نام قومی از اهالی اصلی آمریکای جنوبی که در جمهوری ونزوئلا و اطراف مجرای نهر اورنوک در کمال توحش در جنگلها میگردند و در کوخهای جنگلی پناهنده میباشند، از حیث شکل و سیما باهالی دیگر آمریکای جنوبی شباهت دارند و رنگ بدنشان گندم گون تیره است و با این حال پاره ای از آنها و مخصوصاًزنها سیمای خوشی دارند، به پری و تناسخ معتقدند و چنان پندارند که ارواح اجدادشان بجسد حیوانی شبیه بخوک موسوم به تاپیر حلول میکند، (قاموس الاعلام ترکی)
نام قومی از اهالی اصلی آمریکای جنوبی که در جمهوری ونزوئلا و اطراف مجرای نهر اورنوک در کمال توحش در جنگلها میگردند و در کوخهای جنگلی پناهنده میباشند، از حیث شکل و سیما باهالی دیگر آمریکای جنوبی شباهت دارند و رنگ بدنشان گندم گون تیره است و با این حال پاره ای از آنها و مخصوصاًزنها سیمای خوشی دارند، به پری و تناسخ معتقدند و چنان پندارند که ارواح اجدادشان بجسد حیوانی شبیه بخوک موسوم به تاپیر حلول میکند، (قاموس الاعلام ترکی)
عام اوّل، پار، سال گذشته، عام ماضی، و رجوع به پار ... شود: گر دگرگون بود حالت پارسال چونکه دیگر گشت باز امسال حال، ناصرخسرو، - امثال: پارسال دوست امسال آشنا، چونکه آید سال نو گوئی دریغ از پارسال، سال به سال دریغ از پارسال، رجوع به امثال و حکم شود
عام ِ اوّل، پار، سال گذشته، عام ماضی، و رجوع به پار ... شود: گر دگرگون بود حالت پارسال چونکه دیگر گشت باز امسال حال، ناصرخسرو، - امثال: پارسال دوست امسال آشنا، چونکه آید سال نو گوئی دریغ از پارسال، سال به سال دریغ از پارسال، رجوع به امثال و حکم شود
چارسو، چاربازار، محلی که چارسمت آن بازار است: در چارسوی فقر درآ تا ز راه ذوق دل را ز پنج نوش سلامت کنی دوا، خاقانی، ، چارراه: در چارسوی کون و مکان وحشت است خیز خلوتسرای انس جز از لامکان مخواه، خاقانی، از شهر شما دواسبه راندیم وز خون سر چارسوی شستیم، خاقانی، ، چارسمت، چارطرف، چارجانب، شمال و جنوب و مشرق و مغرب: یکی مرد پاکیزۀ نیکخوی بدو دین یزدان شود چارسوی، فردوسی، بدان بام شد کش نبود آرزوی سپه دید گرد اندرش چارسوی، فردوسی، گرت دیگر آید یکی آرزوی که گرد اندرآید سپه چارسوی، فردوسی
چارسو، چاربازار، محلی که چارسمت آن بازار است: در چارسوی فقر درآ تا ز راه ذوق دل را ز پنج نوش سلامت کنی دوا، خاقانی، ، چارراه: در چارسوی کون و مکان وحشت است خیز خلوتسرای انس جز از لامکان مخواه، خاقانی، از شهر شما دواسبه راندیم وز خون سر چارسوی شستیم، خاقانی، ، چارسمت، چارطرف، چارجانب، شمال و جنوب و مشرق و مغرب: یکی مرد پاکیزۀ نیکخوی بدو دین یزدان شود چارسوی، فردوسی، بدان بام شد کش نبود آرزوی سپه دید گرد اندرش چارسوی، فردوسی، گرت دیگر آید یکی آرزوی که گرد اندرآید سپه چارسوی، فردوسی
سنگ و جز آن که در کپۀ سبک ترازو نهند تا هر دوکپه معادل شود. چیزی که در یک کفه نهند تا با کفۀ دیگر برابر شود. (برهان). پاسنگ. پاهنگ: بست دوران بر رکوی چرخ چندین سنگ و خاک لیک در میزان حکمت کم بود از پارسنگ. کاتبی. - پارسنگ بردن عقل کسی، در تداول عامیانه، نقصان عقل کسی. گولی. حمق. غباوت: عقلش پارسنگ میبرد
سنگ و جز آن که در کپۀ سبک ترازو نهند تا هر دوکپه معادل شود. چیزی که در یک کفه نهند تا با کفۀ دیگر برابر شود. (برهان). پاسنگ. پاهنگ: بست دوران بر رکوی چرخ چندین سنگ و خاک لیک در میزان حکمت کم بود از پارسنگ. کاتبی. - پارسنگ بردن عقل کسی، در تداول عامیانه، نقصان عقل کسی. گولی. حمق. غباوت: عقلش پارسنگ میبرد