معمولا به شخصیت منفی در سینمای قبل از انقلاب نامرد گفته میشد. نمونه ی بارز آن، آثار قبل از انقلاب کیمیایی است. این آثار دو گروه از آدمها را که به بد یا نامرد و یا خوب و مرد تقسیم شده بودند نشان می دادند وب دین ترتیب روایت فیلم را پیش می بردند درآثاری چون ”قیصر“ این تقسیم بندی مشهود است
معمولا به شخصیت منفی در سینمای قبل از انقلاب نامرد گفته میشد. نمونه ی بارز آن، آثار قبل از انقلاب کیمیایی است. این آثار دو گروه از آدمها را که به بد یا نامرد و یا خوب و مرد تقسیم شده بودند نشان می دادند وب دین ترتیب روایت فیلم را پیش می بردند درآثاری چون ”قیصر“ این تقسیم بندی مشهود است
یاری دهنده، کمک کننده، مددکار، دستیار، دستگیر، برای مثال در کار عشق دیده مرا پایمرد بود / هر دردسر که دیدم از این پایمرد خاست (خاقانی - ۷۴۷)، شفیع، میانجی
یاری دهنده، کمک کننده، مددکار، دستیار، دستگیر، برای مِثال در کار عشق دیده مرا پایمرد بود / هر دردسر که دیدم از این پایمرد خاست (خاقانی - ۷۴۷)، شفیع، میانجی
بی مروت. (آنندراج) (فرهنگ نظام) ، ناکس. بی غیرت. (ناظم الاطباء). بی حمیت. بی عار و ننگ. بی تعصب. بی رگ. بی درد. بی عار. که مردانگی وشجاعت و دلیری ندارد. دشنام گونه ای است: دمان طوس نامرد ناهوشیار چرا برد لشکر به سوی حصار. فردوسی. فردا که بر من و تو وزد باد مهرگان آنگه شود پدید که نامرد و مرد کیست. ناصرخسرو. به نزد چون تو ناجنسی چه دانائی چه نادانی بدست چون تونامردی چه نرم آهن چه روهینا. سنائی. و این مشتی بازاری غوغائی خارجی طبع ناصبی... نامرد را چه محمل باشد. (کتاب النقض ص 415). بر چنین قلعه مرد یابد بار نیست نامرد را در این دز کار. نظامی. اگر غیرت بری بادرد باشی وگر بی غیرتی نامرد باشی. نظامی. هرکه بی باکی کند در راه دوست رهزن مردان شد و نامرد اوست. مولوی. تا بدین دام و رسن های هوا مرد تو گردد ز نامردان جدا. مولوی. عهد کردیم که جان در سر کار تو کنیم گر من این عهد به پایان نبرم نامردم. سعدی. دنیا که در او مرد خدا گل نسرشته ست نامرد که مائیم چرا دل بسرشتیم. سعدی. نامردم اگر زنم سر از مهر تو باز خواهی بکشم به هجر و خواهی بنواز. سعدی. ، بزدل. (آنندراج). ترسو. (فرهنگ نظام). ترسو. جبان. (از ناظم الاطباء). بددل. ترسنده. بی ثبات و بی استقامت: مرد جانان نه ای مکن دعوی زآنکه نامرد مرد جانان نیست. عطار. گر کار جهان به زور بودی و نبرد مرد از سر نامرد برآوردی گرد. پوریای ولی. ، حریص. آزمند. (از ناظم الاطباء) : نامردان پای آبله کردند و مردان تن آبله کردند. (کیمیای سعادت) ، آنکه بر زنان قادر نباشد. (آنندراج). عنّین. (منتهی الارب). مردی که قادر بر جماع نباشد. (فرهنگ نظام). کسی که با زن نزدیکی نتواند. (ناظم الاطباء). که مردی ندارد. که فاقد رجولیت است. که بر انجام دادن وظایف زناشوئی توانا نیست: خاطرم بکر و دهر نامرد است نزد نامرد بکر بی خطر است. خاقانی. با دانش من نساخت دهر آری دانش بکر است و دهر نامرد است. خاقانی. ، آنکه مرد نیست: نه هر کو زن بود نامرد باشد زن آن مرد است کو بیدرد باشد. نظامی
بی مروت. (آنندراج) (فرهنگ نظام) ، ناکس. بی غیرت. (ناظم الاطباء). بی حمیت. بی عار و ننگ. بی تعصب. بی رگ. بی درد. بی عار. که مردانگی وشجاعت و دلیری ندارد. دشنام گونه ای است: دمان طوس نامرد ناهوشیار چرا برد لشکر به سوی حصار. فردوسی. فردا که بر من و تو وزد باد مهرگان آنگه شود پدید که نامرد و مرد کیست. ناصرخسرو. به نزد چون تو ناجنسی چه دانائی چه نادانی بدست چون تونامردی چه نرم آهن چه روهینا. سنائی. و این مشتی بازاری غوغائی خارجی طبع ناصبی... نامرد را چه محمل باشد. (کتاب النقض ص 415). بر چنین قلعه مرد یابد بار نیست نامرد را در این دز کار. نظامی. اگر غیرت بری بادرد باشی وگر بی غیرتی نامرد باشی. نظامی. هرکه بی باکی کند در راه دوست رهزن مردان شد و نامرد اوست. مولوی. تا بدین دام و رسن های هوا مرد تو گردد ز نامردان جدا. مولوی. عهد کردیم که جان در سر کار تو کنیم گر من این عهد به پایان نبرم نامردم. سعدی. دنیا که در او مرد خدا گل نسرشته ست نامرد که مائیم چرا دل بسرشتیم. سعدی. نامردم اگر زنم سر از مهر تو باز خواهی بکشم به هجر و خواهی بنواز. سعدی. ، بزدل. (آنندراج). ترسو. (فرهنگ نظام). ترسو. جبان. (از ناظم الاطباء). بددل. ترسنده. بی ثبات و بی استقامت: مرد جانان نه ای مکن دعوی زآنکه نامرد مرد جانان نیست. عطار. گر کار جهان به زور بودی و نبرد مرد از سر نامرد برآوردی گرد. پوریای ولی. ، حریص. آزمند. (از ناظم الاطباء) : نامردان پای آبله کردند و مردان تن آبله کردند. (کیمیای سعادت) ، آنکه بر زنان قادر نباشد. (آنندراج). عِنّین. (منتهی الارب). مردی که قادر بر جماع نباشد. (فرهنگ نظام). کسی که با زن نزدیکی نتواند. (ناظم الاطباء). که مردی ندارد. که فاقد رجولیت است. که بر انجام دادن وظایف زناشوئی توانا نیست: خاطرم بکر و دهر نامرد است نزد نامرد بکر بی خطر است. خاقانی. با دانش من نساخت دهر آری دانش بکر است و دهر نامرد است. خاقانی. ، آنکه مرد نیست: نه هر کو زن بود نامرد باشد زن آن مرد است کو بیدرد باشد. نظامی
شفیع. خواهشگر. شفاعت کننده. میانجی. واسطه: اما صاحب دیوان سوری را شفیع کرده اند [ترکمانان سلجوقی] تا پایمرد باشد. (تاریخ بیهقی). میان این کار درآیدو پایمرد باشد و دل خداوند سلطان را خوش کند تا عذرما پذیرفته آید. (تاریخ بیهقی). هر زمستان خوارزمشاه آلتون تاش ما را و قوم ما را و چهارپای ما را به ولایت خود جای دادی تا بهارگاه و پایمرد خواجۀ بزرگ بودی. (تاریخ بیهقی). بوالحسن خلف و شیروان که ایشان را پایمرد کرده بود و سوی ایشان پیغامها داده شفاعت کردند تا امیر آن عذر پذیرفت. (تاریخ بیهقی). چون مدتی سخت دراز [فضل ربیع] در عطلت ماند پایمردان خاستند و دل مأمون را نرم کردند بروی. (تاریخ بیهقی). بنزدیک او پایمردم تو باش بدین درد درمان دردم تو باش. اسدی. بیک شهادت سربسته مرد احمد باش که پایمرد سران اوست در سرای جزا. خاقانی. ، مددکار. یاری دهنده. معین. دستگیر. (برهان). یار و یاور. دستیار. همدست: پدر پیر شد پایمردش جوان جوانی خردمند و روشن روان. فردوسی. همانا ترا من بسم پایمرد برآتش مگر برزنم آب سرد. فردوسی. از آن شیر باشاه لختی بخورد چنین گفت پس با زن پایمرد. فردوسی. که باید که باشد مرا پایمرد از آن سرفرازان روز نبرد. فردوسی. سوارو پیاده بکردار گرد بر آن لشکر گشن شد پایمرد. فردوسی. چو برخواند کاوه همه محضرش سبک سوی پیران آن کشورش خروشید کای پایمردان دیو بریده دل از ترس گیهان خدیو. فردوسی. پدر پیر شد پایمردش پسر جوانی خردمند و با زور و فر. فردوسی. گفتم که پایمرد وسیلت که باشدم گفتا که بهتر از کرم او کسی دگر؟. انوری. از وی [از عمر] جز تجربت و ممارست عوضی نماند که وقت پیری پایمردی یا دستگیری تواند بود. (کلیله و دمنه). کارم از دست پایمرد گذشت آهم از چرخ لاجورد گذشت. خاقانی. روزی ز وثاق پایمردی می آمدم آفتاب زردی. خاقانی (از فرهنگ رشیدی). ای زهر تو دستگیر تریاق وی درد تو پایمرد درمان هر کس که نیوشد این قصیده در حد عراق یا خراسان داند که تو نیک پایمردی خاقانی را بصدر خاقان. خاقانی. در کار عشق دیده مرا پایمرد بود هر دردسر که دیدم ازین پایمرد خاست. خاقانی. خاقانی را جهان سرآمد دریاب که نیست پایمردش. خاقانی. بپرسید کای مجلس آرای مرد که بود اندر این مجلست پایمرد. (بوستان). دید پامرد آن همایون خواجه را اندر آن شب خواب درصدر سرا خواجه گفت ای پایمرد بانمک آنچه می گفتی شنیدم یک بیک. مولوی. باز را گویند رورو بازگرد از سر ما دست دار ای پایمرد. مولوی. واقعۀ آن وام او مشهور شد پایمرد از درد او رنجور شد. مولوی. ، خدمتکار
شفیع. خواهشگر. شفاعت کننده. میانجی. واسطه: اما صاحب دیوان سوری را شفیع کرده اند [ترکمانان سلجوقی] تا پایمرد باشد. (تاریخ بیهقی). میان این کار درآیدو پایمرد باشد و دل خداوند سلطان را خوش کند تا عذرما پذیرفته آید. (تاریخ بیهقی). هر زمستان خوارزمشاه آلتون تاش ما را و قوم ما را و چهارپای ما را به ولایت خود جای دادی تا بهارگاه و پایمرد خواجۀ بزرگ بودی. (تاریخ بیهقی). بوالحسن خلف و شیروان که ایشان را پایمرد کرده بود و سوی ایشان پیغامها داده شفاعت کردند تا امیر آن عذر پذیرفت. (تاریخ بیهقی). چون مدتی سخت دراز [فضل ربیع] در عطلت ماند پایمردان خاستند و دل مأمون را نرم کردند بروی. (تاریخ بیهقی). بنزدیک او پایمردم تو باش بدین درد درمان دردم تو باش. اسدی. بیک شهادت سربسته مرد احمد باش که پایمرد سران اوست در سرای جزا. خاقانی. ، مددکار. یاری دهنده. معین. دستگیر. (برهان). یار و یاور. دستیار. همدست: پدر پیر شد پایمردش جوان جوانی خردمند و روشن روان. فردوسی. همانا ترا من بَسَم پایمرد برآتش مگر برزنم آب سرد. فردوسی. از آن شیر باشاه لختی بخورد چنین گفت پس با زن پایمرد. فردوسی. که باید که باشد مرا پایمرد از آن سرفرازان روز نبرد. فردوسی. سوارو پیاده بکردار گرد بر آن لشکر گشن شد پایمرد. فردوسی. چو برخواند کاوه همه محضرش سبک سوی پیران آن کشورش خروشید کای پایمردان دیو بریده دل از ترس گیهان خدیو. فردوسی. پدر پیر شد پایمردش پسر جوانی خردمند و با زور و فر. فردوسی. گفتم که پایمرد وسیلت که باشدم گفتا که بهتر از کرم او کسی دگر؟. انوری. از وی [از عمر] جز تجربت و ممارست عوضی نماند که وقت پیری پایمردی یا دستگیری تواند بود. (کلیله و دمنه). کارم از دست پایمرد گذشت آهم از چرخ لاجورد گذشت. خاقانی. روزی ز وثاق پایمردی می آمدم آفتاب زردی. خاقانی (از فرهنگ رشیدی). ای زهر تو دستگیر تریاق وی درد تو پایمرد درمان هر کس که نیوشد این قصیده در حد عراق یا خراسان داند که تو نیک پایمردی خاقانی را بصدر خاقان. خاقانی. در کار عشق دیده مرا پایمرد بود هر دردسر که دیدم ازین پایمرد خاست. خاقانی. خاقانی را جهان سرآمد دریاب که نیست پایمردش. خاقانی. بپرسید کای مجلس آرای مرد که بود اندر این مجلست پایمرد. (بوستان). دید پامرد آن همایون خواجه را اندر آن شب خواب درصدر سرا خواجه گفت ای پایمرد بانمک آنچه می گفتی شنیدم یک بیک. مولوی. باز را گویند رَورَو بازگرد از سر ما دست دار ای پایمرد. مولوی. واقعۀ آن وام او مشهور شد پایمرد از درد او رنجور شد. مولوی. ، خدمتکار
دیهی به فارس دوازده فرسنگ میانۀ جنوب و مشرق گله دار. (فارسنامۀ ناصری). دهی مرکز دهستان تراکمۀ بخش کنگان شهرستان بوشهر واقع در 12 هزارگزی جنوب خاوری کنگان کنارراه فرعی لار به گله دار. جلگه، گرمسیر، مالاریائی. دارای 510 تن سکنه. شیعه. فارسی زبان. آب آن از قنات وچشمه. محصول آنجا غلات و حبوبات و پیاز و انار و شغل اهالی آن زراعت است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
دیهی به فارس دوازده فرسنگ میانۀ جنوب و مشرق گله دار. (فارسنامۀ ناصری). دهی مرکز دهستان تراکمۀ بخش کنگان شهرستان بوشهر واقع در 12 هزارگزی جنوب خاوری کنگان کنارراه فرعی لار به گله دار. جلگه، گرمسیر، مالاریائی. دارای 510 تن سکنه. شیعه. فارسی زبان. آب آن از قنات وچشمه. محصول آنجا غلات و حبوبات و پیاز و انار و شغل اهالی آن زراعت است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
ساده زنخ. (منتهی الارب) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). بی ریش. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی) (غیاث اللغات) (فرهنگ فارسی معین). جوانی که شاربش دمیده ولی ریش نیاورده باشد. (از اقرب الموارد). جوان بی ریش و ساده زنخ. (آنندراج). بیموی. ساده روی. ساده. (فرهنگ فارسی معین). پروند و چره یعنی پسر ساده زنخ که هنوز ریش برنیاورده باشد. (ناظم الاطباء) : امردی و کوسه ای در انجمن آمدند و مجمعی بد در وطن. مولوی (مثنوی).
ساده زنخ. (منتهی الارب) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). بی ریش. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی) (غیاث اللغات) (فرهنگ فارسی معین). جوانی که شاربش دمیده ولی ریش نیاورده باشد. (از اقرب الموارد). جوان بی ریش و ساده زنخ. (آنندراج). بیموی. ساده روی. ساده. (فرهنگ فارسی معین). پروند و چره یعنی پسر ساده زنخ که هنوز ریش برنیاورده باشد. (ناظم الاطباء) : امردی و کوسه ای در انجمن آمدند و مجمعی بد در وطن. مولوی (مثنوی).