آنکه به بد گفتن از مردمان خوی گرفته. آنکه دشنام بسیار گوید. آنکه عادت به دشنام و بدگوئی دارد. بدزبان. ناسزاگوی. زشت گوی. بددهن. فحاش. بذی اللسان: پس مردی برخاست و گفت من دروغزن و پلیدزبانم دعا کن تا خدای تعالی این زبان از من ببرد. پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم او را دعا کرد. (ترجمه طبری بلعمی). الجلاعه، پلیدزفان شدن. (تاج المصادر بیهقی). الجلعه، زن پلید زبان. (ربنجنی). دقراره، مرد کوتاه بالای پلیدزبان. ذَعمطه، زن پلیدزبان. شبوه، زن پلیدزبان. (منتهی الارب). سِعوه، زن پلیدزبان بیرون آینده از شوی بفدا. ضُباضب و ضبضب، پلیدزبان. طمل، مرد پلیدزبان شوخ چشم بی باک. صخّاب، مرد درشت آواز پلیدزبان. عِنفص، زن پلیدزبان کم حیاء... عَنقفیر، زن پلیدزبان. مُدَنِّخ، بسیار پلیدزبان. همری، زن با بانگ و فریاد و درشت آواز پلیدزبان. عِنفص، زن تند و پلیدزبان بی شرم. جرّبانه، زن بسیارفریاد پلیدزبان. رجل ُ غنظیان، مرد فاحش پلیدزبان. (منتهی الارب)
نگهبان پالیز، بوستان بان، باغبان، در موسیقی از الحان قدیم ایرانی، برای مِثال رونق پالیز رفت اکنون که بلبل نیم شب / بر سر پالیزبان کمتر زند «پالیزبان» (ضمیری - شاعران بی دیوان - ۳۰۸)
باغبان. بستان بان. بوستان بان. نگاهدارندۀ فالیز. دهقان. (برهان). دهقان صاحب کشت. ناطور. نگاهبان فالیز. پالیزوان. (رشیدی). فالیزبان. جالیزبان. دشت بان و گاه کنایه از ذات باریتعالی باشد: چرا گشت باید همی زان سرشت که پالیزبانش به آغاز کشت. فردوسی. در باغ بگشاد پالیزبان بفرمان آن تازه رخ میزبان. فردوسی. چو پالیزبان گفت و موبد شنید بروشن روان مرد دانا پدید. فردوسی. بدرگاه پالیزبان آمدند بشادی بر میزبان آمدند. فردوسی. بدین زار بگریست پالیزبان که بود آنزمان شاه را میزبان. فردوسی. تن از راه رنجه گریزان ز بد بیامد در باغبانی بزد بیامد دوان مرد پالیزبان که هم نیکدل بود و هم میزبان. فردوسی. زنان کدخدایند و کودک همان پرستار و مزدور و پالیزبان. فردوسی. از ایوان بیامد بدان جشنگاه بیاراست پالیزبان جای شاه... بکی نغزدستان بزد [باربد بر درخت کز آن خیره شد مرد بیداربخت. فردوسی. سبک باغبان می بشاپور داد که بردار از آن کس که بایدت یاد بدو گفت شاپور کای میزبان هشیوار و بیدار پالیزبان کسی کو می آرد نخست او خورد چو بیشش بود سالیان و خرد تو از من بسال اندکی مهتری تو باید که چون می دهی می خوری بدو باغبان گفت کای پرهنر نخست او خورد می که با زیب و فر تو باید که باشی بر این پیشرو که پیری بفرهنگ و در سال نو همی زیب تاج آید از روی تو همی بوی مشک آید از موی تو. فردوسی. نهانی بپالیزبان گفت شاه که از مهتر ده گل مهر خواه. فردوسی. بدین خانه درویش بد میزبان زنی بی نوا شوی پالیزبان. فردوسی. بپالیزبان گفت کای پاکدین چه آگاهی استت ز ایران زمین. فردوسی. یکی پیرزن دید پالیزبان ازو خواست تا باشد او میزبان. اسدی. سپهبد دگر ره ز پالیزبان بپرسید و بگشادگویا زبان. اسدی. نه از دروگر و از کفشگر خبر داریم نه بر فقاعی و پالیزبان ثنا خوانیم. مسعودسعد. ، نام نوائی است که خنیاگران زنند. (لغت نامۀ اسدی). لحنی از الحان موسیقی. نوائی است از موسیقی و ظاهراً آن نوا ساخته پالیزبانی بود. (رشیدی) : رونق پالیز رفت اکنون که بلبل نیمشب برسر پالیزبان کمتر زند پالیزبان. ضیمری ؟ یا ضمیری ؟ (از لغت نامۀ اسدی). نوبتی پالیزبان و نوبتی سرو سهی نوبتی روشن چراغ و نوبتی گاویزنه. منوچهری. صلصل باغی بباغ اندرهمی گرید بدرد بلبل راغی به راغ اندر همی نالد بزار این زند بر چنگهای سغدیان پالیزبان و آن زند بر نایهای سوریان آزادوار. منوچهری. پالیز چون بهشت شد اکنون مگر گشاد بر مدح خواجه عمدا پالیزبان زبان. لامعی. و بگمان ما پالیزبان در این شعر نام مغنّی باشد. پالیزوان. (رشیدی). - امثال: زمهمان چو سیرآمدش میزبان به زشتی برد نام پالیزبان. فردوسی