در دورۀ مغول، سکه یا نشان که از نقره یا طلا می ساختند و بر آن نام پادشاه یا علامت دیگر نقش بود و از طرف پادشاهان به رسم تشویق یا به منزلۀ فرمان انتصاب به امرا و حکام و فرماندهان قشون اعطا می شد
در دورۀ مغول، سکه یا نشان که از نقره یا طلا می ساختند و بر آن نام پادشاه یا علامت دیگر نقش بود و از طرف پادشاهان به رسم تشویق یا به منزلۀ فرمان انتصاب به امرا و حکام و فرماندهان قشون اعطا می شد
صاحب غیاث اللغات گوید: منسوب به پاک زیرا که مرکب است ازلفظ پاک و ایزه که کلمه تصغیر و نسبت است و نظیر این آتشیزه بمعنی کرم شب تاب و چون کلمه نسبت زائد می آید میتواند که پاکیزه مزید علیه پاک بود یا مرکب ازلفظ پاکی و زه بود یعنی چیزیکه زاده از پاکی باشد. (از بهار عجم) (غیاث اللغات). نظیف. نظیفه. زکی ّ. زکیّه. طاهر. طاهره. مطهّر. طهور. طیّب. طیّبه. نقی ّ. (دهار). نقیّه. پاک. صفی. صافی. منقّح: دی بر رستۀ صرافان من بر در تیم کودکی دیدم پاکیزه تر از در یتیم. بوطاهر. بدو [سیاوش] گفت شاه [کاوس] ای دلیر جوان که پاکیزه تخمی و روشن روان چنانی که از مادر پارسا بزاید شود بر جهان پادشا. فردوسی. بپارس اندرون شارسان بلند برآورد پاکیزه و سودمند. فردوسی. عادتی دارد بی عیب تر از صورت خور صورتی دارد پاکیزه تر از در ثمین. فرخی. آفرین باد بر آن عارض پاکیزه چو سیم. ابوحنیفۀ اسکافی. خانه ای دید سپید پاکیزه مهره داده جامه افکنده. (تاریخ بیهقی). حسنک پیدا آمد بی بند جبّه ای داشت حبری رنگ با سیاه میزد خلق گونه درّاعه ای و ردائی سخت پاکیزه. (تاریخ بیهقی). هم از روی فضل و هم از روی نسبت ز هر عیب پاکیزه چون تازه شیرم. ناصرخسرو. گل خوشبوی پاکیزه است اگر چند نروید جز که در سرگین و شدیار. ناصرخسرو. حکمت از حضرت فرزند نبی باید جست پاک و پاکیزه ز تشبیه و ز تعطیل چو سیم. ناصرخسرو. کسی کو را نسب پاکیزه باشد بفعل اندر نیاید زو درشتی. سنائی (دیوان ص 1097). کسی که گوهر پاکیزه دارد و دانش اگر نداردگوهر وگر ندارد زر... سوزنی. از آسمان به قدر و به همت رفیعتر پاکیزه تر به اصل و نصب ز آب آسمان. سوزنی. در مدت دو ماه سراسر بازارها به تعریشات پاکیزه و تسقیفات رایق سربپوشیدند. (ترجمه تاریخ یمینی). مسکین در این سخن که پادشه پسری به صید از لشکریان دورافتاده بالای سر ایستاده همی شنید و در هیأتش نظر میکرد صورت ظاهرش پاکیزه. (گلستان). ، مهذب. خالی از عیب و منقصت. درست و راست: چو بشنید جندل ز خسرو سخن یکی رای پاکیزه افکند بن. فردوسی. ز فردوسی اکنون سخن یاد گیر سخنهای پاکیزه و دلپذیر. فردوسی. پذیرفت پاکیزه دین بهی نهان گشت بیدادی و بی رهی. فردوسی. دو مهتر [قدرخان و محمود] باز گذشته بسی رنج بر خاطرهای پاکیزۀ خویش نهادند. (تاریخ بیهقی). ما ایزد عزّ ذکره را خواهیم به رغبتی صادق و نیتی درست و اعتقادی پاکیزه که ما رادر هر حال فی السرّاء و الضرّاء و الشّده و الرّخاء معین و دستگیر باشد. (تاریخ بیهقی). همیشه ز هر عیب پاکیزه بود زبان و دو دست و ازار علی. ناصرخسرو. پادشاهان را بدین متین و اعتقاد پاکیزه بیاراسته است. (فارسنامۀ ابن بلخی). دین پاکیزه و عقل و خرد کامل او مر و را جز همه نیکوئی تلقین نکند. سوزنی. شعری پاکیزه مشتمل بر الفاظ رقیق و معانی جزل انشا کردی. (ترجمه تاریخ یمینی). تحریر، پاکیزه گفتن سخن. ، زیبا. خوب. مطلوب. مطبوع. مقبول. ناضر. پاکیزه روی. وضّاء. واضی ٔ: و این دختر را بیاوردند و زن کرد و سخت پاکیزه و با جمال بود. (ابن بلخی). جده ای بود مرا... چیزهای پاکیزه ساختی. (تاریخ بیهقی). اسبی بلند برنشستی با بناگوش وزیر بند و پاردم و ساخت آهن سیمکوفت سخت پاکیزه. (تاریخ بیهقی). و ازآنجا [از اصفهان] میوه هاء پاکیزه خیزد که مثل آن در هیچ بلاد نباشد. (مجمل التواریخ والقصص). ، خالص. نضار. لبن خالص، شیر پاکیزه. (دستورالاخوان)، منزّه. مقدّس. قدﱡوس: ز یزدان پاکیزه خواهم نخست که چشم بدان دور دارد درست. فردوسی. ، عفیف. معصوم. پاک جامه. پارسا: دو پاکیزه از خانه جم ّ شید برون آوریدند لرزان چو بید. فردوسی. دو پاکیزه از گوهر پادشا دو مرد گرانمایۀ پارسا. فردوسی. شکیبا و بادانش و راستگوی وفادار و پاکیزه و تازه روی. فردوسی. چنین داد پاسخ سیاوش بدوی که ای پیر پاکیزه و راستگوی. فردوسی. بدستور پاکیزه یکروزگفت [خسروپرویز] که اندیشه تا کی بود در نهفت کشندۀ پدر [بندوی] هر زمان پیش من همی بگذرد اوبود خویش من. فردوسی. ز دستور پاکیزۀ راهبر درخشان شود شاه را گاه و فر. فردوسی. زن پاکدامن ز پاکیزه شوی پسر از پدر بود دیهیم جوی. فردوسی. یکی پور بد سوفرا را گزین خردمند و پاکیزه و بآفرین. فردوسی. پس پردۀ نامورکدخدای زنی بود پاکیزه و پاکرای. فردوسی. بحق اهل بیت او که پاکانند و اصحاب او که برگزیدگانند و ازواج او که پاکیزه هایند... (تاریخ بیهقی). پس نیست جای مؤمن پاکیزه دوزخ، که جای کافر ملعون است. ناصرخسرو
صاحب غیاث اللغات گوید: منسوب به پاک زیرا که مرکب است ازلفظ پاک و ایزه که کلمه تصغیر و نسبت است و نظیر این آتشیزه بمعنی کرم شب تاب و چون کلمه نسبت زائد می آید میتواند که پاکیزه مزید علیه پاک بود یا مرکب ازلفظ پاکی و زه بود یعنی چیزیکه زاده از پاکی باشد. (از بهار عجم) (غیاث اللغات). نظیف. نظیفه. زکی ّ. زکیّه. طاهر. طاهره. مُطهَّر. طهور. طیّب. طیَّبه. نقی ّ. (دهار). نقیَّه. پاک. صفی. صافی. منقّح: دی بر رستۀ صرافان من بر در تیم کودکی دیدم پاکیزه تر از در یتیم. بوطاهر. بدو [سیاوش] گفت شاه [کاوس] ای دلیر جوان که پاکیزه تخمی و روشن روان چنانی که از مادر پارسا بزاید شود بر جهان پادشا. فردوسی. بپارس اندرون شارسان بلند برآورد پاکیزه و سودمند. فردوسی. عادتی دارد بی عیب تر از صورت خور صورتی دارد پاکیزه تر از در ثمین. فرخی. آفرین باد بر آن عارض پاکیزه چو سیم. ابوحنیفۀ اسکافی. خانه ای دید سپید پاکیزه مهره داده جامه افکنده. (تاریخ بیهقی). حسنک پیدا آمد بی بند جبّه ای داشت حبری رنگ با سیاه میزد خلق گونه درّاعه ای و ردائی سخت پاکیزه. (تاریخ بیهقی). هم از روی فضل و هم از روی نسبت ز هر عیب پاکیزه چون تازه شیرم. ناصرخسرو. گل خوشبوی پاکیزه است اگر چند نروید جز که در سرگین و شدیار. ناصرخسرو. حکمت از حضرت فرزند نبی باید جست پاک و پاکیزه ز تشبیه و ز تعطیل چو سیم. ناصرخسرو. کسی کو را نسب پاکیزه باشد بفعل اندر نیاید زو درشتی. سنائی (دیوان ص 1097). کسی که گوهر پاکیزه دارد و دانش اگر نداردگوهر وگر ندارد زر... سوزنی. از آسمان به قدر و به همت رفیعتر پاکیزه تر به اصل و نصب ز آب آسمان. سوزنی. در مدت دو ماه سراسر بازارها به تعریشات پاکیزه و تسقیفات رایق سربپوشیدند. (ترجمه تاریخ یمینی). مسکین در این سخن که پادشه پسری به صید از لشکریان دورافتاده بالای سر ایستاده همی شنید و در هیأتش نظر میکرد صورت ظاهرش پاکیزه. (گلستان). ، مهذب. خالی از عیب و منقصت. درست و راست: چو بشنید جندل ز خسرو سخن یکی رای پاکیزه افکند بن. فردوسی. ز فردوسی اکنون سخن یاد گیر سخنهای پاکیزه و دلپذیر. فردوسی. پذیرفت پاکیزه دین بهی نهان گشت بیدادی و بی رهی. فردوسی. دو مهتر [قدرخان و محمود] باز گذشته بسی رنج بر خاطرهای پاکیزۀ خویش نهادند. (تاریخ بیهقی). ما ایزد عزّ ذکره را خواهیم به رغبتی صادق و نیتی درست و اعتقادی پاکیزه که ما رادر هر حال فی السرّاء و الضرّاء و الشّده و الرّخاء معین و دستگیر باشد. (تاریخ بیهقی). همیشه ز هر عیب پاکیزه بود زبان و دو دست و ازار علی. ناصرخسرو. پادشاهان را بدین متین و اعتقاد پاکیزه بیاراسته است. (فارسنامۀ ابن بلخی). دین پاکیزه و عقل و خرد کامل او مر و را جز همه نیکوئی تلقین نکند. سوزنی. شعری پاکیزه مشتمل بر الفاظ رقیق و معانی جزل انشا کردی. (ترجمه تاریخ یمینی). تحریر، پاکیزه گفتن سخن. ، زیبا. خوب. مطلوب. مطبوع. مقبول. ناضر. پاکیزه روی. وضّاء. واضی ٔ: و این دختر را بیاوردند و زن کرد و سخت پاکیزه و با جمال بود. (ابن بلخی). جده ای بود مرا... چیزهای پاکیزه ساختی. (تاریخ بیهقی). اسبی بلند برنشستی با بناگوش وزیر بند و پاردم و ساخت آهن سیمکوفت سخت پاکیزه. (تاریخ بیهقی). و ازآنجا [از اصفهان] میوه هاء پاکیزه خیزد که مثل آن در هیچ بلاد نباشد. (مجمل التواریخ والقصص). ، خالص. نُضار. لبن خالص، شیر پاکیزه. (دستورالاخوان)، منزَّه. مُقدّس. قُدﱡوس: ز یزدان پاکیزه خواهم نخست که چشم بدان دور دارد درست. فردوسی. ، عفیف. معصوم. پاک جامه. پارسا: دو پاکیزه از خانه جم ّ شید برون آوریدند لرزان چو بید. فردوسی. دو پاکیزه از گوهر پادشا دو مرد گرانمایۀ پارسا. فردوسی. شکیبا و بادانش و راستگوی وفادار و پاکیزه و تازه روی. فردوسی. چنین داد پاسخ سیاوش بدوی که ای پیر پاکیزه و راستگوی. فردوسی. بدستور پاکیزه یکروزگفت [خسروپرویز] که اندیشه تا کی بود در نهفت کشندۀ پدر [بندوی] هر زمان پیش من همی بگذرد اوبود خویش من. فردوسی. ز دستور پاکیزۀ راهبر درخشان شود شاه را گاه و فر. فردوسی. زن پاکدامن ز پاکیزه شوی پسر از پدر بود دیهیم جوی. فردوسی. یکی پور بد سوفرا را گزین خردمند و پاکیزه و بآفرین. فردوسی. پس پردۀ نامورکدخدای زنی بود پاکیزه و پاکرای. فردوسی. بحق اهل بیت او که پاکانند و اصحاب او که برگزیدگانند و ازواج او که پاکیزه هایند... (تاریخ بیهقی). پس نیست جای مؤمن پاکیزه دوزخ، که جای کافر ملعون است. ناصرخسرو
حکمی باشد که ملوک به کسی دهند تا مردم اطاعت آن کس کنند. (برهان). پایژه. و رشیدی در ذیل لغت پایژه گوید: ’و بزبان مغول سکه ای که مغول بحکام میدادند و آن سکه ای بود که برای امرای کلان بصورت شیر و برای وسط صورت دیگر و برای فروتر از آن صورت دیگر می ساختند چون کسی را میفرستادند در حضور خود سکه را فراخور مرتبۀ آن میزدند و بدو می سپردند وبعد از عزل بازپس میگرفتند تا بتلبیس بار دیگر بر کس حکم نکند چنانکه در حبیب السیر مسطور است.’ و از آنچه خواندمیرراجع به پایزۀ غازانی گفته است (حبیب السیر ج 2 صفحۀ 62) و نیز از شواهدی که نقل خواهد شد چنین مستفادمیشود که پایزه و پایژۀ مغولان سکه ای بود از زر یا سیم یا چوب که بر حسب مراتب مأمورین صور مختلف مانند سر شیر و غیره بر آن نقش میشد و پایزۀ سر شیر از همه پایزه ها برتر بود و به امراء کلان داده میشد. چون خانان مغول کسی را بمأموریتی میفرستادند علی قدر مرتبته یکی از انواع پایزه را در حضور خود سکه میزدندو بدو میسپردند در عهد سلطنت غازان خان ’تدبیر پایزه برین وجه صفت انتظام پذیرفت که جهت سلاطین و ملوک وشحنگان معظم پایزه ای بزرگ ساختند بصورت سر شیر و نام آنکس را بر آن ثبت کردند و به هرکس پایزه ای از آن میدادند نامش را بر دفتر می نوشتند و مدهالعمل آنرا بوی میگذاشتند و بعد از عزل می ستاندند و در ازمنۀ سابقه رسم بازستاندن نبود لاجرم حکام معزول در خفیه بوسیلۀ آن پایزه بخلاف حکم مهمات میساختند و کسی بر آن اطلاع نمی یافت و همچنین برای ولاه متوسطالحال پایزۀ کوچکتر از آن بنقشی مخصوص مقرر شد بهمان شرط و منصب ساختن پایزه به یک زرگر معتمد که پیوسته ملازم اردو بود مفوض گشت و او سکه ای که نقشی غریب بر آن منقوش بودترتیب نمود و هرگاه پایزه بکسی میدادند در حضور نواب بارگاه غازانی این سکه را بر آن پایزه میزد تا کسی به تزویر پایزه نتواند ساخت و جهت ایلخا (نا) نی که به الاغ به هر طرف میرفتند پایزه علیحده ترتیب کرده بودند مقرر آنکه هر کس به ایلچی گری رود آنرا بوی دهند و چون بازآید بستانند.’: و تشریفهاء گرانمایه فرستادن جهه خداوند ملک معظم نصیرالحق والدین خلد ملکه چون فرمان و پایزه و چتر و علم و طبل و شمشیر و قباهاء خاص مرصع و نوازش بسیار و منشور دادن جهه امارت سیستان. (تاریخ سیستان). و اموال ببروات و حوالات اطلاق و یرلیغها و پایزه ها داده. (جهانگشای جوینی). و به ابتدا پایزه ها و یرلیغها که پادشاهزادگان داده بودند و امیر ارغون. (جهانگشای جوینی). و هر یک را پایزه زر و مثال به آلتمغا داد. (جهانگشای جوینی). و پدرم سیور غامیشی کرد و پایزه و یرلیغ به آلتمغافرمود. (جهانگشای جوینی). و بی مشورت و اتفاق پایزه و یرلیغ داده. (جهانگشای جوینی). بفرمود تا هر مثال و پایزه که بعد از وفات قاآن داده بودند. (جهانگشای جوینی). بدین سبب امیر ارغون هر پایزه و یرلیغ که بعد از قاآن... (جهانگشای جوینی). فرمان شد که جمعی بازرگانان را پایزه ندهند تا ایشان را از متقلدان کار دیوانی تمیز و فرقی باشد. (جهانگشای جوینی). و از آمویه چندانک لشکر جور ماغون مستخلص کرده است بدو فرمودو یرلیغ و پایزه داد. (جهانگشای جوینی). هیچکس را میسر نشد که یرلیغ و پایزه ستاند. (جهانگشای جوینی). و تمامت امور ملوک و اصحاب به امیر ارغون حوالت کرد و از آن جماعت کسی را یرلیغ و پایزه نداد. (جهانگشای جوینی). و از امراء و ملوک هر کسی که در نوبت اول به پایزه و یرلیغ مشرف نشده بودند. (جهانگشای جوینی) .و از امراء و ملوک که تعلق به هر یک از ایشان داشت همه کس را در آنوقت یرلیغ و پایزه فرمود. (جهانگشای جوینی). و پایزه و یرلیغ هر کسی که بود بازمی ستدند ودر پیش هر یک می نهادند. (جهانگشای جوینی). و هر کسی از بزرگان بیکی توسل جسته و بر ملک براتها نوشته بودند و پایزه داده بازخواست آن می فرمود. (جهانگشای جوینی). مثال داد تا این جماعت هر یک در ولایاتی که بدیشان تعلق دارد یرلیغها و پایزه ها که از عهد چنگیزخان و قاآن و گیوک خان و دیگر پسران... (جهانگشای جوینی). و از چنگیزخان پایزه ای چوبین یافته. (جهانگشای جوینی). و جهت استظهار ایشان یرلیغ و پایزه داد. (جامعالتواریخ رشیدی). او در آن درگاه معرفتی و شهرتی حاصل کرده و یرلیغ و پایزه درباره او نافذ گشته. (جامعالتواریخ رشیدی). هولاگوخان پسندیده داشت و او را یرلیغ و پایزه فرمود. (جامع التواریخ رشیدی). هولاگوخان او را پایزه و یرلیغ داد. (جامع التواریخ رشیدی). ایلچی آمده و خلعت (خان) آورده یرلغ و پایزه از حکم غزان آورده. نزاری قهستانی (از جهانگیری). - پایزه دادن، مثال دادن. فرمان دادن: قومی آن باشند که جامهایی که بر ممالک مقرر است بازخواهند... و دو سه نقود را از زر و نقره و همچنین جداجدا جهت آلتمغا زدن و پایزه دادن. (جهانگشای جوینی). و دیگران را برحسب مقدار هر یک پایزه ای زر و نقره دادند. (جهانگشای جوینی). و مهمات بدیشان حوالت و ایشان را به پایزۀ سر شیر و یرلیغ مخصوص گردانید. (جهانگشای جوینی). به ابتدا او را یرلیغ و پایزۀ سرشیر داد. (جهانگشای جوینی). و ممالکی که در تصرف او بود بر او مقرر داشت و پایزۀ سرشیر و یرلیغداد. (جهانگشای جوینی)
حکمی باشد که ملوک به کسی دهند تا مردم اطاعت آن کس کنند. (برهان). پایژه. و رشیدی در ذیل لغت پایژه گوید: ’و بزبان مغول سکه ای که مغول بحکام میدادند و آن سکه ای بود که برای امرای کلان بصورت شیر و برای وسط صورت دیگر و برای فروتر از آن صورت دیگر می ساختند چون کسی را میفرستادند در حضور خود سکه را فراخور مرتبۀ آن میزدند و بدو می سپردند وبعد از عزل بازپس میگرفتند تا بتلبیس بار دیگر بر کس حکم نکند چنانکه در حبیب السیر مسطور است.’ و از آنچه خواندمیرراجع به پایزۀ غازانی گفته است (حبیب السیر ج 2 صفحۀ 62) و نیز از شواهدی که نقل خواهد شد چنین مستفادمیشود که پایزه و پایژۀ مغولان سکه ای بود از زر یا سیم یا چوب که بر حسب مراتب مأمورین صور مختلف مانند سر شیر و غیره بر آن نقش میشد و پایزۀ سر شیر از همه پایزه ها برتر بود و به امراء کلان داده میشد. چون خانان مغول کسی را بمأموریتی میفرستادند علی قدر مرتبته یکی از انواع پایزه را در حضور خود سکه میزدندو بدو میسپردند در عهد سلطنت غازان خان ’تدبیر پایزه برین وجه صفت انتظام پذیرفت که جهت سلاطین و ملوک وشحنگان معظم پایزه ای بزرگ ساختند بصورت سر شیر و نام آنکس را بر آن ثبت کردند و به هرکس پایزه ای از آن میدادند نامش را بر دفتر می نوشتند و مدهالعمل آنرا بوی میگذاشتند و بعد از عزل می ستاندند و در ازمنۀ سابقه رسم بازستاندن نبود لاجرم حکام معزول در خفیه بوسیلۀ آن پایزه بخلاف حکم مهمات میساختند و کسی بر آن اطلاع نمی یافت و همچنین برای ولاه متوسطالحال پایزۀ کوچکتر از آن بنقشی مخصوص مقرر شد بهمان شرط و منصب ساختن پایزه به یک زرگر معتمد که پیوسته ملازم اردو بود مفوض گشت و او سکه ای که نقشی غریب بر آن منقوش بودترتیب نمود و هرگاه پایزه بکسی میدادند در حضور نواب بارگاه غازانی این سکه را بر آن پایزه میزد تا کسی به تزویر پایزه نتواند ساخت و جهت ایلخا (نا) نی که به الاغ به هر طرف میرفتند پایزه علیحده ترتیب کرده بودند مقرر آنکه هر کس به ایلچی گری رود آنرا بوی دهند و چون بازآید بستانند.’: و تشریفهاء گرانمایه فرستادن جهه خداوند ملک معظم نصیرالحق والدین خلد ملکه چون فرمان و پایزه و چتر و علم و طبل و شمشیر و قباهاء خاص مرصع و نوازش بسیار و منشور دادن جهه امارت سیستان. (تاریخ سیستان). و اموال ببروات و حوالات اطلاق و یرلیغها و پایزه ها داده. (جهانگشای جوینی). و به ابتدا پایزه ها و یرلیغها که پادشاهزادگان داده بودند و امیر ارغون. (جهانگشای جوینی). و هر یک را پایزه زر و مثال به آلتمغا داد. (جهانگشای جوینی). و پدرم سیور غامیشی کرد و پایزه و یرلیغ به آلتمغافرمود. (جهانگشای جوینی). و بی مشورت و اتفاق پایزه و یرلیغ داده. (جهانگشای جوینی). بفرمود تا هر مثال و پایزه که بعد از وفات قاآن داده بودند. (جهانگشای جوینی). بدین سبب امیر ارغون هر پایزه و یرلیغ که بعد از قاآن... (جهانگشای جوینی). فرمان شد که جمعی بازرگانان را پایزه ندهند تا ایشان را از متقلدان کار دیوانی تمیز و فرقی باشد. (جهانگشای جوینی). و از آمویه چندانک لشکر جور ماغون مستخلص کرده است بدو فرمودو یرلیغ و پایزه داد. (جهانگشای جوینی). هیچکس را میسر نشد که یرلیغ و پایزه ستاند. (جهانگشای جوینی). و تمامت امور ملوک و اصحاب به امیر ارغون حوالت کرد و از آن جماعت کسی را یرلیغ و پایزه نداد. (جهانگشای جوینی). و از امراء و ملوک هر کسی که در نوبت اول به پایزه و یرلیغ مشرف نشده بودند. (جهانگشای جوینی) .و از امراء و ملوک که تعلق به هر یک از ایشان داشت همه کس را در آنوقت یرلیغ و پایزه فرمود. (جهانگشای جوینی). و پایزه و یرلیغ هر کسی که بود بازمی ستدند ودر پیش هر یک می نهادند. (جهانگشای جوینی). و هر کسی از بزرگان بیکی توسل جسته و بر ملک براتها نوشته بودند و پایزه داده بازخواست آن می فرمود. (جهانگشای جوینی). مثال داد تا این جماعت هر یک در ولایاتی که بدیشان تعلق دارد یرلیغها و پایزه ها که از عهد چنگیزخان و قاآن و گیوک خان و دیگر پسران... (جهانگشای جوینی). و از چنگیزخان پایزه ای چوبین یافته. (جهانگشای جوینی). و جهت استظهار ایشان یرلیغ و پایزه داد. (جامعالتواریخ رشیدی). او در آن درگاه معرفتی و شهرتی حاصل کرده و یرلیغ و پایزه درباره او نافذ گشته. (جامعالتواریخ رشیدی). هولاگوخان پسندیده داشت و او را یرلیغ و پایزه فرمود. (جامع التواریخ رشیدی). هولاگوخان او را پایزه و یرلیغ داد. (جامع التواریخ رشیدی). ایلچی آمده و خلعت (خان) آورده یرلغ و پایزه از حکم غزان آورده. نزاری قهستانی (از جهانگیری). - پایزه دادن، مثال دادن. فرمان دادن: قومی آن باشند که جامهایی که بر ممالک مقرر است بازخواهند... و دو سه نقود را از زر و نقره و همچنین جداجدا جهت آلتمغا زدن و پایزه دادن. (جهانگشای جوینی). و دیگران را برحسب مقدار هر یک پایزه ای زر و نقره دادند. (جهانگشای جوینی). و مهمات بدیشان حوالت و ایشان را به پایزۀ سر شیر و یرلیغ مخصوص گردانید. (جهانگشای جوینی). به ابتدا او را یرلیغ و پایزۀ سرشیر داد. (جهانگشای جوینی). و ممالکی که در تصرف او بود بر او مقرر داشت و پایزۀ سرشیر و یرلیغداد. (جهانگشای جوینی)
مرکب از بله + قولاغ ترکی بمعنی گوش، بله گوش. که جانب وحشی لالۀ گوش او بیش از حد عادی شخ و ایستاده است. تنابزیست مردم قزوین را. بمزاح، قزوینی. قزوینی بله قولاغ. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به بله گوش شود
مرکب از بله + قولاغ ترکی بمعنی گوش، بله گوش. که جانب وحشی لالۀ گوش او بیش از حد عادی شخ و ایستاده است. تنابزیست مردم قزوین را. بمزاح، قزوینی. قزوینی بله قولاغ. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به بله گوش شود
شهرکیست باسپانیا، داخل در حدود ارگن، و در حوالی این شهر غارهائی است که در قدیم مسکون بوده است و بخش غالب این شهر صخره است و رنگ خاک سرخ است که بسیاهی زند و نهر شلون از آن گذرد و آب آن بسرخی مایل است و بین اریزه و شنتامریه خرابه های مدینۀ ایبریه قدیم است که گمان برند همان مدینۀ ارکوبریقه باشد. (حلل السندسیه ج 2 ص 86 و 90 و 261)
شهرکیست باسپانیا، داخل در حدود ارگن، و در حوالی این شهر غارهائی است که در قدیم مسکون بوده است و بخش غالب این شهر صخره است و رنگ خاک سرخ است که بسیاهی زند و نهر شلون از آن گذرد و آب آن بسرخی مایل است و بین اریزه و شنتامریه خرابه های مدینۀ ایبریه قدیم است که گمان برند همان مدینۀ ارکوبریقه باشد. (حلل السندسیه ج 2 ص 86 و 90 و 261)
پایزه. فرمانی بود که پادشاهان به کسی میدادند تا به هر جای که رود همه فرمانبردار وی باشند. برای شواهد رجوع به کلمه پایزه شود. و در کتب، پائیزه به این معنی دیده نشد و بمتابعت فرهنگ نویسان ضبط کردیم
پایزه. فرمانی بود که پادشاهان به کسی میدادند تا به هر جای که رود همه فرمانبردار وی باشند. برای شواهد رجوع به کلمه پایزه شود. و در کتب، پائیزه به این معنی دیده نشد و بمتابعت فرهنگ نویسان ضبط کردیم
منسوب به پار. پارین. پارسالین: چند خرامی ّ و تکبر کنی دولت پارینه تصور کنی. سعدی. برو زن کن ای خواجه هرنوبهار که تقویم پارینه ناید بکار. سعدی. - امثال: من همان احمد پارینه که بودم هستم. رو که همان احمد پارینه ای. ، سال گذشته. سال پیش. پار: این طاس خالی از من و آن کوزه ای که بود پارینه پر ز شهد مصفی از آن تو. وحشی. ، کهنه. (غیاث اللغات)
منسوب به پار. پارین. پارسالین: چند خرامی ّ و تکبر کنی دولت پارینه تصور کنی. سعدی. برو زن کن ای خواجه هرنوبهار که تقویم پارینه ناید بکار. سعدی. - امثال: من همان احمد پارینه که بودم هستم. رو که همان احمد پارینه ای. ، سال گذشته. سال پیش. پار: این طاس خالی از من و آن کوزه ای که بود پارینه پر ز شهد مصفی از آن تو. وحشی. ، کهنه. (غیاث اللغات)