پایدار ماندن. پائیدن. باقی ماندن. جاویدان بودن. دائم بودن: ورنه بایدت بزادن نگرایم من همچنین باشم و نازاده بپایم من. منوچهری. جهانا چه در خورد و بایسته ای اگر چند با کس نپایسته ای. ناصرخسرو. چون عزّ من و ذل تو نپایست هم ذل من و عزّ تو نپاید. مسعودسعد. ، انتظار بردن: بگاه معصیت بر اسپ ناشایست و نابایست و مرکس را نپایستی. ناصرخسرو (دیوان چ محقق - مینوی ص 373). ، درنگ کردن: چیزی نپایست تا لشکر دررسد با این مقدار مردم جنگ پیوست و بتن عزیز خویش پیش کار برفت با غلامان. (تاریخ بیهقی)
پایدار ماندن. پائیدن. باقی ماندن. جاویدان بودن. دائم بودن: ورنه بایدت بزادن نگرایم من همچنین باشم و نازاده بپایم من. منوچهری. جهانا چه در خورد و بایسته ای اگر چند با کس نپایسته ای. ناصرخسرو. چون عزّ من و ذل تو نپایست هم ذل من و عزّ تو نپاید. مسعودسعد. ، انتظار بردن: بگاه معصیت بر اسپ ناشایست و نابایست و مرکس را نپایستی. ناصرخسرو (دیوان چ محقق - مینوی ص 373). ، درنگ کردن: چیزی نپایست تا لشکر دررسد با این مقدار مردم جنگ پیوست و بتن عزیز خویش پیش کار برفت با غلامان. (تاریخ بیهقی)
سزاوار بودن، لایق و مناسب بودن، درخور بودن، برای مثال به جای خویش بد کردی چو بد کردی / که را شایی چو مر خود را نشایستی (ناصرخسرو - ۳۷۳)، گر دستۀ گل نیاید از ما / هم هیزم دیگ را بشاییم (سنائی۲ - ۴۴۹)، نشاید خون سعدی بی سبب ریخت / ولکن چون مراد اوست شاید (سعدی۲ - ۴۴۲)
سزاوار بودن، لایق و مناسب بودن، درخور بودن، برای مِثال به جای خویش بد کردی چو بد کردی / که را شایی چو مر خود را نشایستی (ناصرخسرو - ۳۷۳)، گر دستۀ گل نیاید از ما / هم هیزم دیگ را بشاییم (سنائی۲ - ۴۴۹)، نشاید خون سعدی بی سبب ریخت / ولکن چون مراد اوست شاید (سعدی۲ - ۴۴۲)
پیستون. سیلندر و آلتی متحرک گلوله شکل یا استوانه ای که با فشار درون محفظۀ تلمبه گردد و یا داخل سیلندر ماشین بخار شود و حرکت را بوسیلۀ دستۀ شاتون یا پیستون به میل لنگ منتقل سازد
پیستون. سیلندر و آلتی متحرک گلوله شکل یا استوانه ای که با فشار درون محفظۀ تلمبه گردد و یا داخل سیلندر ماشین بخار شود و حرکت را بوسیلۀ دستۀ شاتون یا پیستون به میل لنگ منتقل سازد
لازم بودن. واجب بودن. ضروری بودن. (ناظم الاطباء). لزوم. وجوب. محتاج ٌالیه بودن. (آنندراج). ضرورت داشتن. لزوم داشتن. واجب آمدن. احتیاج پیدا شدن. مورد نیاز بودن. بکار بودن. محتوم بودن. و این فعل از افعال تأکید است که با سایر افعال صرف می شود و تأکید در صدور آنها می کند مانند فعل باییدن و شایستن وتوانستن. (ناظم الاطباء). لازم گشتن. (فرهنگ نظام). در فعل ماضی فقط واحد غایب (بایست) و واحد حاضر (بایستی) استعمال شده و در مضارع فقط غایب واحد (باید). (فرهنگ نظام) : گفت خیز اکنون و ساز ره بسیچ رفت بایدت ای پسر ممغز تو هیچ. رودکی. همی بایدت رفت و راه دور است بسنده دار یکسر شغل ها را. رودکی. درنگ آر ای سپهر چرخ وارا کیاخن ترت باید کرد کارا. رودکی. نش آهن درع بایستی نه دلدل نه سرپایانش بایستی نه مغفر. دقیقی. خجسته مهرگان آمد سوی شاه جهان آمد بباید داد داد او بکام دل بهر چت کر. دقیقی. بیلفغد باید کنون چاره نیست بیلفنجم و چارۀ من یکی است. ابوشکور. چو دینار باید مرا یا درم فرازآورم من ز نوک قلم. ابوشکور. چه بایدت کردن کنون بافدم مگر خانه روبی چو روبه به دم. ابوشکور. بلی کشیدن باید عتاب و ناز بتان رطب نباشد بی خار و کنز بی مارا. فرالاوی. همیشه کفش و پیش را کفیده بینم من بجای کفش و پیش دل کفیده بایستی. معروفی. از شعر جبه باید و از گبر پوستین. باد خزان برآمد ای بوالبصر درخش. منجیک. و امیران ختلان و چغانیان را چون باید از ایشان یاری خواهند. (حدود العالم). و باران خواهند به وقتی که شان بباید و آن باران بیاید. (حدود العالم). گویی که به پیرانه سر از می بکشی دست آن باید کز مرگ نشان یابی دسته. کسائی. سوگند خورم کز تو برد حورا خوبی خوبیت عیان است، چرا باید سوگند. عماره. مرا نام باید که تن مرگ راست. فردوسی. بر آن سان که آمد ببایست ساخت چو سوی یلان اسب بایست تاخت. فردوسی. فرستاد باید فرستاده ای درون پر ز مکر و برون ساده ای. فردوسی. کسی را چو من دوستگانی چه باید که دل شاد دارد به هر دوستگانی. فرخی. دل ایشان را ناچار نگه باید داشت گویم امروز نباید که شود عیش تباه. فرخی. چرا بگرید زار ارنه غمگن است غمام گریستنش چه باید که شد جهان پدرام. عنصری. هر نشاطی را بخواه وهر مرادی را بجوی هر وفایی را بیاب و هر بقایی را ببای. منوچهری. نزدیک رز آید در رز را بگشاید تا دختر رز را چه بکار است و چه باید. منوچهری. آنکس که نباید بر ما زودتر آید تو دیرتر آیی ببر ما که ببایی. منوچهری. چون بهر صید راست خواهی کرد باز را مسته داد باید پیش. بونصر طالقان. کنون تو پادشاهی جست بایی کجاجز پادشاهی را نشایی. (ویس و رامین). و بدر شهر آمد که شهر را باید... (تاریخ سیستان). امیر گفت بونصر فرستاده است ازباغ خود، خواجه گفت، بایستی که این باغ را دیده شدی. (تاریخ بیهقی ص 346). خداوند را (مسعود را) ولایت زیادت شد و مردان کار بباید و چون اریارق دیر به دست شود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 222). خواجه گفت: بوالنصر را این حق هست و چنین مرد در پیش تخت خداوند بباید. (همان کتاب ص 286). چو کاری برآید بی اندوه و رنج چه باید ترا رنج و پرداخت گنج. اسدی. و برقع از روی خود برمی داشت تا یکبارمردم در روی او نظر میکردند تا روز دیگر طعام و شراب نبایستی. (قصص الانبیاء ص 79). وزیر گفت ترا چه می باید، گفت بزندان حاکم باشم. (قصص الانبیاء ص 179). گر بماند جهان چه سود ترا ور نماند ترا چه می باید؟ ناصرخسرو. تو چه گویی که مر چرا بایست این همه خاک و آب و ظلمت و نور. ناصرخسرو. کردار ببایدت به اندازۀ گفتار. ناصرخسرو. چون آخر عمر این جهان آمد امروز ببایدش یکی مبدا. ناصرخسرو. و تا مادام آماس خام باشد، غذا کشکاب و اسفاناخ و ماش مقشر باید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). هر چیز که هست آن چنان می باید آن چیز که آن چنان نمی باید نیست. خیام. خیز مسعود سعد رنجه مباش اینچنین اند و اینچنین بایند. مسعودسعد. اندر عهد قباد مزدک بیرون آمد بدعوت کردن و گفت به مال و زن و هرچه باشد مردم متساوی بایند. (مجمل التواریخ و القصص). بناء کار خود بر حیلت باید نهاد. (کلیله و دمنه). و خوانندگان این کتاب را بایدکه همت بر تفهیم معانی مقصور گردانند. (کلیله و دمنه). باید که سر او بی تن بدرگاه آید. (کلیله و دمنه). عنصری بایستی اندر مجلس تو مدح گوی من که باشم یا چه باشد در جهان خود شعر من. سوزنی. تا بدانستمی ز دشمن دوست زندگانی دوبار بایستی. عمادی شهریاری. آنچه بایست ندادند بمن و آنچه دادند نبایست مرا. خاقانی. آنچه آمد مرا نمی بایست و آنچه بایست بر نمی آید. خاقانی. نه جامه بباید ز خیر الثیابی نه جایی بباید به خیر البقاعی. خاقانی. با هاشم علوی نجوم دانستی، اصفهبد را گفت امروز مصاف می بایی داد. (تاریخ طبرستان ابن اسفندیار). تو او را به همه ابواب معذور بایی داشت. (تاریخ طبرستان). گفت با من سوگند بایی خورد. عبداﷲ سوگند خورد. (تاریخ طبرستان). لامحاله حاجتمند شوی که فرومایگان را بدان منازل و مراتب بزرگان بایی رسانید. (تاریخ طبرستان ابن اسفندیار). و بعد از خراب... دانست که کارها بوقت باید. (تاریخ جهانگشای جوینی). نخفت ارچند خوابش می ببایست که در بر دوستان بستن نشایست. نظامی. درین گرمی که باد سرد باید دل آسانست، با دل، درد باید. نظامی. ناز را رویی بباید همچو ورد چون نداری گرد بدخویی مگرد. مولوی. الحق امنای مال ایتام همچون تو حلال زاده بایند. (صاحبیه سعدی). چه می باید از ضعف حاکم گریست که گر من ضعیفم پناهم قویست. سعدی. نبایستی ازاول عهد بستن چو در دل داشتی پیمان شکستن. سعدی. یا چو دیدارم نمودی دل نبایستی ربود یا نبایستی نمود اول مرا دیدار خویش. سعدی. چون تو دارم همه دارم دگرم هیچ نباید. سعدی. به عقلش بباید نخست آزمود به قدر هنر پایگاهش فزود. سعدی. جد و جهدی بکار می باید آنکه را وصل یار می باید. اوحدی. ورنه این دردسر چه می بایست همه خود بود هرچه می بایست. اوحدی. اگر سرای جهان را سزا جزایی نیست اساس او به ازین استوار بایستی. حافظ. به نیمشب اگرت آفتاب می باید ز روی دختر گلچهر رز نقاب انداز. حافظ. بهر کس آنچه می بایست داده است. وحشی. شوره بومست جهان ورنه بعهد مژه ام سر بسر دهر گلستان ارم بایستی. طالب آملی. یار رنجید ز بدمستی دوشت حاتم باده بایست به اندازه خوری زور نبود. حاتم کاشی.
لازم بودن. واجب بودن. ضروری بودن. (ناظم الاطباء). لزوم. وجوب. محتاج ٌالیه بودن. (آنندراج). ضرورت داشتن. لزوم داشتن. واجب آمدن. احتیاج پیدا شدن. مورد نیاز بودن. بکار بودن. محتوم بودن. و این فعل از افعال تأکید است که با سایر افعال صرف می شود و تأکید در صدور آنها می کند مانند فعل باییدن و شایستن وتوانستن. (ناظم الاطباء). لازم گشتن. (فرهنگ نظام). در فعل ماضی فقط واحد غایب (بایست) و واحد حاضر (بایستی) استعمال شده و در مضارع فقط غایب واحد (باید). (فرهنگ نظام) : گفت خیز اکنون و ساز ره بسیچ رفت بایدت ای پسر ممغز تو هیچ. رودکی. همی بایدت رفت و راه دور است بسنده دار یکسر شغل ها را. رودکی. درنگ آر ای سپهر چرخ وارا کیاخن ترت باید کرد کارا. رودکی. نش آهن درع بایستی نه دلدل نه سرپایانش بایستی نه مغفر. دقیقی. خجسته مهرگان آمد سوی شاه جهان آمد بباید داد داد او بکام دل بهر چت کر. دقیقی. بیلفغد باید کنون چاره نیست بیلفنجم و چارۀ من یکی است. ابوشکور. چو دینار باید مرا یا درم فرازآورم من ز نوک قلم. ابوشکور. چه بایدت کردن کنون بافدم مگر خانه روبی چو روبه به دم. ابوشکور. بلی کشیدن باید عتاب و ناز بتان رطب نباشد بی خار و کنز بی مارا. فرالاوی. همیشه کفش و پیش را کفیده بینم من بجای کفش و پیش دل کفیده بایستی. معروفی. از شعر جبه باید و از گبر پوستین. باد خزان برآمد ای بوالبصر درخش. منجیک. و امیران ختلان و چغانیان را چون باید از ایشان یاری خواهند. (حدود العالم). و باران خواهند به وقتی که شان بباید و آن باران بیاید. (حدود العالم). گویی که به پیرانه سر از می بکشی دست آن باید کز مرگ نشان یابی دسته. کسائی. سوگند خورم کز تو برد حورا خوبی خوبیت عیان است، چرا باید سوگند. عماره. مرا نام باید که تن مرگ راست. فردوسی. بر آن سان که آمد ببایست ساخت چو سوی یلان اسب بایست تاخت. فردوسی. فرستاد باید فرستاده ای درون پر ز مکر و برون ساده ای. فردوسی. کسی را چو من دوستگانی چه باید که دل شاد دارد به هر دوستگانی. فرخی. دل ایشان را ناچار نگه باید داشت گویم امروز نباید که شود عیش تباه. فرخی. چرا بگرید زار ارنه غمگن است غمام گریستنش چه باید که شد جهان پدرام. عنصری. هر نشاطی را بخواه وهر مرادی را بجوی هر وفایی را بیاب و هر بقایی را ببای. منوچهری. نزدیک رز آید در رز را بگشاید تا دختر رز را چه بکار است و چه باید. منوچهری. آنکس که نباید بر ما زودتر آید تو دیرتر آیی ببر ما که ببایی. منوچهری. چون بهر صید راست خواهی کرد باز را مسته داد باید پیش. بونصر طالقان. کنون تو پادشاهی جست بایی کجاجز پادشاهی را نشایی. (ویس و رامین). و بدر شهر آمد که شهر را باید... (تاریخ سیستان). امیر گفت بونصر فرستاده است ازباغ خود، خواجه گفت، بایستی که این باغ را دیده شدی. (تاریخ بیهقی ص 346). خداوند را (مسعود را) ولایت زیادت شد و مردان کار بباید و چون اریارق دیر به دست شود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 222). خواجه گفت: بوالنصر را این حق هست و چنین مرد در پیش تخت خداوند بباید. (همان کتاب ص 286). چو کاری برآید بی اندوه و رنج چه باید ترا رنج و پرداخت گنج. اسدی. و برقع از روی خود برمی داشت تا یکبارمردم در روی او نظر میکردند تا روز دیگر طعام و شراب نبایستی. (قصص الانبیاء ص 79). وزیر گفت ترا چه می باید، گفت بزندان حاکم باشم. (قصص الانبیاء ص 179). گر بماند جهان چه سود ترا ور نماند ترا چه می باید؟ ناصرخسرو. تو چه گویی که مر چرا بایست این همه خاک و آب و ظلمت و نور. ناصرخسرو. کردار ببایدت به اندازۀ گفتار. ناصرخسرو. چون آخر عمر این جهان آمد امروز ببایدش یکی مبدا. ناصرخسرو. و تا مادام آماس خام باشد، غذا کشکاب و اسفاناخ و ماش مقشر باید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). هر چیز که هست آن چنان می باید آن چیز که آن چنان نمی باید نیست. خیام. خیز مسعود سعد رنجه مباش اینچنین اند و اینچنین بایند. مسعودسعد. اندر عهد قباد مزدک بیرون آمد بدعوت کردن و گفت به مال و زن و هرچه باشد مردم متساوی بایند. (مجمل التواریخ و القصص). بناء کار خود بر حیلت باید نهاد. (کلیله و دمنه). و خوانندگان این کتاب را بایدکه همت بر تفهیم معانی مقصور گردانند. (کلیله و دمنه). باید که سر او بی تن بدرگاه آید. (کلیله و دمنه). عنصری بایستی اندر مجلس تو مدح گوی من که باشم یا چه باشد در جهان خود شعر من. سوزنی. تا بدانستمی ز دشمن دوست زندگانی دوبار بایستی. عمادی شهریاری. آنچه بایست ندادند بمن و آنچه دادند نبایست مرا. خاقانی. آنچه آمد مرا نمی بایست و آنچه بایست بر نمی آید. خاقانی. نه جامه بباید ز خیر الثیابی نه جایی بباید به خیر البقاعی. خاقانی. با هاشم علوی نجوم دانستی، اصفهبد را گفت امروز مصاف می بایی داد. (تاریخ طبرستان ابن اسفندیار). تو او را به همه ابواب معذور بایی داشت. (تاریخ طبرستان). گفت با من سوگند بایی خورد. عبداﷲ سوگند خورد. (تاریخ طبرستان). لامحاله حاجتمند شوی که فرومایگان را بدان منازل و مراتب بزرگان بایی رسانید. (تاریخ طبرستان ابن اسفندیار). و بعد از خراب... دانست که کارها بوقت باید. (تاریخ جهانگشای جوینی). نخفت ارچند خوابش می ببایست که در بر دوستان بستن نشایست. نظامی. درین گرمی که باد سرد باید دل آسانست، با دل، درد باید. نظامی. ناز را رویی بباید همچو ورد چون نداری گرد بدخویی مگرد. مولوی. الحق امنای مال ایتام همچون تو حلال زاده بایند. (صاحبیه سعدی). چه می باید از ضعف حاکم گریست که گر من ضعیفم پناهم قویست. سعدی. نبایستی ازاول عهد بستن چو در دل داشتی پیمان شکستن. سعدی. یا چو دیدارم نمودی دل نبایستی ربود یا نبایستی نمود اول مرا دیدار خویش. سعدی. چون تو دارم همه دارم دگرم هیچ نباید. سعدی. به عقلش بباید نخست آزمود به قدر هنر پایگاهش فزود. سعدی. جد و جهدی بکار می باید آنکه را وصل یار می باید. اوحدی. ورنه این دردسر چه می بایست همه خود بود هرچه می بایست. اوحدی. اگر سرای جهان را سزا جزایی نیست اساس او به ازین استوار بایستی. حافظ. به نیمشب اگرت آفتاب می باید ز روی دختر گلچهر رز نقاب انداز. حافظ. بهر کس آنچه می بایست داده است. وحشی. شوره بومست جهان ورنه بعهد مژه ام سر بسر دهر گلستان ارم بایستی. طالب آملی. یار رنجید ز بدمستی دوشت حاتم باده بایست به اندازه خوری زور نبود. حاتم کاشی.
لایق و درخور بودن. (بهار عجم). سزاوار بودن. لایق و متناسب بودن. لیاقت داشتن. ارزیدن. (ناظم الاطباء). روا بودن. مشتقات این مصدر چنانکه در حاشیۀ مربوط به لغت ’شاید’ یادآور شدیم گاه بصورت وجه مصدری آید و جملۀ مرکب سازد و گاه بصورت فعل تام بمعنی سزاوار ولایق بودن و اینک شواهد گونۀ دوم را می آوریم و سپس شواهد نوع اول را با تصریح در موضع خود: اندی که امیر ما باز آمد پیروز مرگ از پس دیدنش روا باشد و شاید. رودکی. هرگز تو بهیچ کس نشایی بر سرت دو شوله خاک و سرگین. شهید. کی خدمت را شایم تا پیش تو آیم با این سر و ریش چوپاغندۀ حلاج. ابوالعباس. کابوک را نشاید شاخ آرزو کند وز شاخ سوی بام شود باز گرد گرد. بوشکور (شاعران بی دیوان ص 84). عمر خلقان گر بشد شاید که منصور عمر لوطیان را تا زید هم تاز و هم مکیاز بس. کسائی. و مزغ (مغز) آن خوردن را شاید چون گردوک و فندق... و آنچه بدان ماند. (ترجمه تفسیر طبری). که شاید که اندیشۀ پهلوان کنم آشکارا بروشن روان. فردوسی. ترا گر بزرگی بیفزایدی خرد بیشتر گر بدی شایدی. فردوسی. نشاید نگه کردن آسان بدوی که یارد شدن پیش او جنگجوی. فردوسی. از جمع خوبرویان من خاص مر ترایم شاید که من ترایم زیرا که تو مرایی. فرخی. تو بدین از همه شایسته تری همچنین باش و همه ساله تو شای. فرخی. امیر زیبی و شائی به تخت و ملک و بتاج همی بباش مر این هر دو را تو زیب و تو شای. فرخی. همه دشمنی از تو دیدم ولیکن نگویم که تو دوستی را نشایی. فرخی. ای آنکه ملک هرگز بر تو بدل نجوید ای آنکه خسروی را از خسروان تو شایی. فرخی. رادمردان را هنگام عصیر شاید ار می نبود صافی و ناب. منوچهری. چون ایزد شاید ملک هفت سماوات بر هفت زمین بر، ملک و شاه تو شایی. منوچهری. نزدیک رز آید در رز را بگشاید تا دختر رز را چه بکارست و چه شاید. منوچهری. گفتند (غلامان) ما میراث خداوندیم بندۀ اوییم اگر خدمت را شاییم بدارد، اگرنه بفروشد. (تاریخ سیستان). کنون تو پادشاهی جست بایی کجا جز پادشاهی را نشایی. (ویس و رامین). امیر گفت رای درست این است که خواجه گفت و جز این نشاید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 285). بوسهل زوزنی هیچ شغل را اندک و بسیار نشاید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 395). آنگاه کسانی که سرای را شایند نگاهدارند و آنچه نشایند درباب ایشان آنچه رای واجب کند فرموده آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 235). دو صد گنج شاید بگفتار داد که نتوان یکی زان بکردار داد. اسدی. عروس است می شادی آیین او که شاید خرد داد کابین او. اسدی. وگر مر خویشتن را از محن بی بهره بپسندی مراگر چون تو فرزندی نباشد بر زمین شاید. ناصرخسرو. تا مذهب تو این بود و سنت جز مر جحیم را تو کجا شایی. ناصرخسرو. بجای خویش بد کردی چه بد کردی کرا شایی چو مر خود را نشایستی. ناصرخسرو. یار من امروز علم و طاعت بس شاید اگر نیستی تو یار مرا. ناصرخسرو. ندارد سود اگر حاضرنیایی چو حاضر نیستی حق را نشایی. ناصرخسرو. در بیت المقدس جایی طلب کرد که آن را شاید حایطی یابید. (قصص الانبیاء ص 174). این ها همه سردباشد و مردم محرور را شاید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). شاپور گفت پس چون تو بپدر نشایستی کجا ترا برین سان پرورید و بدیگری چگونه شایی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 62). شراب مست کننده نشاید کودکان را که سخت گرم مزاج باشند. (نوروزنامه). شراب سپید و تنک مردمان گرم مزاج را بشاید. (نوروزنامه). دبیران دیوان را شاید که قلم بقوت رانند. (نوروزنامه). با فرزندان ملوک یمن فساد کردی تا پادشاهی را نشایند و این عادت ایشان بود که هر که با وی کاری زشت کنند پادشاهی را نشاید. (مجمل التواریخ). و یزدجرد را کس نبود که حرب را شایستی. (مجمل التواریخ). و چون زن حسن بن علی (ع) بیامد که حسن را زهر داده بود... تو فرزند پیغامبر را نشایستی مرا نیز نشایی. (مجمل التواریخ). گفتم اگر این مال امروز نتواند داد مهتری وثیقه و پایندان بستانم شاید؟ - گفت نه. (تاریخ بخارا). و هر که بدین خصال متحلی گشت شاید که بر حاجت خویش پیروز آید. (کلیله و دمنه). پاک بودم دم دنیا نزدم کو جنب بود و نشایست مرا. خاقانی. سرور عقل و تاجدار هنر دردسر بیند و چنین شاید. خاقانی. او بدی گوید و او را شاید من نکو گویم و آن را شایم. خاقانی. گرچه ملک الغرب تویی تاابد اما بر تخت خراسان ملک الشرق تو شایی. خاقانی. قلم درکش بحرف دست سایم که دست حرف گیران را نشایم. نظامی. چو بخت خفته یاری رانشایی چو دوران سازگاری را نشایی. نظامی. گفتم که سر عدوش نشاید چو گردنی گفتا بپای حادثه شاید که بسپری. ؟ (لباب الالباب ج 2 ص 420). شکر بدست ترشروی خادمم مفرست اگر بدست خودم زهر میدهی شاید. سعدی. ملک گفتا هر آینه ما را خردمندی کافی باید تا تدبیر مملکت را شاید. (سعدی). بر تلخ عیشی من اگر خنده آیدت شاید که خندۀ شکرآمیز میکنی. سعدی. ، امکان داشتن ممکن بودن. روا بودن: جهاندار از ایران سپاهی ببرد که گفتند کان را نشاید شمرد. فردوسی. برفتند و جستند راهی نبود کز آن راه شایست بالا نمود. فردوسی. چو گشتاسب آن تخت را دید گفت که کار بزرگان نشاید نهفت. فردوسی. ببالا چو سرو و بدیدار ماه نشایست کردن بدو در نگاه. فردوسی. اما روزی چند میهمان ما باش تا بدوستان نیز مشورت کنم. گفت: شاید. بعد از چند روز او را وداع کرد. (قصص الانبیاء ص 172). چو غرواشه ریش بسرخی و چندان که ده ماله از ده یکش بست شاید. لبیبی. از او رسید بتو نقد صد هزار درم ز بنده بودن او چون کشید شاید یال. عنصری. و قلعۀ او نمی شایست ستدن. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 62). حیوانی که در او نفع... باشد چگونه بی انتفاع شاید... گذاشت. (کلیله و دمنه). دلا تا بزرگی نیاری بدست بجای بزرگان نشاید نشست. نظامی. شاید پس کار خویشتن بنشستن لیکن نتوان زبان مردم بستن. سعدی. ، یاری کردن و مدد نمودن، تلف شدن و نابود گشتن، لازم و واجب بودن. (ناظم الاطباء). - شاید و باید، سزاوار و ضروری. لایق و بایا. شایسته و بایسته. - هر چه شاید و باید گفتن، چیزی فروگذار نکردن
لایق و درخور بودن. (بهار عجم). سزاوار بودن. لایق و متناسب بودن. لیاقت داشتن. ارزیدن. (ناظم الاطباء). روا بودن. مشتقات این مصدر چنانکه در حاشیۀ مربوط به لغت ’شاید’ یادآور شدیم گاه بصورت وجه مصدری آید و جملۀ مرکب سازد و گاه بصورت فعل تام بمعنی سزاوار ولایق بودن و اینک شواهد گونۀ دوم را می آوریم و سپس شواهد نوع اول را با تصریح در موضع خود: اندی که امیر ما باز آمد پیروز مرگ از پس دیدنش روا باشد و شاید. رودکی. هرگز تو بهیچ کس نشایی بر سرت دو شوله خاک و سرگین. شهید. کی خدمت را شایم تا پیش تو آیم با این سر و ریش چوپاغندۀ حلاج. ابوالعباس. کابوک را نشاید شاخ آرزو کند وز شاخ سوی بام شود باز گرد گرد. بوشکور (شاعران بی دیوان ص 84). عمر خلقان گر بشد شاید که منصور عمر لوطیان را تا زید هم تاز و هم مکیاز بس. کسائی. و مزغ (مغز) آن خوردن را شاید چون گردوک و فندق... و آنچه بدان ماند. (ترجمه تفسیر طبری). که شاید که اندیشۀ پهلوان کنم آشکارا بروشن روان. فردوسی. ترا گر بزرگی بیفزایدی خرد بیشتر گر بدی شایدی. فردوسی. نشاید نگه کردن آسان بدوی که یارد شدن پیش او جنگجوی. فردوسی. از جمع خوبرویان من خاص مر ترایم شاید که من ترایم زیرا که تو مرایی. فرخی. تو بدین از همه شایسته تری همچنین باش و همه ساله تو شای. فرخی. امیر زیبی و شائی به تخت و ملک و بتاج همی بباش مر این هر دو را تو زیب و تو شای. فرخی. همه دشمنی از تو دیدم ولیکن نگویم که تو دوستی را نشایی. فرخی. ای آنکه ملک هرگز بر تو بدل نجوید ای آنکه خسروی را از خسروان تو شایی. فرخی. رادمردان را هنگام عصیر شاید ار می نبود صافی و ناب. منوچهری. چون ایزد شاید ملک هفت سماوات بر هفت زمین بر، ملک و شاه تو شایی. منوچهری. نزدیک رز آید در رز را بگشاید تا دختر رز را چه بکارست و چه شاید. منوچهری. گفتند (غلامان) ما میراث خداوندیم بندۀ اوییم اگر خدمت را شاییم بدارد، اگرنه بفروشد. (تاریخ سیستان). کنون تو پادشاهی جست بایی کجا جز پادشاهی را نشایی. (ویس و رامین). امیر گفت رای درست این است که خواجه گفت و جز این نشاید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 285). بوسهل زوزنی هیچ شغل را اندک و بسیار نشاید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 395). آنگاه کسانی که سرای را شایند نگاهدارند و آنچه نشایند درباب ایشان آنچه رای واجب کند فرموده آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 235). دو صد گنج شاید بگفتار داد که نتوان یکی زان بکردار داد. اسدی. عروس است می شادی آیین او که شاید خرد داد کابین او. اسدی. وگر مر خویشتن را از محن بی بهره بپسندی مراگر چون تو فرزندی نباشد بر زمین شاید. ناصرخسرو. تا مذهب تو این بود و سنت جز مر جحیم را تو کجا شایی. ناصرخسرو. بجای خویش بد کردی چه بد کردی کرا شایی چو مر خود را نشایستی. ناصرخسرو. یار من امروز علم و طاعت بس شاید اگر نیستی تو یار مرا. ناصرخسرو. ندارد سود اگر حاضرنیایی چو حاضر نیستی حق را نشایی. ناصرخسرو. در بیت المقدس جایی طلب کرد که آن را شاید حایطی یابید. (قصص الانبیاء ص 174). این ها همه سردباشد و مردم محرور را شاید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). شاپور گفت پس چون تو بپدر نشایستی کجا ترا برین سان پرورید و بدیگری چگونه شایی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 62). شراب مست کننده نشاید کودکان را که سخت گرم مزاج باشند. (نوروزنامه). شراب سپید و تنک مردمان گرم مزاج را بشاید. (نوروزنامه). دبیران دیوان را شاید که قلم بقوت رانند. (نوروزنامه). با فرزندان ملوک یمن فساد کردی تا پادشاهی را نشایند و این عادت ایشان بود که هر که با وی کاری زشت کنند پادشاهی را نشاید. (مجمل التواریخ). و یزدجرد را کس نبود که حرب را شایستی. (مجمل التواریخ). و چون زن حسن بن علی (ع) بیامد که حسن را زهر داده بود... تو فرزند پیغامبر را نشایستی مرا نیز نشایی. (مجمل التواریخ). گفتم اگر این مال امروز نتواند داد مهتری وثیقه و پایندان بستانم شاید؟ - گفت نه. (تاریخ بخارا). و هر که بدین خصال متحلی گشت شاید که بر حاجت خویش پیروز آید. (کلیله و دمنه). پاک بودم دم دنیا نزدم کو جنب بود و نشایست مرا. خاقانی. سرور عقل و تاجدار هنر دردسر بیند و چنین شاید. خاقانی. او بدی گوید و او را شاید من نکو گویم و آن را شایم. خاقانی. گرچه ملک الغرب تویی تاابد اما بر تخت خراسان ملک الشرق تو شایی. خاقانی. قلم درکش بحرف دست سایم که دست حرف گیران را نشایم. نظامی. چو بخت خفته یاری رانشایی چو دوران سازگاری را نشایی. نظامی. گفتم که سر عدوش نشاید چو گردنی گفتا بپای حادثه شاید که بسپری. ؟ (لباب الالباب ج 2 ص 420). شکر بدست ترشروی خادمم مفرست اگر بدست خودم زهر میدهی شاید. سعدی. ملک گفتا هر آینه ما را خردمندی کافی باید تا تدبیر مملکت را شاید. (سعدی). بر تلخ عیشی من اگر خنده آیدت شاید که خندۀ شکرآمیز میکنی. سعدی. ، امکان داشتن ممکن بودن. روا بودن: جهاندار از ایران سپاهی ببرد که گفتند کان را نشاید شمرد. فردوسی. برفتند و جستند راهی نبود کز آن راه شایست بالا نمود. فردوسی. چو گشتاسب آن تخت را دید گفت که کار بزرگان نشاید نهفت. فردوسی. ببالا چو سرو و بدیدار ماه نشایست کردن بدو در نگاه. فردوسی. اما روزی چند میهمان ما باش تا بدوستان نیز مشورت کنم. گفت: شاید. بعد از چند روز او را وداع کرد. (قصص الانبیاء ص 172). چو غرواشه ریش بسرخی و چندان که ده ماله از ده یکش بست شاید. لبیبی. از او رسید بتو نقد صد هزار درم ز بنده بودن او چون کشید شاید یال. عنصری. و قلعۀ او نمی شایست ستدن. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 62). حیوانی که در او نفع... باشد چگونه بی انتفاع شاید... گذاشت. (کلیله و دمنه). دلا تا بزرگی نیاری بدست بجای بزرگان نشاید نشست. نظامی. شاید پس کار خویشتن بنشستن لیکن نتوان زبان مردم بستن. سعدی. ، یاری کردن و مدد نمودن، تلف شدن و نابود گشتن، لازم و واجب بودن. (ناظم الاطباء). - شاید و باید، سزاوار و ضروری. لایق و بایا. شایسته و بایسته. - هر چه شاید و باید گفتن، چیزی فروگذار نکردن