جدول جو
جدول جو

معنی پارگی - جستجوی لغت در جدول جو

پارگی
دریدگی، پاره بودن
تصویری از پارگی
تصویر پارگی
فرهنگ فارسی عمید
پارگی
دریدگی کهنگی انخراق، جزئیت جز بودن، قحبگی. گودالی که در آن آبهای ناپاک گرد آید از آب حمام مطبخ سرای غسلخانه و جز آن گنداب مرداب منجلاب، خندق گونه ای که برگرد شهر برای گرد آمدن آبهای آلوده می ساختند، مزبله
فرهنگ لغت هوشیار
پارگی
((رِ))
دریدگی، کهنگی، جزئیت، قحبگی
تصویری از پارگی
تصویر پارگی
فرهنگ فارسی معین
پارگی
انخراق، انقطاع، دریدگی، گسیختگی
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پارتی
تصویر پارتی
مربوط به پارت مثلاً هنر پارتی، از قوم پارت، از مردم پارت مثلاً سرباز پارتی، زبان پهلوی اشکانی
محموله، شخص صاحب نفوذی که در جایی به نفع کسی کاری می کند و یا از نفوذ او استفاده می شود
نوعی مهمانی به سبک غربی همراه با رقص و موسیقی که معمولاً با حضور جوانان برگزار می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پارگین
تصویر پارگین
گودالی که آب های کثیف و گندیده در آن جمع می شود، منجلاب، گندآب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بارگی
تصویر بارگی
باره، اسب، اسب باری، اسب تنومند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یارگی
تصویر یارگی
یارایی، توانایی، مجال و فرصت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پارگک
تصویر پارگک
تکۀ کوچک از چیزی، اندک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پارسی
تصویر پارسی
مربوط به پارس مثلاً هنر پارسی،
اهل پارس، از مردم پارس، زبان رسمی مردم ایران، فارسی،
تهیه شده در پارس، ایرانی، زردشتی، به خصوص زردشتی مقیم هند
پارسی باستان: زبانی از شاخۀ زبان های هند و ایرانی که در زمان هخامنشی متداول بوده و کتیبه هایی از آن به خط میخی باقی مانده است، فارسی باستان
پارسی دری: زبانی از شاخۀ زبان های هند و ایرانی که در دورۀ اسلامی پدید آمد و در ایران، افغانستان و تاجیکستان متداول است، فارسی دری
پارسی میانه: زبانی از شاخۀ زبان های هند و ایرانی که در زمان اشکانیان و ساسانیان متداول بوده است، فارسی میانه
فرهنگ فارسی عمید
(پارسی)
منسوب به ایالت پارس. فارسی:
ز سیمین و زرین شتروار، سی
طبقها و از جامۀ پارسی.
فردوسی.
، اهل فارس. مردم فارس، ایرانی. اهل ایران: سلمان پارسی:
ز رومی و مصری و از پارسی
فزون بود مردان چهل بار سی.
فردوسی.
بدو گفت رو پارسی (بهرام چوبینه) را بگوی
که ایدر بخیره مریز آبروی.
فردوسی.
هر آنکس که او پارسی بود گفت
که او (اسکندر) را جز ایران نباید نهفت
چو ایدر بود خاک شاهنشهان
چه تازید تابوت گرد جهان.
فردوسی.
ز رومی و از مردم پارسی
بدان کشتی اندر نشستند سی.
فردوسی.
نخستین صد و شصت پیداوسی
که پیداوسی خواندش پارسی.
فردوسی.
و آنچه از جهت پارسیان بدان الحاق افتاده است شش باب است. (کلیله و دمنه)، زرتشتی: گرزمان، پارسیان گویند عرش است و شاعران گویند آسمان است. (لغت نامۀ اسدی)، زبان مردم پارس. زبان مردم ایران. رجوع به پارسی (زبان) شود، پیرو زرتشت ساکن هند
لغت نامه دهخدا
(پارگین)
از پاره، بمعنی رشوت و کود و گین،. گوی که در آن آبهای ناپاک گرد آید از آب حمام و مطبخ و آب سرای و غسلخانه و جز آن. بالوعه. غدر. (منتهی الارب). راجعه. (منتهی الارب). جیئه. جیّه. اردبّه. گندآب. مرداب. خلاب. خا. منجلاب:
جان تو چون ماه و تنت آبگیر
صورت بسته است همانا چنین
ترسان گشتی که بمیری تو زار
چونت برآرند از این پارگین.
ناصرخسرو.
گرچه سوی صورتیان گاه شکل
زیر تک خامه چو دین است دین
نیک در آنست که داند خرد
چشمۀ حیوان ز نم پارگین.
سنائی.
به بیوسی از جهان، دانی که چون آید مرا
همچنان کز پارگین امید کردن کوثری.
انوری.
مثل ملک و ملک روزگار
حوت فلک و آب پارگین.
انوری.
خویشتن همجنس خاقانی شمارند از سخن
پارگین را ابر نیسانی شناسند از سخا.
خاقانی.
مرد که فردوس دید کی نگرد خاکدان
و آنکه بدریا رسیدکی طلبد پارگین.
خاقانی.
گر با تو دشمن توزند لاف همسری
باشد حدیث چشمۀ حیوان و پارگین.
کمال اسماعیل.
، خندق گونه که بر گرد شهر کردندی گرد آمدن آبهای آلوده را:
تن پهلوان (گرسیوز) را کزو خواست کین
کشیدند دو پاره زی پارگین.
فردوسی.
دشمن از شمشیر او ایمن نباشد ور بود
در حصاری گرد او از ژرف دریا پارگین.
فرخی.
بسا شهرهائی که بر گرد هر یک
ربض چون که و پارگین بحر اخضر.
فرخی.
گفت (یعقوب بن لیث) ببر تا به لب پارگین بینداز، بیفکند. گفت تو کنون بازگرد فرمود که منادی کنید که هر که خواهد که سزای ناحفاظان بیند به لب پارگین شوید آن مرد را نگاه کنید. (تاریخ سیستان).
بخاصه تو ای نحس خاک خراسان
پر از مار و کژدم یکی پارگینی.
ناصرخسرو.
بروزگار هارون الرشید مردمان بخارا جمع شدند و اتفاق کردند و پارگین حصار بنا کردند. (تاریخ بخارا). آب گرمابه پارگین را شاید. (اسرارالتوحید فی مقامات الشیخ ابی سعید).
، مزبله (؟) :
مال تو از شهریار شهریاران گرد گشت
ورنه اندر ری تو سرگین چیدتی از پارگین.
منوچهری.
گر میزند خصم لعین لافی همه کس داند این
کابی ندارد پارگین در معرض بحر خضم.
سلمان ساوجی.
ز خاربن نکند مرد آرمان رطب
ز پارگین نکند شخص آرزوی گهر.
قاآنی.
و حسین خلف صاحب برهان قاطع گوید معرب آن فارقین است و رجوع به بارگین شود
لغت نامه دهخدا
(رِ)
نام ناحیۀکوچکی است از تنگستان مشتمل بر قریۀ بوالخیر و خورشهاب و عامری و عامویی و گاوی. (فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا
شهری به یونان در ساحل ایونی به شمال جزیره پاکزو دارای 5000 تن سکنه و ترکان آنرا پارغه گویند
لغت نامه دهخدا
(رَ گَ)
مصطفی پاشا، وی از مردم استانبول بوده و در زمان سلطنت سلطان مصطفی خان چهارم مقامها و منصب های مهمی داشته و سرانجام در سال 1223 هجری قمری به مقام صدارت رسیده و 14ماه در این سمت باقی بوده است. نامبرده به سبب مفسده جویی عاقبت از صدارت معزول و محبوس گردید و پس از جلوس سلطان محمودخان ثانی تبعید شد و یک سال پس از تبعید درگذشت. و رجوع شود به قاموس الاعلام ترکی ج 3)
لغت نامه دهخدا
اواریست دزیره د، شاعر فرانسوی، مولد بسال 1753م، 1166/ هجری قمری در بوربن و وفات در سنۀ 1814م، 1299/ هجری قمری وی اشعاری دلکش دارد با سبکی خوش
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
اسب را گویند و بعربی فرس خوانند. (برهان). اسب بود. (اوبهی) (شرفنامۀ منیری) (غیاث) (ناظم الاطباء) (دمزن) (فرهنگ اسدی چ عباس اقبال صص 151-516) (حاشیۀ فرهنگ اسدی خطی نخجوانی) (انجمن آرا) (آنندراج) (معیار جمالی) (جهانگیری). بارگیر باشد یعنی اسب. (صحاح الفرس). باره. (شرفنامۀ منیری). بالایی. (شرفنامۀ منیری). حموله. حمول. مرکب. ولیّه. مطیّه. امطاء، امتطاء، بارگی ساختن ستور را. (منتهی الارب) :
زمانی برین سان همی بود دیر
پس آن بارگی اندر آورد زیر.
دقیقی.
چو زینسان بچنگ آمدش بارگی
دل از غم بپرداخت یکبارگی.
فردوسی (از شرفنامۀ منیری).
کشانی بدو گفت بی بارگی
بکشتن دهی تن بیکبارگی.
فردوسی (از انجمن آرا) (از آنندراج).
چو بر تیز دو، بارگی برنشست
برفت اهرمن را به افسون ببست.
فردوسی.
چو گیتی چنان دید شاپور گرد
عنان کیی بارگی را سپرد.
فردوسی.
بنده را بارگیی ده که همه عمر ترا
دولت و بخت معین باد و سپهرت یاور.
فرخی.
بارگی خواست شاد بهر شکار
برنشست و بشد بدیدن شاه.
عنصری.
(از اوبهی) (از حاشیۀفرهنگ اسدی خطی نخجوانی).
بتنجید عذرا چو مردان جنگ
ترنجید بر بارگی تنگ تنگ.
عنصری.
و بارگی نداشت که به سیستان آمدی. (تاریخ سیستان).
برفتن مرنجان چنان بارگی
که آرد گه کار بیچارگی
ز یک روزه دو روزه ره ساختن
به از اسب کشتن ز بس تاختن.
اسدی.
بهمشان برافکند یکبارگی
همی تاخت تا قلبگه بارگی.
اسدی.
دروغ آزمودن ز بیچارگیست
نگوید که را در هنر بارگیست.
اسدی (گرشاسب نامه).
بهرام بدست خویش سرش ببرید و بیرون آورد. و بر پشت بارگی خویش نشست. (فارسنامۀ ابن البلخی چ لیدن ص 81). پس بر مطیۀ سفر نشست و بر بارگی غربت سوار شد. (سندبادنامه).
شه چون سخنی شنید ازین دست
شد گرم و ز بارگی فروجست.
نظامی.
به لشکر بگوید که یکبارگی
گرایند بر جنگ او بارگی.
نظامی.
شتابان کرد شیرین بارگی را
بتلخی داد جان یکبارگی را.
نظامی.
وانکه درظلمت براند بارگی
برکند زان نور دل یکبارگی.
مولوی.
میی خور که بخشی زر و بارگی
نه آن می که آرد بخونخوارگی.
امیرخسرو (از فرهنگ شاهنامۀ شفق ص 38).
کسی را که کم داشت یکبارگی
بدادیش صد باره یک بارگی.
مؤلف شرفنامۀ منیری.
مؤلف مجموعۀ مترادفات (در ص 36) ذیل کلمه اسب مترادفات زیر: بارگی، بارگیر، جولانی، خیل، فرس، را آورده و کلمات ذیل را از صفات او دانسته است: آب گردش، آتش فعل، آتش مزاج، آتش نعل، آخته گوش، آکنده سرین، آهن رگ، آهن عصب، آهنین سم، آهوسرین، آهوشکم، ابرگردش، افراخته سر، بادپای، باریک دم، بحرنورد، پلنگ هیئت، پولادخای، پولادرگ، پهن کفل، پولادنعل، چرب مو، چیده میان، حلقوم نشکن، حلقه نشکن، خارادل، خشک پی، خوش جلو، خورشیدفر، خوش عنان، خوش لگام، درازگردن، درازگیسو، رویین سم، ریخته پا، زمین سپر، زمین کوب، سخت سم، سندان جگر، صرصر، ضرغام بر، ضرغام دم، طوطی پر، عقاب شکوه، عقاب طلعت، فراخ کفل، فربه سرین، قمرسم، قوی قوایم، کشتی گذار، کوتاه سم، کوه پیکر، کوه توان، کیوان منش، گردشکم، گوزن سرین، لاغرمیان، نرم دم، هوانهاد. رجوع به مجموعۀ مترادفات صص 36-37 شود.
لغت نامه دهخدا
حزب، فرقه، جمعیت، دسته، گروه
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
توانایی و قدرت و زهره و قوت. (برهان) (غیاث) .قوت و توانائی و جرأت و جسارت. (آنندراج) : ترا چه یارگی بود ایدر اندر آمدن بی بار و سلام. (ترجمه طبری بلعمی). محمد بن حمدون (نبیرۀ مرزبان) گفت کمینه سواران آن شهرمائیم و ما را یارگی نباشد که از پیش سواران ملک نیمروز به میدان اندرشویم. (تاریخ سیستان ص 349). و فرزندان او (را) یارگی نبود که بر چاکری از آن خویش بانگ زدندی. (تاریخ سیستان ص 343). و هیچکس را یارگی آن نبود که سوی وی شدی. (تاریخ سیستان ص 347). و غلامان را یارگی نبود که بیرون آمدندی به کشتن. (تاریخ سیستان ص 138). ما را چه یارگی بودی که این کردی به شکر باید شد. (تاریخ سیستان ص 170).
گر جمله را سعید کند یا شقی کند
چونین مکن که گوید آن یارگی کراست.
امیرمعزی (از آنندراج).
ای آن که تویی چاره و بیچارگیم
از تو صله خواستن بود یارگیم.
سوزنی.
نبد هیچکس را دگر یارگی
که با او برون افکند بارگی.
نظامی.
کرا یارگی کز سر گفتگو
ز من جای آبا کند جستجو.
نظامی.
خواجه کان دید جای صبر نبود
یاری و یارگی نداشت چه سود.
نظامی.
درآید بتندی و خونخوارگی
بجز شه کرا باشد این یارگی.
نظامی.
و که را یارگی باشد که در حضرت مابخلاف این گوید. (عتبه الکتبه). و در عهد او در خراسان هیچکس را یارگی آن نبود که در احادیث مصطفی صلوات اﷲ علیه بنا وجه تصرف کردی. (تاریخ بیهق)، مجال و فرصت. (برهان)
لغت نامه دهخدا
زبان پارسی، یکی از لهجات قدیم ایران از ریشه هندواروپائی که بزبان سانسکریت شباهت تام دارد و در زمان هخامنشی زبان درباری محسوب میشده است و آنرا لهجۀ پارسی باستانی و فرس قدیم نامند. رجوع به پارسی باستانی (زبان) شود، زبان عمومی مردم ایران در دورۀ اسلامی. زبان ادبی ملت ایران عهد اسلامی. زبان فارسی:
بسی رنج بردم در این سال سی
عجم زنده کردم بدین پارسی.
فردوسی.
گر پارسا زنی شنود شعر پارسیش
و آن دست بیندش که بدانسان نوا زنست
آن زن ز بینوائی چندان نوا زند
تا هر کسیش گوید کین بی نوا زنست.
یوسف عروضی.
بلفظ پارسی و چینی خماخسرو
بلحن مویۀ زال و قصیدۀ لغزی.
منوچهری.
بونصر مشکان نامه بخواند و بپارسی ترجمه کرد. (تاریخ بیهقی). استادم (بونصر مشکان) دو نسخت کرد این دونامه را... یکی بتازی سوی خلیفه و یکی بپارسی به قدرخان. (تاریخ بیهقی). نسخت بیعت و سوگندنامه بفرستادم بپارسی کرده بود. (تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از یارگی
تصویر یارگی
توانائی و قدرت و قوت، جرات و جسارت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پارسی
تصویر پارسی
اهل پارس، فارسی، زبان مردم ایران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پارگین
تصویر پارگین
گند آب، منجلاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پارتی
تصویر پارتی
جمعیت، حزب، فرقه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پارگک
تصویر پارگک
پاره خرد سخت اندک، کمی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بارگی
تصویر بارگی
اسب فرس باره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یارگی
تصویر یارگی
((رَ))
یارایی، توانایی، مجال، فرصت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بارگی
تصویر بارگی
((رَ))
اسب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پارتی
تصویر پارتی
دسته، گروه، قسمت، بخش، حامی، طرفدار، جشن، مهمانی، محموله، بار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پارتی
تصویر پارتی
منسوب به قوم پارت، از اقوام ایرانی ساکن شمال و شمال شرقی. این قوم به دلیری و جنگاوری مشهور بودند چنان که برخی زبان شناسان واژه «پارتیزان» را برگرفته از نام این قوم می دانند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پارسی
تصویر پارسی
منسوب به پارس، پارسی، ایرانی، زرتشتی به ویژه زرتشتی ساکن هندوستان، جمع پارسیان، زبان مردم پارس، فارسی
ماههای پارسی : دوازده ماه سال شمسی ایرانیان، فروردین، اردیبهشت، خرداد، تیر، مرداد، شهریور، مهر، آبان، آذر، دی، بهمن، اسفند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پارگین
تصویر پارگین
فاضلاب، آشغال دانی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پارگک
تصویر پارگک
((رَ گَ))
پاره خرد، سخت اندک، کمی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پارسی
تصویر پارسی
فارسی
فرهنگ واژه فارسی سره
اسب، باره، توسن، سمند، خرس
فرهنگ واژه مترادف متضاد