پاک کردن، پاکیزه ساختن از آلودگی و پلیدی، پاکیزه کردن، شستن چیزی و چرک آن را گرفتن، صاف کردن، خالص کردن، آشغال و نخالۀ چیزی از قبیل گندم یا جو و امثال آن ها را جدا کردن، ستردن، زدودن، محو کردن چیزی از روی چیزی دیگر، پاکیدن
پاک کردن، پاکیزه ساختن از آلودگی و پلیدی، پاکیزه کردن، شستن چیزی و چرک آن را گرفتن، صاف کردن، خالص کردن، آشغال و نخالۀ چیزی از قبیل گندم یا جو و امثال آن ها را جدا کردن، ستردن، زدودن، محو کردن چیزی از روی چیزی دیگر، پاکیدن
پناه بردن، پناهنده شدن، برای مثال بر که پناهیم تویی بی نظیر / در که گریزیم تویی دستگیر (نظامی۱ - ۷)، بدید از بد و نیک آزار اوی / به یزدان پناهید در کار اوی (فردوسی - ۲/۲۰۷)، از آن کسی که شان خواند از جای خویش / به یزدان پناهید و رفتند پیش (فردوسی - ۵/۵۰۶) زنهار خواستن
پناه بردن، پناهنده شدن، برای مِثال بر که پناهیم تویی بی نظیر / در که گریزیم تویی دستگیر (نظامی۱ - ۷)، بدید از بد و نیک آزار اوی / به یزدان پناهید در کار اوی (فردوسی - ۲/۲۰۷)، از آن کسی که شان خواند از جای خویش / به یزدان پناهید و رفتند پیش (فردوسی - ۵/۵۰۶) زنهار خواستن
پوشیدن دهن و یا صورت، انداختن چیزی از دهن، تف از دهن بیرون افتادن در وقت حرف زدن، بیهوده گفتن. (ناظم الاطباء) ، به دهن انداختن: گرفته بکف واپکیده چنان که بد دانه و کشته آندم نهان. میرنظمی (از فرهنگ شعوری ج 2 ص 18)
پوشیدن دهن و یا صورت، انداختن چیزی از دهن، تف از دهن بیرون افتادن در وقت حرف زدن، بیهوده گفتن. (ناظم الاطباء) ، به دهن انداختن: گرفته بکف واپکیده چنان که بد دانه و کشته آندم نهان. میرنظمی (از فرهنگ شعوری ج 2 ص 18)
پناه بردن. پناه کردن. اندخسیدن. پناه جستن. عوذ. لوذ. التجاء. ملتجی شدن. حمایت خواستن: به یزدان پناهد بروز نبرد نخواهد بجنگ اندرون آب سرد. فردوسی. به یزدان پناهید ازو جست بخت بدان تا بیاراید آن نو درخت. فردوسی. شما تیغها را همه برکشید به یزدان پناهید و دشمن کشید. فردوسی. به یزدان پناه و به یزدان گرای که اویست بر نیکوئی رهنمای. فردوسی. به یزدان پناهید کو بد پناه نمایندۀ راه گم کرده راه. فردوسی. بدو گفت مؤبد به یزدان پناه چو رفتی دلت را بشوی از گناه. فردوسی بگفتی که ای دادخواهندگان به یزدان پناهید از بندگان. فردوسی. ز گیتی به یزدان پناهید و بس که دارنده اویست و فریادرس. فردوسی. همین است رای و همین است راه به یزدان گرای و به یزدان پناه. فردوسی. به یزدان گرای و به یزدان پناه بر اندازه رو هر چه خواهی بخواه. فردوسی. ز هر بد به دادار گیهان پناه که او راست بر نیک و بد دستگاه. فردوسی. دگر ها فروشم بزر و بسیم بقیصر پناهم نپیچم ز بیم. فردوسی. سواران دوده همه برنشاند به یزدان پناهید و نامش بخواند. فردوسی. چو بشنید از او آن سخن خوشنواز به یزدان پناهید و بردش نماز. فردوسی. نماند برین خاک جاوید کس ز هر بد به یزدان پناهید و بس. فردوسی. بپیچید بر خویشتن بیژنا به یزدان پناهید ز اهریمنا. فردوسی. چو اسفندیار آن شگفتی بدید به یزدان پناهید و دم در کشید. فردوسی. بدید آن بد و نیک بازار اوی به یزدان پناهید در کار اوی. فردوسی. بدین سایۀ رز پناهد همی سه جام می لعل خواهد همی. فردوسی. جوانی دژم ره زده بر در است که گوئی بچهر از تو نیکوتر است ز گیتی بدین در پناهد همی سه جام می لعل خواهد همی. اسدی (گرشاسبنامه نسخۀ خطی مؤلف ص 18). دل شیر جنگی برآورد شور به یزدان پناهید و زو خواست زور. اسدی (گرشاسبنامه نسخۀ خطی مؤلف ص 212). مران ویژگان را همانجا بماند به یزدان پناهید و باره براند. اسدی. ز بیم فلک در ملک می پناهم ز ترس تبر در گیا میگریزم. خاقانی. دست در دامن عنایت ازلی زد و بدو پناهید. (ترجمه تاریخ یمینی نسخۀ خطی مؤلف ص 268). در که پناهیم توئی بی نظیر در که گریزیم توئی دستگیر. نظامی. داورخان بجوار تفلیس پناهید. (جهانگشای جوینی). ز رقیب دیوسیرت بخدای خود پناهم مگر آن شهاب ثاقب مددی دهد خدا را. حافظ. الفزع، بترسیدن و واپناهیدن. (تاج المصادر بیهقی)
پناه بردن. پناه کردن. اندخسیدن. پناه جستن. عوذ. لوذ. التجاء. ملتجی شدن. حمایت خواستن: به یزدان پناهد بروز نبرد نخواهد بجنگ اندرون آب سرد. فردوسی. به یزدان پناهید ازو جست بخت بدان تا بیاراید آن نو درخت. فردوسی. شما تیغها را همه برکشید به یزدان پناهید و دشمن کشید. فردوسی. به یزدان پناه و به یزدان گرای که اویست بر نیکوئی رهنمای. فردوسی. به یزدان پناهید کو بد پناه نمایندۀ راه گم کرده راه. فردوسی. بدو گفت مؤبد به یزدان پناه چو رفتی دلت را بشوی از گناه. فردوسی بگفتی که ای دادخواهندگان به یزدان پناهید از بندگان. فردوسی. ز گیتی به یزدان پناهید و بس که دارنده اویست و فریادرس. فردوسی. همین است رای و همین است راه به یزدان گرای و به یزدان پناه. فردوسی. به یزدان گرای و به یزدان پناه بر اندازه رو هر چه خواهی بخواه. فردوسی. ز هر بد به دادار گیهان پناه که او راست بر نیک و بد دستگاه. فردوسی. دگر ها فروشم بزر و بسیم بقیصر پناهم نپیچم ز بیم. فردوسی. سواران دوده همه برنشاند به یزدان پناهید و نامش بخواند. فردوسی. چو بشنید از او آن سخن خوشنواز به یزدان پناهید و بردش نماز. فردوسی. نماند برین خاک جاوید کس ز هر بد به یزدان پناهید و بس. فردوسی. بپیچید بر خویشتن بیژنا به یزدان پناهید ز اهریمنا. فردوسی. چو اسفندیار آن شگفتی بدید به یزدان پناهید و دم در کشید. فردوسی. بدید آن بد و نیک بازار اوی به یزدان پناهید در کار اوی. فردوسی. بدین سایۀ رز پناهد همی سه جام می لعل خواهد همی. فردوسی. جوانی دژم ره زده بر در است که گوئی بچهر از تو نیکوتر است ز گیتی بدین در پناهد همی سه جام می لعل خواهد همی. اسدی (گرشاسبنامه نسخۀ خطی مؤلف ص 18). دل شیر جنگی برآورد شور به یزدان پناهید و زو خواست زور. اسدی (گرشاسبنامه نسخۀ خطی مؤلف ص 212). مران ویژگان را همانجا بماند به یزدان پناهید و باره براند. اسدی. ز بیم فلک در ملک می پناهم ز ترس تبر در گیا میگریزم. خاقانی. دست در دامن عنایت ازلی زد و بدو پناهید. (ترجمه تاریخ یمینی نسخۀ خطی مؤلف ص 268). در که پناهیم توئی بی نظیر در که گریزیم توئی دستگیر. نظامی. داورخان بجوار تفلیس پناهید. (جهانگشای جوینی). ز رقیب دیوسیرت بخدای خود پناهم مگر آن شهاب ثاقب مددی دهد خدا را. حافظ. الفزع، بترسیدن و واپناهیدن. (تاج المصادر بیهقی)
افتان و خیزان یا با ضعف و سستی رفتن چنانکه بیمار یا کودکی آهسته و آرام رفتن، رفت و آمد کردن، زندگی کردن نه بدانسان که باید زیستن نه چنانکه مطلوب است زندگی بی مقصود کردن ول گشتن
افتان و خیزان یا با ضعف و سستی رفتن چنانکه بیمار یا کودکی آهسته و آرام رفتن، رفت و آمد کردن، زندگی کردن نه بدانسان که باید زیستن نه چنانکه مطلوب است زندگی بی مقصود کردن ول گشتن
نگاهبانی کردن حراست کردن در نظر داشتن مواظب بودن، توقف کردن بودن ایستادن ماندن درنگ کردن، ثبات و دوام داشتن مدام بودن جاوید بودن قایم بودن، منتظر بودن چشم داشتن، پایداری کردن پا فشردن، بقا زیستن ماندن، قسمت کردن بخشیدن، مهم شمردن وزن نهادن، رصد کردن و مراقبت کردن: (پاییدن وقت) و (پاییدن ستاره) و (بپای تا بدایره اندر آید) (التفهیم 64) و (بپای ارتفاع آفتاب را) (التفهیم 313) -10 ملتفت و متوجه بودن
نگاهبانی کردن حراست کردن در نظر داشتن مواظب بودن، توقف کردن بودن ایستادن ماندن درنگ کردن، ثبات و دوام داشتن مدام بودن جاوید بودن قایم بودن، منتظر بودن چشم داشتن، پایداری کردن پا فشردن، بقا زیستن ماندن، قسمت کردن بخشیدن، مهم شمردن وزن نهادن، رصد کردن و مراقبت کردن: (پاییدن وقت) و (پاییدن ستاره) و (بپای تا بدایره اندر آید) (التفهیم 64) و (بپای ارتفاع آفتاب را) (التفهیم 313) -10 ملتفت و متوجه بودن