جدول جو
جدول جو

معنی پایروند - جستجوی لغت در جدول جو

پایروند
نام طایفه ای از قبایل کرد ایران تقریباً دارای 800 خانوار و در پراو (کوه) به شمال شرقی کرمانشاه سکونت دارند
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پیوند
تصویر پیوند
(دخترانه)
ارتباط، پیوسته بودن دو یا چند کس یا چیز به هم
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کاروند
تصویر کاروند
(پسرانه)
از نامهای ایرانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پای بند
تصویر پای بند
پابند، ریسمانی که با آن پای حیوان یا اسیر یا مجرم را ببندند، پاوند، پای بند، چدار
فرهنگ فارسی عمید
در دستور زبان کلمه یا حرفی که در اول کلمۀ دیگر درآید و معنی آن را تغییر دهد مانند «بر»، «بی»، «فر»، «فرو»، «نا» و «هم»، در کلمات «برانگیختن»، «بیدل»، «فراخور»، «فرومایه»، «ناتوان» و «هم نشین»
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پایرنج
تصویر پایرنج
پارنج، حق القدم، پولی که به مطرب و نوازنده بدهند تا در جشن یا مجلس عروسی حاضر شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیرهند
تصویر پیرهند
پیراهن، جامۀ نازک و کوتاه که مردان زیر لباس بر تن می کنند، جامۀ نازک و بلند زنانه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پای وند
تصویر پای وند
پابند، ریسمانی که با آن پای حیوان یا اسیر یا مجرم را ببندند، پاوند، پای بند، چدار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پنیربند
تصویر پنیربند
اویشک، گیاهی پوشیده از کرک، با برگ های بیضوی و گل های کوچک سفید و میوه ای قهوه ای رنگ به اندازۀ فندق که در طب قدیم به عنوان تب بر و دافع کرم به کار می رفته، پنیربند
فرهنگ فارسی عمید
(رَ هََ)
پیرهن. (آنندراج). پیراهن. پیراهان. پیراهن را گویند که به عربی قمیص خوانند. (برهان). رجوع به پیراهن شود:
من ترا پیرهندم و زیباست
کهن من کلیچه ماندۀ من.
سوزنی (از جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
بهترین نوع خرما در حاجی آباد
لغت نامه دهخدا
(وَ)
پیشاوند. مزید مقدمی که در آغاز کلمه دیگر درآید و تصرفی در معنی آن کند
لغت نامه دهخدا
(دارْ وَ)
دهی از دهستان پایروند بخش مرکزی شهرستان کرمانشاه در 38 هزارگزی شمال خاوری کرمانشاه و 5 هزارگزی خاور راه عمومی مالرو کرمانشاه به کندوله واقع و محلی است کوهستانی و سردسیر سکنۀ آن 200 تن است. آب از چاه و چشمه و محصول آن لبنیات، مختصر غلات و شغل اهالی گله داری است. و راه آن مالروو صعب العبور است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
جزیره ایست در شمال غربی اروپا و مغرب جزیره بریتانیای کبیر که بدو قسمت میشود. 1- قسمت شمال شرقی جزو کشور انگلستان و شهر مهم آن ’بلفاست’ است. 2- قسمت جنوبی، بنام کشور ’ایر’ دارای حکومت جمهوری و مستقل است و پایتختش ’دوبلین’ است. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به دائره المعارف فارسی شود
لغت نامه دهخدا
(رُ)
لرد بایرون شاعر انگلیسی از خانوادۀ استوارت بود. در سال 1788 میلادی بدنیا آمد. دورۀ تحصیلاتش در دارالفنون کمبریج به پایان رسید و نخستین اشعارش به عنوان ’ساعات بیکاری’ در سال 1808انتشار یافت. چون اشعار او در این زمان غالباً سست و نارسا بود مورد انتقاد یکی از مجلات انگلیسی واقع شد. شاعر جوان بدین سبب آزرده خاطر گشت و منظومه ای به عنوان ’هجو شاعران انگلیسی و منتقدان اسکاتلندی’ انتشار داد. و از این راه شهرتی حاصل کرد. سپس در سال 1809 به عزم ایران و هندوستان راه سفر پیش گرفت و کشورهای پرتغال و اسپانی و یونان و عثمانی را سیاحت کرد، اما چون به قسطنطنیه رسید از سفر ایران و هند چشم پوشید. بایرون در 1812 میلادی به انگلستان بازگشت، در سال 1816 باز ناگزیر به مهاجرت شد و به کشورهای اروپا سفر کرد. در 1823 به یونان رفت و به یاری انقلابگران آن سرزمین با ترکان عثمانی به جنگ پرداخت و در محاصرۀشهر ’می سولونقی’ درگذشت. از آثار او منظومۀ دون ژوان و درام مانفرد معروفست. (از تاریخ قرن نوزدهم و معاصر نصرﷲ فلسفی ص 89)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
نامی از نامهای ایرانی
لغت نامه دهخدا
(یِ)
زائرون. جمع واژۀ زائر در حالت رفع
لغت نامه دهخدا
(وَ)
درخت خوش اندام. (برهان قاطع). درخت نارون. (ناظم الاطباء). نارون. (اوبهی) (شعوری از تحفه). رجوع به نارون شود
لغت نامه دهخدا
(نَ وَ)
دهی جزء دهستان عمارلو بخش رودبار شهرستان رشت. واقع در جنوب خاوری رودبار و در 9 هزارگزی باختر شوئیل. کوهستانی، سردسیر. دارای 210 تن سکنه. آب آن از چشمه، محصول آنجا غلات، شغل اهالی آنجا زراعت و کسب و شال بافی. راه آن مالرو و صعب العبور است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(صِ رَ)
دهی است از دهستان یوسف وند بخش سلسلۀ شهرستان خرم آباد، در 15هزارگزی شمال غربی الشتر و 4هزارگزی مشرق جادۀ شوسۀ خرم آباد به کرمانشاه در جلگۀ سردسیر مالاریاخیزی واقع است و 120 تن سکنه دارد. آبش از رود خانه کهمان تأمین می شود و محصولش غلات و حبوبات و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. ساکنین از طایفۀ یوسف وند هستند. (از فرهنگ جغرافیای ایران ج 6 ص 353)
لغت نامه دهخدا
(دُ وَ وَ)
تیره ای از طایفۀ ممزایی ایل چهارلنگ بختیاری. (از جغرافیای سیاسی کیهان 75)
لغت نامه دهخدا
موضعی به مغرب کبراباد در مشرق قهستان
لغت نامه دهخدا
(بَ)
خلخال، مقابل دستبند: وگام چنان بزنند که زینت پوشیدۀ ایشان ظاهر نشود ازخلخال و پای بند و مانند این. (تفسیر ابوالفتوح).
، دوالی که بپای باز بندند. قید. دام. (رشیدی). پایدام. بند پا. زنجیر یا دوال که بپای اسب بندند. پاوند. پای وند. رسن و دام. (غیاث اللغات). سباق، پای بند باز. (دهار). شکال، پای بندستور. (منتهی الارب). عقال، حافظ. حارس. نگاهبان. عائق. مانع:
تو گوئی هماناکه پندش دهم
به افسونگری پای بندش دهم.
فردوسی.
فروهشت رستم بزندان کمند
برآوردش (بیژن را) از چاه با پای بند.
فردوسی (شاهنامه ج 2 ص 981).
نبینم همی از تو جز پای بند
چه خواهم ترا جز بلا و گزند.
فردوسی (شاهنامه ج 3 ص 1411).
بزد دست و بگسست زنجیر و بند
جدا کرد ازو حلقه و پای بند.
فردوسی (شاهنامه ج 2 ص 981).
از من آمد بند بر من همچنانک
پای بند گوسپند از گوسپند.
ناصرخسرو.
بیغرض پند همچو قند بود
با غرض پند پای بند بود.
سنائی.
سوزنی را پای بند راه عیسی ساختند
حب دنیا پای بند است ارچه هم یک سوزن است.
سنائی.
زیرا که عقل بر اطلاق، کلید خیرات و پای بند سعادات است. (کلیله و دمنه).
کاوه که داند زدن بر سر ضحاک پتک
کی شودش پای بند کوره و سندان و دم.
خاقانی.
طیران مرغ دیدی، تو ز پای بند شهوت
بدر آی تا ببینی طیران آدمیت.
سعدی.
، دام:
چو کرکس بر دانه آمد فراز
گره شد برو پای بند دراز.
سعدی.
منه بر سرم پای بند غرور (یعنی دستار) .
سعدی.
،
{{نام مرکّب مفهومی}} آنکه پای بسته و گرفتار باشد. (رشیدی). مقیّد. مبتلی:
چو دیدند مرجهن را پای بند
شکستند آن بند را بی گزند.
فردوسی.
مخالط همه کس باش تا بخندی خوش
نه پای بند کسی کز غمش بگریی زار.
سعدی.
اگر دنیا نباشد دردمندیم
وگر باشدبه مهرش پای بندیم
بلائی زین جهان آشوب تر نیست
که بار خاطر است ارهست ور نیست.
سعدی.
ای گرفتارو پای بند عیال
دگر آسودگی مبند خیال.
سعدی.
من فتاده بدست شاگردان
بسفر پای بند و سرگردان.
سعدی.
بره بر یکی دکه دیدم بلند
تنی چند مسکین براو پای بند.
سعدی.
نیاید بنزدیک دانش پسند
من آسوده و دیگری پای بند.
سعدی.
نگه کرد شیخ از سر اعتبار
که ای پای بند طمع پای دار.
سعدی.
به بیداریش فتنه بر خط و خال
بخواب اندرش پای بند خیال.
سعدی.
هیچ مغزی نداشته ست آن سر
که بود پای بند دستاری.
اوحدی.
دل ما بدور رویت ز چمن فراغ دارد
که چو سرو پای بند است و چو لاله داغ دارد.
حافظ.
اگر دلم نشدی پای بند طرۀ او
کیش قرار در این تیره خاکدان بودی.
حافظ.
، با عیال بسیار:
اگر پای بندی رضا پیش گیر
وگر یکسواری سر خویش گیر.
سعدی.
- پای بند چیزی یا کسی بودن، بدو بسیار دلبستگی داشتن
لغت نامه دهخدا
(وَ)
دهی از بخش سومار شهرستان قصرشیرین است که در 6هزارگزی جنوب باختری سومار و دوهزارگزی مرز ایران و عراق، کنار رود خانه کنگیر واقع است. دشت، گرمسیر است و 170 تن سکنه دارد. آب آن از رود خانه کنگیر. محصول آنجا غلات، لبنیات، برنج، مختصر حبوبات، ذرت و لپه. شغل اهالی زراعت و گله داری. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
پاوند. پای بند. پایگذار، پیک پیاده که در هر منزل بداشتندی تا پیک مانده نامه به آسوده دادی و نامه زودتر بجای مقصود رسیدی. رجوع به اسکدار شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از پیارند
تصویر پیارند
پرند
فرهنگ لغت هوشیار
درختی است زیبا و چتری از رده دو لپه ییهای بی گلبرگ که سر دسته تیره نارون ها میباشد. برخی ماخذ تیره نارون هارا جزو تیره گزنه ها ذکر میکنند. برگهایش دندانه دار و چوبش بسیار محکم است در حدود 15 گونه از این گیاه شناخته شده که در نواحی معتدل نیمکره شمالی زمین میرویند سایه خوش دردار سده پشه دار پشه غال ناژین بوقیصا شجره البق پشه خانه فیلون کنجک گژم پشه دار ناروان ناروند. یا نارون جلگه. اوجا. یا نارون سفید. ملج. یا نارون قرمز. اوجا. یا نارون کوهی. ملج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیرهند
تصویر پیرهند
پیراهن: من ترا پیرهندم و زیباست کهن من کلیچه مانده من. (سوزنی)
فرهنگ لغت هوشیار
خلخال مقابل دستبند، دوال و بندی که بپای باز اسب و مانند آن بندند پایدام بند پا پاوند پابند، آنکه پای بسته و گرفتار است مبتلی مقید، با عیال بسیار. یا پای بند چیزی یا کسی بودن، بانچیز یا آنکس دلبستگی بسیار داشتن، یا پای بند عیال. مقید به عیال گرفتار اهل بیت
فرهنگ لغت هوشیار
پاوند، پیک پیاده که در هر منزل میداشتند تا پیک خسته و مانده نامه باو میداد و بدین طریق نامه زودتر بمقصد میرسد
فرهنگ لغت هوشیار
کلمه ای که در آغاز کلمه دیگر درآید و کمایش تصرفی در معنی آن کند مقابل پسوند. توضیح استعمال این کلمه مستحدث و در در عصر ما معمول شده. یا پیشوند فعل. کلمه ای که آغاز فعل در آید و کما بیش تصرفی در معنی آن کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیشوند
تصویر پیشوند
((وَ))
کلمه ای که در اول کلمات دیگر در آید معنی آن را تغییر دهد مانند، بر، بی، فرا، پیشاوند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پایوند
تصویر پایوند
((وَ))
پابند، پیک پیاده ای که در هر منزل می ماند تا پیک خسته نامه به او بدهد و بدین طریق نامه زودتر به مقصد می رسید، افسر، به ویژه افسر شهربانی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پایبند
تصویر پایبند
متعهد، ملتزم، مقید
فرهنگ واژه فارسی سره
اسیر، پای بست، گرفتار، مقید، اساس، بنیاد، بن، بیخ، پی، دلباخته، هواخواه، خلخال، بخو، زنجیر، کند، بند، دوال
متضاد: مجرد
فرهنگ واژه مترادف متضاد