جدول جو
جدول جو

معنی پارسوآ - جستجوی لغت در جدول جو

پارسوآ
نام قبایل پارس در کتیبه های آشوری
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پارسا
تصویر پارسا
(پسرانه)
پاکدامن، زاهد، پرهیزکار، مؤمن
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پارسان
تصویر پارسان
(پسرانه)
نام روستایی در نزدیکی سیرجان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پارسیس
تصویر پارسیس
(پسرانه)
شکل یونانی پارسی، پارسی، ایرانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پارسال
تصویر پارسال
سال گذشته، سال پیش، در سال گذشته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پارسنگ
تصویر پارسنگ
سنگی که در یک کفۀ ترازو بگذارند تا با کفۀ دیگر برابر شود، پاسنگ، پاهنگ، ورسنگ
فرهنگ فارسی عمید
چارسو، چاربازار، محلی در بازار که بچارسمت راه دارد و هر سمت دارای بازار و دکاکین است
لغت نامه دهخدا
نام رودی بین دو تنگ در کیلیکیه، (ایران باستان چ 1 ص 1006)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
لبلاب است. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
نام قومی از اهالی اصلی آمریکای جنوبی که در جمهوری ونزوئلا و اطراف مجرای نهر اورنوک در کمال توحش در جنگلها میگردند و در کوخهای جنگلی پناهنده میباشند، از حیث شکل و سیما باهالی دیگر آمریکای جنوبی شباهت دارند و رنگ بدنشان گندم گون تیره است و با این حال پاره ای از آنها و مخصوصاًزنها سیمای خوشی دارند، به پری و تناسخ معتقدند و چنان پندارند که ارواح اجدادشان بجسد حیوانی شبیه بخوک موسوم به تاپیر حلول میکند، (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
ژان ماری. مشاور حقوقی و سائس فرانسوی. مولد بسال 1772م. (1185 هجری قمری) در بلوا و وفات درسنۀ 1853م. (1269 هجری قمری)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
نوعی جامه که بر روی جامه های دیگر پوشند
لغت نامه دهخدا
عام اوّل، پار، سال گذشته، عام ماضی، و رجوع به پار ... شود:
گر دگرگون بود حالت پارسال
چونکه دیگر گشت باز امسال حال،
ناصرخسرو،
- امثال:
پارسال دوست امسال آشنا،
چونکه آید سال نو گوئی دریغ از پارسال،
سال به سال دریغ از پارسال،
رجوع به امثال و حکم شود
لغت نامه دهخدا
پارسا، عفیف، حصور، ورع، رجوع به پارسا شود
لغت نامه دهخدا
تربیت کننده پارس (یوز)، یوزدار، رجوع به بارسجی و بارس شود
لغت نامه دهخدا
چارسو، چاربازار، محلی که چارسمت آن بازار است:
در چارسوی فقر درآ تا ز راه ذوق
دل را ز پنج نوش سلامت کنی دوا،
خاقانی،
، چارراه:
در چارسوی کون و مکان وحشت است خیز
خلوتسرای انس جز از لامکان مخواه،
خاقانی،
از شهر شما دواسبه راندیم
وز خون سر چارسوی شستیم،
خاقانی،
، چارسمت، چارطرف، چارجانب، شمال و جنوب و مشرق و مغرب:
یکی مرد پاکیزۀ نیکخوی
بدو دین یزدان شود چارسوی،
فردوسی،
بدان بام شد کش نبود آرزوی
سپه دید گرد اندرش چارسوی،
فردوسی،
گرت دیگر آید یکی آرزوی
که گرد اندرآید سپه چارسوی،
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(سَ)
سنگ و جز آن که در کپۀ سبک ترازو نهند تا هر دوکپه معادل شود. چیزی که در یک کفه نهند تا با کفۀ دیگر برابر شود. (برهان). پاسنگ. پاهنگ:
بست دوران بر رکوی چرخ چندین سنگ و خاک
لیک در میزان حکمت کم بود از پارسنگ.
کاتبی.
- پارسنگ بردن عقل کسی، در تداول عامیانه، نقصان عقل کسی. گولی. حمق. غباوت: عقلش پارسنگ میبرد
لغت نامه دهخدا
تصویری از پارسای
تصویر پارسای
پارسا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گارسون
تصویر گارسون
پیشخدمت کافه رستوران و مهمانخانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چارسوق
تصویر چارسوق
پارسی است چارسوک چار سوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پارسچی
تصویر پارسچی
تربیت کننده یوز
فرهنگ لغت هوشیار
سنگی که در یک کفه ترازو گذارند تا با کفه دیگر برابر گردد پارسنگ پاهنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاردسو
تصویر پاردسو
لباس رو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پارسال
تصویر پارسال
سال گذشته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پارسنگ
تصویر پارسنگ
((سَ))
سنگ ترازو، پایه ستون، پاسنگ
پارسنگ برداشتن عقل کسی: کنایه از ناقص عقل بودن، دیوانه بودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پارسال
تصویر پارسال
سال گذشته، پار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گارسون
تصویر گارسون
((سُ))
گارسن، پیشخدمت در رستوران ها
فرهنگ فارسی معین
پادو، پیشخدمت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پار، پارینه، پایار، سنه ماضیه، سال گذشته
متضاد: امسال
فرهنگ واژه مترادف متضاد
محل قرار دادن گوه بین دو سنگ آسیاب آبی
فرهنگ گویش مازندرانی
سال گذشته یک سال پیش
فرهنگ گویش مازندرانی
سنگ مقیاس وزنه، سنگ ترازو
فرهنگ گویش مازندرانی
از روستاهای بلوک زیرآب واقع در سوادکوه
فرهنگ گویش مازندرانی
روستایی از دهستان میان بند نور
فرهنگ گویش مازندرانی
کاری شگفت و بزرگ، عمل برجسته و نمادین
فرهنگ گویش مازندرانی