جدول جو
جدول جو

معنی پالیزبان - جستجوی لغت در جدول جو

پالیزبان
نگهبان پالیز، بوستان بان، باغبان، در موسیقی از الحان قدیم ایرانی، برای مثال رونق پالیز رفت اکنون که بلبل نیم شب / بر سر پالیزبان کمتر زند «پالیزبان» (ضمیری - شاعران بی دیوان - ۳۰۸)
تصویری از پالیزبان
تصویر پالیزبان
فرهنگ فارسی عمید
پالیزبان
باغبان. بستان بان. بوستان بان. نگاهدارندۀ فالیز. دهقان. (برهان). دهقان صاحب کشت. ناطور. نگاهبان فالیز. پالیزوان. (رشیدی). فالیزبان. جالیزبان. دشت بان و گاه کنایه از ذات باریتعالی باشد:
چرا گشت باید همی زان سرشت
که پالیزبانش به آغاز کشت.
فردوسی.
در باغ بگشاد پالیزبان
بفرمان آن تازه رخ میزبان.
فردوسی.
چو پالیزبان گفت و موبد شنید
بروشن روان مرد دانا پدید.
فردوسی.
بدرگاه پالیزبان آمدند
بشادی بر میزبان آمدند.
فردوسی.
بدین زار بگریست پالیزبان
که بود آنزمان شاه را میزبان.
فردوسی.
تن از راه رنجه گریزان ز بد
بیامد در باغبانی بزد
بیامد دوان مرد پالیزبان
که هم نیکدل بود و هم میزبان.
فردوسی.
زنان کدخدایند و کودک همان
پرستار و مزدور و پالیزبان.
فردوسی.
از ایوان بیامد بدان جشنگاه
بیاراست پالیزبان جای شاه...
بکی نغزدستان بزد [باربد بر درخت
کز آن خیره شد مرد بیداربخت.
فردوسی.
سبک باغبان می بشاپور داد
که بردار از آن کس که بایدت یاد
بدو گفت شاپور کای میزبان
هشیوار و بیدار پالیزبان
کسی کو می آرد نخست او خورد
چو بیشش بود سالیان و خرد
تو از من بسال اندکی مهتری
تو باید که چون می دهی می خوری
بدو باغبان گفت کای پرهنر
نخست او خورد می که با زیب و فر
تو باید که باشی بر این پیشرو
که پیری بفرهنگ و در سال نو
همی زیب تاج آید از روی تو
همی بوی مشک آید از موی تو.
فردوسی.
نهانی بپالیزبان گفت شاه
که از مهتر ده گل مهر خواه.
فردوسی.
بدین خانه درویش بد میزبان
زنی بی نوا شوی پالیزبان.
فردوسی.
بپالیزبان گفت کای پاکدین
چه آگاهی استت ز ایران زمین.
فردوسی.
یکی پیرزن دید پالیزبان
ازو خواست تا باشد او میزبان.
اسدی.
سپهبد دگر ره ز پالیزبان
بپرسید و بگشادگویا زبان.
اسدی.
نه از دروگر و از کفشگر خبر داریم
نه بر فقاعی و پالیزبان ثنا خوانیم.
مسعودسعد.
، نام نوائی است که خنیاگران زنند. (لغت نامۀ اسدی). لحنی از الحان موسیقی. نوائی است از موسیقی و ظاهراً آن نوا ساخته پالیزبانی بود. (رشیدی) :
رونق پالیز رفت اکنون که بلبل نیمشب
برسر پالیزبان کمتر زند پالیزبان.
ضیمری ؟ یا ضمیری ؟ (از لغت نامۀ اسدی).
نوبتی پالیزبان و نوبتی سرو سهی
نوبتی روشن چراغ و نوبتی گاویزنه.
منوچهری.
صلصل باغی بباغ اندرهمی گرید بدرد
بلبل راغی به راغ اندر همی نالد بزار
این زند بر چنگهای سغدیان پالیزبان
و آن زند بر نایهای سوریان آزادوار.
منوچهری.
پالیز چون بهشت شد اکنون مگر گشاد
بر مدح خواجه عمدا پالیزبان زبان.
لامعی.
و بگمان ما پالیزبان در این شعر نام مغنّی باشد. پالیزوان. (رشیدی).
- امثال:
زمهمان چو سیرآمدش میزبان
به زشتی برد نام پالیزبان.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
پالیزبان
بستان بان، دهقان
تصویری از پالیزبان
تصویر پالیزبان
فرهنگ لغت هوشیار
پالیزبان
باغبان، دشت بان، آهنگی از موسیقی قدیم
تصویری از پالیزبان
تصویر پالیزبان
فرهنگ فارسی معین
پالیزبان
باغبان، جالیزبان، دشتبان، دهقان، صیفی کار، لته کار، ناطور، مغنی
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پاییزان
تصویر پاییزان
(دخترانه)
هنگام پاییز
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پالیزوان
تصویر پالیزوان
پالیزبان، نگهبان پالیز، بوستان بان، باغبان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پلیدزبان
تصویر پلیدزبان
آنکه به بد گفتن و دشنام دادن خو گرفته، بدزبان، ناسزاگو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پالیزکار
تصویر پالیزکار
سبزی کار، کسی که پیشه اش کاشتن خیار، خربزه، هندوانه و امثال آن ها است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پالیزگاه
تصویر پالیزگاه
باغ، بوستان، پالیز، فالیز، باشنگان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پهلوزبان
تصویر پهلوزبان
پهلوی زبان، زبان پهلوی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جالیزبان
تصویر جالیزبان
نگهبان جالیز، پالیزبان
فرهنگ فارسی عمید
مبطخه، پالیز
لغت نامه دهخدا
جالیز، فالیز، پالیز، پالیززار، مبطخه:
مگر دیوانه ای می شد براهی
سر خر دید در پالیزگاهی،
عطار (از اسرارنامه)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان کوه پایۀ بخش آبیک شهرستان قزوین که در 24 هزارگزی باختر آبیک و چهارهزارگزی راه شوسه واقع است، جایی کوهستانی، سردسیر و دارای 185 تن سکنه است، آب آنجا از چشمۀ بهار و فاضل آب رود محلی تأمین میشود، محصول عمده اش غلات و هندوانه، شغل اهالی زراعت و بیشتر معاش آنها از کشت هندوانۀ دیمی و صنایع دستی زنان گیوه چینی و گلیم بافی است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
آنکه نگهبان فالیز و بوستان باشد، مانند باغبان
لغت نامه دهخدا
پالیزبان:
نوبتی پالیزوان و نوبتی سرو سهی
نوبتی روشن چراغ و نوبتی گاویزنه،
منوچهری،
و رجوع به پالیزبان شود
لغت نامه دهخدا
(پَ لَ زَ)
پهلوی زبان. متکلم به زبان پهلوی. که بپهلوی سخن گوید، زبان پهلو:
بهرای گنجش چو پدرام کرد
بپهلو زبانش هری نام کرد.
نظامی
لغت نامه دهخدا
نام شخص بلهوسی است که شکسپیر در نمایشنامۀ تامپت او را معرفی کرده است
لغت نامه دهخدا
باغبانی، بوستان بانی:
بدو گفت بهرام کای روزبه
ترا دادم این مرز و این بوم و ده
همیشه جز از میزبانی مکن
بر این باش و پالیزبانی مکن،
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(زَ)
پاک گفتار. پاک سخن. راستگوی
لغت نامه دهخدا
(پَ زَ)
آنکه به بد گفتن از مردمان خوی گرفته. آنکه دشنام بسیار گوید. آنکه عادت به دشنام و بدگوئی دارد. بدزبان. ناسزاگوی. زشت گوی. بددهن. فحاش. بذی اللسان: پس مردی برخاست و گفت من دروغزن و پلیدزبانم دعا کن تا خدای تعالی این زبان از من ببرد. پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم او را دعا کرد. (ترجمه طبری بلعمی). الجلاعه، پلیدزفان شدن. (تاج المصادر بیهقی). الجلعه، زن پلید زبان. (ربنجنی). دقراره، مرد کوتاه بالای پلیدزبان. ذعمطه، زن پلیدزبان. شبوه، زن پلیدزبان. (منتهی الارب). سعوه، زن پلیدزبان بیرون آینده از شوی بفدا. ضباضب و ضبضب، پلیدزبان. طمل، مرد پلیدزبان شوخ چشم بی باک. صخّاب، مرد درشت آواز پلیدزبان. عنفص، زن پلیدزبان کم حیاء... عنقفیر، زن پلیدزبان. مدنّخ، بسیار پلیدزبان. همری، زن با بانگ و فریاد و درشت آواز پلیدزبان. عنفص، زن تند و پلیدزبان بی شرم. جرّبانه، زن بسیارفریاد پلیدزبان. رجل غنظیان، مرد فاحش پلیدزبان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از پالیزگاه
تصویر پالیزگاه
پالیززار پالیز جالیز فالیز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پالیزوان
تصویر پالیزوان
پالیزبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پالیزبانی
تصویر پالیزبانی
بستان بانی باغبانی دشت بانی جالیز بانی فالیزوانی پالیزنمائی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاک زبان
تصویر پاک زبان
پاک گفتار پاک سخن راستگوی
فرهنگ لغت هوشیار