جدول جو
جدول جو

معنی پالگیر - جستجوی لغت در جدول جو

پالگیر
نام قومی است در ملک دکن، (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پالایه
تصویر پالایه
ظرف سوراخ سوراخ که چیزی در آن صاف کنند، صافی، آبکش، پالونه، پالاون، پالوانه، ترشی پالا، راوق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پاگیر
تصویر پاگیر
آنچه پا به آن گیر کند، کنایه از آنچه انسان به آن پابند شود، کنایه از پای بند، مقید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فال گیر
تصویر فال گیر
فال بین، آنکه به وسیلۀ رمل و کتاب، طالع مردم را می بیند و بخت و اقبال و سرنوشت کسی را پیشگویی می کند، آنکه از طریق نخود، ورق، خطوط کف دست، فنجان قهوه و چیزهای دیگر حوادث را پیش گویی می کند، طالع بین، فال گو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پای گیر
تصویر پای گیر
پابند، کنایه از مقید، چیزی که پا به آن گیر کند، کنایه از آنچه انسان به آن گرفتار و پای بند شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پندگیر
تصویر پندگیر
آنکه قبول پند و اندرز کند، پندگیرنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مارگیر
تصویر مارگیر
کسی که مارهای زنده را صید می کند، کسی که با معرکه گیری و نشان دادن مار به مردم پول جمع می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بادگیر
تصویر بادگیر
مجرای باد در دیوار یا بام خانه، راهی که برای جریان هوا در سقف یا میان دیوار اتاق درست کنند، بادخن، بادغر، حلقۀ فلزی مشبک روی سماور یا سر قلیان، خانه یا زمینی که در معرض وزش باد باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پالایش
تصویر پالایش
صاف کردن، صافی کردن، تصفیه
فرهنگ فارسی عمید
دهی است از دهستان حومه بخش اشنویه شهرستان ارومیّه که در 15 هزارگزی جنوب خاوری اشنویه و 5 هزارو پانصدگزی جنوب شوسۀ اشنویه به نقده واقع است، ناحیه ایست سردسیرو دارای 251 تن سکنه، آب آنجا از قادرچای تأمین میشود، محصول عمده آن غلات و حبوبات و توتون و شغل مردمش زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی و راهش ارابه رو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
پابند، مقید، (آنندراج) :
بقید زلف تا جانم اسیر است
دلم در دام فتنه پایگیر است،
اسیری لاهیجی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
شهر مشهور در برّالشام که امروز آنرا تدمر یعنی شهر نخل گویند واکنون دهکده ای ویران است بسوریه که سابقاً خاصه در زمان سلطنت زنوبی شهری بزرگ بوده است و رومیان آنرا در سال 272م، مسخر کردند و اورلین آنرا خراب کرد و درتمام قرون وسطی متروک ماند، خرابه های این شهر که درقرن هفدهم میلادی کشف شد از لحاظ صنعت کم ارزش است
لغت نامه دهخدا
تصویری از پاگیر
تصویر پاگیر
هر چیز که پایه آن گیر کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پای گیر
تصویر پای گیر
یا پای گیر کسی شدن، ضرر یا جنحه و یا جنایتی بدو تعلق گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
کت پیشگوی اختری یکی اختری گفت از آن پس به راه کزینسان ببرم سر ساو شاه (فردوسی) کندا آنکه فال گیرد طالع بین فالگو
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه پیل گیرد کسی که پیل را بفرمان آرد ظنکه بر فیل غلبه کند: بکشتند فرجام کارش به تیر یکی آهنین کوه بد پیل گیر. (شا. لغ)
فرهنگ لغت هوشیار
تعقیب کننده دنبال گیرنده، آنکه رد پای کسی را دنبال کند رد زناثر شناس: چون سرافه بن مالک آنجا (غار ثور) رسید و او پی گیری هول بود، اصرار ورزنده مصر، مداوم دنباله دار: درین راه کوششهای پی گیری از طرف دانشمندان بعمل می آید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پناگیر
تصویر پناگیر
بازار وسیع وسرا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جایگیر
تصویر جایگیر
متمکن، جای گیرنده، استوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راهگیر
تصویر راهگیر
راهرو مسافر، راهزن قاطع طریق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بادگیر
تصویر بادگیر
مجرای باد در دیوار یا بام خانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پالاری
تصویر پالاری
ستون بزرگ شه تیر
فرهنگ لغت هوشیار
پالودن تصفیه صافی کردن، توسعا وضع خط تصفیه (گناه و مانند آن)، آنچه بدان چیزی صافی کنند چون کفگیر حلواییان و مانند آن پالاوان پالاون پالونه، تراوش ترابش زهیدن زهش نتع، دفع کثافات بدن دفع فضول استفراغ ترشح، پارگینی که در فاضل آب حمام گرد آید گند آب حمام. یا پالایش نفت. تصفیه نفت. صافی کردن، تصفیه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پالایه
تصویر پالایه
آنچه بدان چیزی را صافی کنند پالونه صافی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پایگیر
تصویر پایگیر
مقید، پابند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پا دیر
تصویر پا دیر
شمع زدن به دیوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پارگین
تصویر پارگین
گند آب، منجلاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فالگیر
تصویر فالگیر
کسی که فال می گیرد، طالع بین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پالایش
تصویر پالایش
تصفیه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از پالایه
تصویر پالایه
فیلتر، صافی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از عالمگیر
تصویر عالمگیر
جهانگیر
فرهنگ واژه فارسی سره
رمال، طالع بین، عراف، فالچی، فال زن، فالگو، کاهن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پای بند، مقید، مانع، مزاحم
فرهنگ واژه مترادف متضاد
قاشق چوبی مورد استفاده به هنگام پختن برنج، ملاقه
فرهنگ گویش مازندرانی
دامن گیر شدن
فرهنگ گویش مازندرانی