده نیست
جز از تو جهاندار و پاینده نیست.
فردوسی.
نعمتش پیوسته و عمرش دراز
دولتش پاینده و بختش جوان.
فرخی.
پاینده همی بادا هرچ آن تو نهادی.
منوچهری.
همیشه پیدا و پاینده باد. (تاریخ بیهقی). همیشه این خاندان بزرگ پاینده باد. (تاریخ بیهقی). همیشه این دولت بزرگ پاینده باد و هر روزی فزونتر. (تاریخ بیهقی) .چون در اول تاریخ فصلی دراز بیاوردم در مدح غزنین این حضرت بزرگوار که پاینده باد و مردم آن. (تاریخ بیهقی).
ز بهتر سخن نیست پاینده تر
وز او خوشتر و دل فزاینده تر
همی همچو جان زان نگردد کهن
که فرزند جانست شیرین سخن.
اسدی.
پاینده کجا گردد چیزی که بساید
این حکم شناسید شما گر عقلااید.
ناصرخسرو.
از حادثۀ زمان زاینده مترس
وز هرچه رسد چو نیست پاینده مترس.
خیام.
هر کجا صدق دین و دل زنده است
هر کجا عدل ملک پاینده است.
سنائی.
و دوام فواید آن هرچه پاینده تر دست دهد. (کلیله و دمنۀ بهرامشاهی). دو چیز بر یک حال پاینده نماند یکی دولت در طالع دوم جان در تن. (مرزبان نامه).
زآنکه عشق مردگان پاینده نیست
چونکه مرده سوی ما آینده نیست
عشق زنده در روان و در بصر
هر دمی باشد ز غنچه تازه تر.
مولوی.
اما هنر چشمۀ زاینده است و دولت پاینده. (گلستان).
بسی بر سر خلق پاینده دار
بتوفیق طاعت دلش زنده دار.
سعدی.
شعر نوری ز عرش زاینده ست
زان چو عرش استوار و پاینده ست.
اوحدی.
هر که آمد بجهان ز اهل فنا خواهد بود
آنکه پاینده و باقیست خدا خواهد بود.
، پایداری کننده. اسم فاعل از پائیدن:
برزم اندرون شیر پاینده ای
ببزم اندرون شید تابنده ای.
فردوسی.
، که چیزی را در نظر دارد و چشم از آن برندارد. (برهان). مراقب.
- مرحمت پاینده، کلامی است که هنگام تودیع یا اظهار تشکر و سپاسگزاری گویند، یعنی لطف و محبت شما پایدار باد
لغت نامه دهخدا
پاینده
پایدار، بادوام، ابدی
تصویری از پاینده
تصویر پاینده
فرهنگ لغت هوشیار
پاینده
((یَ دِ))
پایدار، جاوید
تصویری از پاینده
تصویر پاینده
فرهنگ فارسی معین
پاینده
دایم
تصویری از پاینده
تصویر پاینده
فرهنگ واژه فارسی سره
پاینده
بادوام، باقی، پایا، جاودانه، جاوید، دایم، مستدام، نگهبان
متضاد: فانی
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خاینده
تصویر خاینده
جونده، کسی که چیزی را با دندان نرم می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پالنده
تصویر پالنده
کاوش کننده، جستجوکننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ساینده
تصویر ساینده
آنکه چیزی را بساید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زاینده
تصویر زاینده
دارای توانایی زاییدن، کنایه از دارای توانایی خلق و ابداع، آفریننده، کنایه از افزون شونده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لاینده
تصویر لاینده
ناله کننده، زوزه کشنده، هرزه گو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پوینده
تصویر پوینده
به شتاب روندهبرای مثال رونده ببالد ندارد جز این نیرویی / نپوید چو پویندگان هر سویی (فردوسی - ۱/۶)
جستجو کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پاشنده
تصویر پاشنده
پراکنده کننده، افشاننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لاینده
تصویر لاینده
هرزه گوی، ناله کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گاینده
تصویر گاینده
آنکه مجامعت کند مباشرت کننده آرمنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پوینده
تصویر پوینده
رونده، دونده: (چو پوینده نزدیک دستان رسید بگفت آنچه دانست و دید و شنید) (فردوسی)، جستجو کننده، جانور متحرک: (دهم همه جانوران پوینده را بود)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ساینده
تصویر ساینده
آنکه چیزی را میساید و نرم میکند طحان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زاینده
تصویر زاینده
والد، بچه آورنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پالنده
تصویر پالنده
اسم پالیدن، صاف کننده تصفیه کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاشنده
تصویر پاشنده
پراکنده، افشاننده
فرهنگ لغت هوشیار
مطلق گلوله است از هر چه باشد -2 آن پنبه برپیچیده که حلاجی کرده باشند عمدا پنبه گلوله کرده پنبه بر پیچیده که زنان ریسند کلوچ گلیج گلوله آغنده پاغند، پنبه دسته کرده از پشم و پاغنده که بریسند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ساینده
تصویر ساینده
((یَ دِ))
آن چه که چیزی را می ساید و نرم می کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لاینده
تصویر لاینده
((یَ دِ))
هرزه گوی، ناله کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پاغنده
تصویر پاغنده
((غُ دِ))
گلوله از هر چیزی مانند، پنبه، پنبه زده شده و گلوله کرده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پالنده
تصویر پالنده
((لَ دِ))
صاف کننده، تصفیه کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پوینده
تصویر پوینده
((یَ دِ))
رونده، دونده، جست وجو کننده، چارپا، ستور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ناینده
تصویر ناینده
ناقض
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ساینده
تصویر ساینده
Abrasive
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از ساینده
تصویر ساینده
абразивный
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از ساینده
تصویر ساینده
abrasiv
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از ساینده
تصویر ساینده
абразивний
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از ساینده
تصویر ساینده
ścierny
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از ساینده
تصویر ساینده
粗糙的
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از ساینده
تصویر ساینده
abrasivo
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از ساینده
تصویر ساینده
abrasivo
دیکشنری فارسی به ایتالیایی