جدول جو
جدول جو

معنی پایمرد - جستجوی لغت در جدول جو

پایمرد
یاری دهنده، کمک کننده، مددکار، دستیار، دستگیر، برای مثال در کار عشق دیده مرا پایمرد بود / هر دردسر که دیدم از این پایمرد خاست (خاقانی - ۷۴۷)، شفیع، میانجی
تصویری از پایمرد
تصویر پایمرد
فرهنگ فارسی عمید
پایمرد
(مَ)
شفیع. خواهشگر. شفاعت کننده. میانجی. واسطه: اما صاحب دیوان سوری را شفیع کرده اند [ترکمانان سلجوقی] تا پایمرد باشد. (تاریخ بیهقی). میان این کار درآیدو پایمرد باشد و دل خداوند سلطان را خوش کند تا عذرما پذیرفته آید. (تاریخ بیهقی). هر زمستان خوارزمشاه آلتون تاش ما را و قوم ما را و چهارپای ما را به ولایت خود جای دادی تا بهارگاه و پایمرد خواجۀ بزرگ بودی. (تاریخ بیهقی). بوالحسن خلف و شیروان که ایشان را پایمرد کرده بود و سوی ایشان پیغامها داده شفاعت کردند تا امیر آن عذر پذیرفت. (تاریخ بیهقی). چون مدتی سخت دراز [فضل ربیع] در عطلت ماند پایمردان خاستند و دل مأمون را نرم کردند بروی. (تاریخ بیهقی).
بنزدیک او پایمردم تو باش
بدین درد درمان دردم تو باش.
اسدی.
بیک شهادت سربسته مرد احمد باش
که پایمرد سران اوست در سرای جزا.
خاقانی.
، مددکار. یاری دهنده. معین. دستگیر. (برهان). یار و یاور. دستیار. همدست:
پدر پیر شد پایمردش جوان
جوانی خردمند و روشن روان.
فردوسی.
همانا ترا من بسم پایمرد
برآتش مگر برزنم آب سرد.
فردوسی.
از آن شیر باشاه لختی بخورد
چنین گفت پس با زن پایمرد.
فردوسی.
که باید که باشد مرا پایمرد
از آن سرفرازان روز نبرد.
فردوسی.
سوارو پیاده بکردار گرد
بر آن لشکر گشن شد پایمرد.
فردوسی.
چو برخواند کاوه همه محضرش
سبک سوی پیران آن کشورش
خروشید کای پایمردان دیو
بریده دل از ترس گیهان خدیو.
فردوسی.
پدر پیر شد پایمردش پسر
جوانی خردمند و با زور و فر.
فردوسی.
گفتم که پایمرد وسیلت که باشدم
گفتا که بهتر از کرم او کسی دگر؟.
انوری.
از وی [از عمر] جز تجربت و ممارست عوضی نماند که وقت پیری پایمردی یا دستگیری تواند بود. (کلیله و دمنه).
کارم از دست پایمرد گذشت
آهم از چرخ لاجورد گذشت.
خاقانی.
روزی ز وثاق پایمردی
می آمدم آفتاب زردی.
خاقانی (از فرهنگ رشیدی).
ای زهر تو دستگیر تریاق
وی درد تو پایمرد درمان
هر کس که نیوشد این قصیده
در حد عراق یا خراسان
داند که تو نیک پایمردی
خاقانی را بصدر خاقان.
خاقانی.
در کار عشق دیده مرا پایمرد بود
هر دردسر که دیدم ازین پایمرد خاست.
خاقانی.
خاقانی را جهان سرآمد
دریاب که نیست پایمردش.
خاقانی.
بپرسید کای مجلس آرای مرد
که بود اندر این مجلست پایمرد.
(بوستان).
دید پامرد آن همایون خواجه را
اندر آن شب خواب درصدر سرا
خواجه گفت ای پایمرد بانمک
آنچه می گفتی شنیدم یک بیک.
مولوی.
باز را گویند رورو بازگرد
از سر ما دست دار ای پایمرد.
مولوی.
واقعۀ آن وام او مشهور شد
پایمرد از درد او رنجور شد.
مولوی.
، خدمتکار
لغت نامه دهخدا
پایمرد
مددگار، دستیار
تصویری از پایمرد
تصویر پایمرد
فرهنگ لغت هوشیار
پایمرد
((مَ))
شفیع، میانجی، یاری دهنده، پیشکار، خدمتگذار
تصویری از پایمرد
تصویر پایمرد
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شایورد
تصویر شایورد
(پسرانه)
شادورد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پامرد
تصویر پامرد
پایمرد، یاری دهنده، کمک کننده، مددکار، دستیار، دستگیر، شفیع، میانجی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پلیمری
تصویر پلیمری
اجسامی که از اجتماع چند مولکول در یک مولکول تشکیل یافته باشند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پایمال
تصویر پایمال
پامال، چیزی که زیر پا مالیده شده، لگدکوب شده، پست و زبون شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شایورد
تصویر شایورد
هاله، دایرۀ روشن که گاهی گرداگرد قرص ماه ظاهر می شود، شاهورد، شادورد، سابود، خرمن ماه، برای مثال به خط و آن لب و دندانش بنگر / که همواره مرا دارند در تاب ی یکی همچون پرن در اوج خورشید / یکی چون شایورد از گرد مهتاب (پیروز مشرقی - لغتنامه - شایورد)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پایمردی
تصویر پایمردی
یاری، کمک، میانجی گری، شفاعت، برای مثال حقا که با عقوبت دوزخ برابر است / رفتن به پایمردی همسایه در بهشت (سعدی - ۱۱۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیرمرد
تصویر پیرمرد
مرد پیر، مرد سال خورده و کهن سال
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پایمزد
تصویر پایمزد
پامزد، حق القدم
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
شفاعت: بنده بیش از این نگوید که صورت بندد که بنده در باب باکالنجار و گرگانیان پایمردی میکند. (تاریخ بیهقی). خواجه پایمردی کند و سوی خواجۀ بزرگ احمد عبدالصمد بنویسد و او را شفیع کند. (تاریخ بیهقی).
حقا که با عقوبت دوزخ برابر است
رفتن بپایمردی همسایه در بهشت.
سعدی.
، توسط. میانجیگری. خواهشگری: پس شاهنامه علی دیلم در هفت مجلد نبشت و فردوسی بودلف را برگرفت و روی بحضرت نهاد بغزنین و بپایمردی خواجۀ بزرگ احمد حسن کاتب عرضه کرد و قبول افتاد. (چهارمقاله).
، کمک. معاضدت. پشتی. دستیاری. یاوری. یاری. ایستادگی در کار کسی: و نیز از توانگران بستدی و بدرویشان دادی [قصی بن کلاب] و درویشان را پایمردی کردی. (تاریخ طبری ترجمه بلعمی). فضل ربیع که حاجب بزرگ بوده میان بسته بود تعصب آل برمک را و پایمردی علی عیسی [امیر خراسان از دست هارون] کردی. (تاریخ بیهقی). امیر [مسعود] سخن لشکر همه با وی گفتی و در باب لشکریان پایمردیها کردی تا جمله روی بدو دادند. (تاریخ بیهقی). و نه غلبۀ جنود و قوت، پای مردی نمود. (جهانگشای جوینی).
- پایمردی کردن، دستیاری کردن. میانگی کردن. میانجی شدن. واسطه شدن. توسطکردن. شفاعت کردن. خواهشگری
لغت نامه دهخدا
(مُ)
پارنج. پای رنج. حق القدم. پایگذار. جعل. جعاله. جعاله. (زمخشری). جعیله. خرج. (دهار). مزد قاصد و مزد قدم رنجه کردن مهمان. (رشیدی). اجرتی که به قاصدان و پیادگان دهند. (برهان). مزدی که به پزشک برای عیادت و معالجۀ بیمار دهند: پس شمشیری بیرون آورد غلافش بزر اندر گرفته گفت بپایمزد تو شاید. (مجمل التواریخ و القصص). روزی به طلب وام داری رفته بود آن وام دار در خانه نبود چون او را ندید پای مزد طلب کرد زن وام دار گفت شوهرم حاضر نیست و من چیزی ندارم که ترا دهم. (تذکرهالاولیاء عطار). در ابتدا مال دار بود و ربا دادی و ببصره نشستی و هر روز بتقاضای معاملان خود شدی اگر سیمی نیافتی پای مزد طلب کردی و نفقۀ خود هر روز از آن ساختی. (تذکرهالاولیاء عطار چ نیکلسن ص 49).
همه پایمزد غلامان تست
بمن بر از امروز فرمان تست.
جلالی
لغت نامه دهخدا
(مَ)
پایمرد. یاری دهنده. دستیار:
سالاربار مطران پامرد جاثلیق
قسیس باربر نه و ابلیس بدرقه.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
تصویری از پایمال
تصویر پایمال
لگدکوب، خراب
فرهنگ لغت هوشیار
مرد سالخورده مرد کهن سالمقابل پیر زن: موکلان... آن مردمان را دیدند که با پیرمرد گفتار میکردند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاک مرد
تصویر پاک مرد
مرد پاک صالح مقابل ناپاکمرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جایمند
تصویر جایمند
کاهل، تنبل، سست
فرهنگ لغت هوشیار
پاوند، پیک پیاده که در هر منزل میداشتند تا پیک خسته و مانده نامه باو میداد و بدین طریق نامه زودتر بمقصد میرسد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شایورد
تصویر شایورد
خرمن ماه هاله، پرده ایست از موسیقی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پایملخ
تصویر پایملخ
ناچیز، بی مقدار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پا درد
تصویر پا درد
دردی که از رماتیسم یا نقرس در پا پیدار شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پا مردی
تصویر پا مردی
میانجیگری خواهشگری توسط، کمک دستیاری ایستادگی در کار کسی معاضدت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پا مزد
تصویر پا مزد
پای موزه پا افزار پای افزار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پامرد
تصویر پامرد
یاری دهنده، دستیار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پایمزد
تصویر پایمزد
پای موزه پا افزار پای افزار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پایمردی
تصویر پایمردی
میانجیگری خواهشگری توسط، کمک دستیاری ایستادگی در کار کسی معاضدت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناشمرد
تصویر ناشمرد
ناشمرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پایمردی
تصویر پایمردی
میانجیگری، کمک، دستیاری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پایبند
تصویر پایبند
متعهد، ملتزم، مقید
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از شایمند
تصویر شایمند
محتمل
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از پایمردی
تصویر پایمردی
استقامت
فرهنگ واژه فارسی سره
اجرت، حق القدم، حق العمل، مزد، مزدکار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
حمیت، غیرت، پایداری، میانجیگری، وساطت، پشتیبانی، حمایت
فرهنگ واژه مترادف متضاد