پاره، ماه پار، ماه پاره، دریده: دین زردشت آشکار شده پردۀ رحم پارپار شده، سنائی، زینت باغ بیشتر گردد چون گل سرخ جامه پار کند پیش دانا زبان شدت دی قصۀ راحت بهار کند، عمادی
پاره، ماه پار، ماه پاره، دریده: دین زردشت آشکار شده پردۀ رحم پارپار شده، سنائی، زینت باغ بیشتر گردد چون گل سرخ جامه پار کند پیش دانا زبان شدت دی قصۀ راحت بهار کند، عمادی
سال پیش، سال گذشته، عام اول، عام ماضی، (مهذب الاسماء)، پارسال، سالی که بی فاصله پیش از امسال است، سنۀ ماضیه: بدو گفت گرسیوزای شهریار سیاوش از آن شد که دیدی تو پار، فردوسی، خدایگانا غزوی بزرگ آمد پیش ترا فریضه تر است این ز غزو کردن پار، فرخی، گو پار نیز هم به مه روزه آمدی سوی تو خلق هیچ نگه کرده بود پار، فرخی، بهار امسال پنداری همی خوشتر ز پار آید ازین خوشترشود فردا که خسرو از شکار آید، فرخی، سال امسالین نوروز طربناکان است پار و پیرار همی دیدم اندوه گنا، منوچهری، هر آن کامسال آمد پیش من گفت نه آنی خود که من دیدم ترا پار، فرخی، امسال تازه روی تر آمد همی بهار هنگام آمدن نه بدینگونه بود پار، فرخی، ز آنچه امسال کرد خواهی تو رایش آگاه گشته باشد پار، فرخی، ترا نمایم سال دگر دگر شده حال چنانکه گوئی احسنت راست گفتی پار، فرخی، مرا بخدمتش امروز بهتر است از دی مرا بدولتش امسال خوشتر است از پار، فرخی، من پار دلی داشتم بسامان امسال دگرگون شد و دگر سان، فرخی، فراوان خوشترم امروز از دی فراوان بهترم امسال ازپار، فرخی، اگر با تو نمیدانی چه خواهم کرد نندیشی که امسال آن کنم با تو که کردم پار با آنها، ناصرخسرو، گوئی امسال تهیدست چه خواهم کرد کاشک امسال ترا کار چو پارستی، ناصرخسرو، بنگر که بدل کرد به امروز ترا دی مر پار ترا پار همو کرد به امسال، ناصرخسرو، شاد شدی چون بشنیدی که پار ویران شد گوشه ای از مسکنم، ناصرخسرو، باز نیاید بتو ای پور پار، ناصرخسرو، نباید که جز لهو فردا ز تو نشانی بماند چو از پار بد، ناصرخسرو، حقیقت ببیند دگر سال خود را چو چشم دل خویش زی پار دارد، ناصرخسرو، پارش امسال فسانه ست به پیش ما هم فسانه شود امسالش چون پارش، ناصرخسرو، از آنچه پار تو کردی شها هزار یکی نکرد رستم دستان زال در پیکار، مسعودسعد، در میان سخن مرا گفتی نیست امسال کار تو چون پار، مسعودسعد، گفتمش امسال شدی به ز پار رو که همان احمد پارینه ای، سنائی، هست بسیاری نکوتر زیب امروزش ز دی هست بسیاری تبه تر عهد امسالش ز پار، سنائی، پار با من لاف بی ریشی زدی و خوش زدی گر بحسن امسال چون پاری فزون از پار زن، سوزنی، ازخوف و رجا پار دو پر داشت دل من امسال چنانم که پر از پار ندانم، مولوی، راجع نبود عزمم اگر نه کفم بدو در دنب سال نامده بستی عنان پار، اثیرالدین اخسیکتی، آن وظیفۀ پار را تجدیدکن پیش قاضی از گلۀ من گو سخن، مولوی، پار بودی حیدر و امسال گشتی حیدرک سال دیگر گر بمانی قطب دین حیدر شوی ؟ (امثال و حکم ج 2 ص 938) چرم دباغت کرده، (برهان)، چرم پیراسته، (جهانگیری)، چرم: گوید خر امیره با سهل دیلمم او کرده پار پاردم من فراخ و تنگ، سوزنی، ، لباس کهنه: السفسیر، آنکه پار مردمان فروشد، (السامی فی الاسامی)، گز و ارشی بود که بدان چیزها و جامه ها پیمایند، (اوبهی) پرواز، پرش، (برهان)
سال پیش، سال گذشته، عام اول، عام ماضی، (مهذب الاسماء)، پارسال، سالی که بی فاصله پیش از امسال است، سنۀ ماضیه: بدو گفت گرسیوزای شهریار سیاوش از آن شد که دیدی تو پار، فردوسی، خدایگانا غزوی بزرگ آمد پیش ترا فریضه تر است این ز غزو کردن پار، فرخی، گو پار نیز هم به مه روزه آمدی سوی تو خلق هیچ نگه کرده بود پار، فرخی، بهار امسال پنداری همی خوشتر ز پار آید ازین خوشترشود فردا که خسرو از شکار آید، فرخی، سال امسالین نوروز طربناکان است پار و پیرار همی دیدم اندوه گنا، منوچهری، هر آن کامسال آمد پیش من گفت نه آنی خود که من دیدم ترا پار، فرخی، امسال تازه روی تر آمد همی بهار هنگام آمدن نه بدینگونه بود پار، فرخی، ز آنچه امسال کرد خواهی تو رایش آگاه گشته باشد پار، فرخی، ترا نمایم سال دگر دگر شده حال چنانکه گوئی احسنت راست گفتی پار، فرخی، مرا بخدمتش امروز بهتر است از دی مرا بدولتش امسال خوشتر است از پار، فرخی، من پار دلی داشتم بسامان امسال دگرگون شد و دگر سان، فرخی، فراوان خوشترم امروز از دی فراوان بهترم امسال ازپار، فرخی، اگر با تو نمیدانی چه خواهم کرد نندیشی که امسال آن کنم با تو که کردم پار با آنها، ناصرخسرو، گوئی امسال تهیدست چه خواهم کرد کاشک امسال ترا کار چو پارستی، ناصرخسرو، بنگر که بدل کرد به امروز ترا دی مر پار ترا پار همو کرد به امسال، ناصرخسرو، شاد شدی چون بشنیدی که پار ویران شد گوشه ای از مسکنم، ناصرخسرو، باز نیاید بتو ای پور پار، ناصرخسرو، نباید که جز لهو فردا ز تو نشانی بماند چو از پار بد، ناصرخسرو، حقیقت ببیند دگر سال خود را چو چشم دل خویش زی پار دارد، ناصرخسرو، پارش امسال فسانه ست به پیش ما هم فسانه شود امسالش چون پارش، ناصرخسرو، از آنچه پار تو کردی شها هزار یکی نکرد رستم دستان زال در پیکار، مسعودسعد، در میان سخن مرا گفتی نیست امسال کار تو چون پار، مسعودسعد، گفتمش امسال شدی به ز پار رو که همان احمد پارینه ای، سنائی، هست بسیاری نکوتر زیب امروزش ز دی هست بسیاری تبه تر عهد امسالش ز پار، سنائی، پار با من لاف بی ریشی زدی و خوش زدی گر بحسن امسال چون پاری فزون از پار زن، سوزنی، ازخوف و رجا پار دو پر داشت دل من امسال چنانم که پر از پار ندانم، مولوی، راجع نبود عزمم اگر نه کفم بدو در دنب سال نامده بستی عنان پار، اثیرالدین اخسیکتی، آن وظیفۀ پار را تجدیدکن پیش قاضی از گلۀ من گو سخن، مولوی، پار بودی حیدر و امسال گشتی حیدرک سال دیگر گر بمانی قطب دین حیدر شوی ؟ (امثال و حکم ج 2 ص 938) چرم دباغت کرده، (برهان)، چرم پیراسته، (جهانگیری)، چرم: گوید خر امیره با سهل دیلمم او کرده پارِ پاردُم من فراخ و تنگ، سوزنی، ، لباس کهنه: السفسیر، آنکه پار مردمان فروشد، (السامی فی الاسامی)، گز و اَرَشی بود که بدان چیزها و جامه ها پیمایند، (اوبهی) پرواز، پرش، (برهان)
قومی آریایی نژاد که در زمان قدیم در پارس و عیلام سکنی اختیار کرده و مرکّب از چند قبیلۀ برزگر و چند قبیلۀ صحرانشین بودند بانگ سگ در موقع حمله، عوعو پارس کردن: عوعو کردن سگ
قومی آریایی نژاد که در زمان قدیم در پارس و عیلام سکنی اختیار کرده و مرکّب از چند قبیلۀ برزگر و چند قبیلۀ صحرانشین بودند بانگ سگ در موقع حمله، عوعو پارس کردن: عوعو کردن سگ
قومی باستانی و چادرنشین که در حدود خراسان کنونی تا سلسلۀ البرز و دریای خزر به سر می بردند و بر ضد سلوکی ها قیام کرده و دولت اشکانی را تشکیل دادند پرنده ای حلال گوشت به اندازۀ کبک با منقار دراز، نوک دراز
قومی باستانی و چادرنشین که در حدود خراسان کنونی تا سلسلۀ البرز و دریای خزر به سر می بردند و بر ضد سلوکی ها قیام کرده و دولت اشکانی را تشکیل دادند پرنده ای حلال گوشت به اندازۀ کبک با منقار دراز، نوک دراز
جزء و قسمتی از چیزی، قطعه، تکه، دریده، شکافته، بریده یا گسیخته، پینه که بر جامه بدوزند، رشوه، رشوت، برای مثال هرآنجا که پاره شد از در درون / شود استواری ز روزن برون (عنصری - ۳۶۰) پاره پاره: پاره پار، پارپار، تکه تکه، لخت لخت، ریش ریش، جامه یا پارچه یا چیز دیگر که بیشتر جاهای آن دریده و ازهم گسیخته باشد
جزء و قسمتی از چیزی، قطعه، تکه، دریده، شکافته، بریده یا گسیخته، پینه که بر جامه بدوزند، رشوه، رشوت، برای مِثال هرآنجا که پاره شد از در درون / شود استواری ز روزن برون (عنصری - ۳۶۰) پاره پاره: پاره پار، پارپار، تکه تکه، لَخت لَخت، ریش ریش، جامه یا پارچه یا چیز دیگر که بیشتر جاهای آن دریده و ازهم گسیخته باشد
تاجریزی، گیاهی پایا علفی پرشاخه و بالارونده با برگ های پهن و دندانه دار، گل های سفید و میوه های ریز و سرخ رنگ شبیه دانۀ انگور که در کنارۀ جنگل ها و ساحل رودخانه ها می روید و بلندیش تا دو متر می رسد، جوشاندۀ ساقه های آن در طب قدیم به عنوان معرق و تصفیه کنندۀ خون در طب به کار می رفته، انگور روباه، روباه رزک، روباه رزه، روباه تربک، روس انگروه، روس انگرده، سکنگور، سگنگور، سگ انگور، روپاس، بارج، اورنج، اولنج، عنب الثعلب، لما، ثلثان، تاجریزی پیچ
تاجریزی، گیاهی پایا علفی پرشاخه و بالارونده با برگ های پهن و دندانه دار، گل های سفید و میوه های ریز و سرخ رنگ شبیه دانۀ انگور که در کنارۀ جنگل ها و ساحل رودخانه ها می روید و بلندیش تا دو متر می رسد، جوشاندۀ ساقه های آن در طب قدیم به عنوان معرق و تصفیه کنندۀ خون در طب به کار می رفته، اَنگور روباه، روباه رَزَک، روباه رَزه، روباه تُربَک، روس اَنگروه، روس اَنگُرده، سَکَنگور، سَگَنگور، سَگ اَنگور، روپاس، بارَج، اَورَنج، اَولَنج، عِنَبُ الثَعلَب، لَما، ثَلِثان، تاجریزی پیچ
آواز سگ، بانگ سگ، علالای سگ، عوعو، هفهف، عفعف، وغواغ، وعوع، وکوک، نوف، - پارس کردن، عوعو کردن سگ، نوفیدن، بانگ کردن سگ به شب چون غریبی نزدیک شود، - امثال: سگ در خانه صاحبش پارس میکند، یعنی هر کس در خانه خویش یا نزد کسان و اقربای خود شجاع است
آواز سگ، بانگ سگ، علالای سگ، عَوعَو، هفهف، عفعف، وَغواغ، وَعوع، وَکوَک، نوف، - پارس کردن، عوعو کردن سگ، نوفیدن، بانگ کردن سگ به شب چون غریبی نزدیک شود، - امثال: سگ در خانه صاحبش پارس میکند، یعنی هر کس در خانه خویش یا نزد کسان و اقربای خود شجاع است
صورتی دیگر از کلمه فارس است. منسوب به قوم پارس از قبایل آریائی ایران. و سپس این کلمه بر تمام مملکت ایران اطلاق شده است برای تاریخ پارس رجوع به کلمه فارس شود: چنان بد که در پارس یکروز تخت نهادند زیر گل افشان درخت. فردوسی. و بوعل سیمجور میخواست که از گرگان سوی پارس و کرمان رود و آن ولایت بگیرد که هوای گرگان بد بود. (تاریخ بیهقی). عامل به فرمان او (بزرجمهر را بفرستاد و خبر در پارس افتاد که بازداشته رافردا بخواهند برد. (تاریخ بیهقی). و چون بلاد عراق و پارس بدست لشکر اسلام فتح شد... (کلیله و دمنه). چنین گوید برزویۀ طبیب مقدم اطبای پارس. (کلیله و دمنه). تا آنرا بحیله ها از دیار هند به مملکت پارس آوردند. (کلیله و دمنه). اقلیم پارس را غم از آسیب دهر نیست تا بر سرش بود چو توئی سایۀ خدا. سعدی. شمس رضی ز سوی سجستان رسید باز دیده حدود پارس و مکران رسید باز. ابوبکر احمد الجامجی
صورتی دیگر از کلمه فارس است. منسوب به قوم پارس َ از قبایل آریائی ایران. و سپس این کلمه بر تمام مملکت ایران اطلاق شده است برای تاریخ پارس رجوع به کلمه فارس شود: چنان بد که در پارس یکروز تخت نهادند زیر گل افشان درخت. فردوسی. و بوعل سیمجور میخواست که از گرگان سوی پارس و کرمان رود و آن ولایت بگیرد که هوای گرگان بد بود. (تاریخ بیهقی). عامل به فرمان او (بزرجمهر را بفرستاد و خبر در پارس افتاد که بازداشته رافردا بخواهند برد. (تاریخ بیهقی). و چون بلاد عراق و پارس بدست لشکر اسلام فتح شد... (کلیله و دمنه). چنین گوید برزویۀ طبیب مقدم اطبای پارس. (کلیله و دمنه). تا آنرا بحیله ها از دیار هند به مملکت پارس آوردند. (کلیله و دمنه). اقلیم پارس را غم از آسیب دهر نیست تا بر سرش بود چو توئی سایۀ خدا. سعدی. شمس رضی ز سوی سجستان رسید باز دیده حدود پارس و مکران رسید باز. ابوبکر احمد الجامجی
از بلاد ایتالیا که تا سال 1859 م، 1275/ هجری قمری پایتخت دوک نشین پارم و پلزانس بود و امروز کرسی ایالتی است بهمین نام بر ساحل پارما دارای 58000 تن سکنه
از بلاد ایتالیا که تا سال 1859 م، 1275/ هجری قمری پایتخت دوک نشین پارم و پلزانس بود و امروز کرسی ایالتی است بهمین نام بر ساحل پارما دارای 58000 تن سکنه
یا ’گرائو پارا’ ناحیه ای از کشور برزیل که شطهای آمازون و تاپاژز و شنگو و توکانتن از آن گذرد، سکنۀ آن 992000 تن است و جنگلهای دست ناخورده دارد و کائوچوک از آن برخیزد، عاصمه اش پارا یا بلم است نام دیگر او بلم است و آن شهری از امریکای جنوبیست در برزیل که استحکامات بسیار دارد و مرکز ناحیه ای بهمین نام است
یا ’گرائو پارا’ ناحیه ای از کشور برزیل که شطهای آمازون و تاپاژز و شنگو و توکانتن از آن گذرد، سکنۀ آن 992000 تن است و جنگلهای دست ناخورده دارد و کائوچوک از آن برخیزد، عاصمه اش پارا یا بلم است نام دیگر او بِلم است و آن شهری از امریکای جنوبیست در برزیل که استحکامات بسیار دارد و مرکز ناحیه ای بهمین نام است
پینه که بجامۀ کهنه زنند. رقعه. پینه. وصله. درپی. خرقه. الترویم، پاره دردادن جامه. (زوزنی). اللدّم، پاره در جامه دادن. (تاج المصادر بیهقی) : زیرا که بر پلاس نه نیک آید بر دوخته ز ششترئی پاره. ناصرخسرو. نیست آزاده را قبا نمدی که همش پاره برندوخته اند. خاقانی. ، {{صفت}} دریده. شکافته. گسیخته. ازهم گسیخته. چاک: چو بهرام نزدیک آن باره شد از اندوه یکسر دلش پاره شد. فردوسی. همی گفت مادرت بیچاره گشت بخنجر جگرگاه تو پاره گشت. فردوسی. هر آنکس که او تاج شاهی بسود بر آن تخت چیزی همی برفزود مر آنرا سکندر همه پاره کرد ز بیدانشی کار یکباره کرد. فردوسی. میان همالان نشستم بخوان که اندر تنم پاره باد استخوان. فردوسی. همیزد بر او تیغ تاپاره گشت چنان چاره گر مرغ بیچاره گشت. فردوسی. پاره کردستند جامۀ دین بتو بر لاجرم این سگان مست گشته روز حرب کربلا. ناصرخسرو. دل ملوک به صد پاره و همه در خون ز بیم آن حرکت باز چون انار شده ست. سیدحسن غزنوی. ما پادشاه پاره و رشوت نبوده ایم بل پاره دوز خرقۀ دلهای پاره ایم. مولوی. و در پیرهن پاره، پلاس پاره، پوستین پاره و امثال آنها بمعنی از چند جای دریده است و در شکم پاره بمعنی اسفرزه حکایت از شکل صورت تخم آن گیاه است. ، {{اسم}} عطا، چنانکه گوئی فلان را نان پاره داد. (لغت نامۀ اسدی)، هدیه. تحفه و تبرک. (برهان) : به از نیکو سخن چیزی نیابی که زی دانا بری بر رسم پاره. ناصرخسرو. ، گرز آهنین. (برهان) : بری را کوفته پاره دلی را دوخته زوبین سری راخاروخس بالین تنی را خاک و خون بستر. مسعودسعد. در زیر بارژنگ همانا بکودکی کردند...ش را ادب از پارۀ زرنگ. سوزنی. و رجوع به پاده با دال مهمله شود. ، خرقه. رکوی. کهنه. مرقّع، رشوت. (صحاح الفرس) (برهان). رشوه. (نصاب) (فرهنگ اسدی نسخۀ خطی نخجوانی) (زمخشری) (صحاح الفرس) (منتهی الارب). بوالکفد. (فرهنگ اسدی نسخۀ خطی نخجوانی). بلکفد. اتاوه. رشوه که قاضی را دهند. (اوبهی). راشی، پاره دهنده. رشاه، پاره داد او را. رائش، میانجی میان پاره دهنده و پاره گیرنده. (منتهی الارب) : هر آنجا که پاره شد از در درون شود استواری ز روزن برون. عنصری (از لغت نامۀ اسدی نسخۀ مدرسه سپهسالار). قاضی دعوی ّ مرا نشنود تا نبرم پیش زنش پاره... هر که به بیّاعی من... فروخت سود کند هر شب با پاره... سوزنی. چون نار پاره پاره شود حاکم گر حکم کرد باید بی پاره. ناصرخسرو. ما پادشاه پاره و رشوت نبوده ایم بل پاره دوز خرقۀ دلهای پاره ایم. مولوی. فیل بچه میخوری ای پاره خوار هم برآرد خصم فیل از تو دمار. مولوی. ، رشوت بمعنی کود. کوت. سرگین. ربرب، پارۀ گاوان دشتی. (منتهی الارب) : همه دیدند دههای صفاهان که یکسر جویباران بود ویران ز ده ها مردمان آواره گشته همه بی توشه و بی پاره گشته. (ویس و رامین). ، مزد. جعل. مجاعله، پاره دادن. (منتهی الارب)، مسکوک. پول. نقد. بها. قیمت: پر پارۀ زر گردد جائی که خوری می پر چشمۀ خون گردد جائی که کشی کین. فرخی. اتاوه، باج و پاره یا خاص است به پاره ای که جهت آب باشد. اتوته، اتاوه، پاره دادم او را و باج دادم. (منتهی الارب). مکن ایدوست ز جور این دلم آواره مکن جان پی پاره بگیر و جگرم پاره مکن. مولوی. و امروز خردترین پول مسین یا نیکلین یا سیمین عثمانیان، چهل یک قروش. ، زری که در ولایت روم رائج است، نوعی از حلوا و آنرا شکرپاره نیز گویند. (برهان). و پارۀ سمرقند نوعی بهتر از آن است معمول سمرقند: زی مرد حکیم در جهان نیست خوشتر بمزه ز قند جز پند پندی بمزه چو قند بشنو بی عیب چو پارۀ سمرقند. ناصرخسرو. و در بیت ذیل ظاهراً بمعنی شکر یا قند است: بارگه عسکریست دو لب شیرینت پارۀ عسکر مگر بلب زده داری. سوزنی. و شاید حلوای عسکری بعض نقاط مازندران همین پارۀ عسکر باشد. ، {{اسم مصدر}} پرش. پروازپریدن و پرواز کردن. (برهان). گر بپرد به پر همای بود پارۀ او بدست و پای بود. سنائی. ، {{صفت}} نادوشیزه. دختر بکارت بشده، زاده چنانکه گویند مخدوم پاره یعنی مخدوم زاده. (برهان)، {{اسم}} سیماب و زیبق را گویند بهندی. (برهان)، جزء. بخش. جزو. قسم. قسمت. بعض. قطعه. (برهان). پارچه. برخ.لنگه. لت. قسط. تکّه. شطر.جزله.صنف. مرزه. جذاذ.جذاذه. (دهار) (منتهی الارب). نبذه. (دستوراللغه). لخت. لخته. (صحاح الفرس). عشر (پاره ها، اعشار). پرکاله. دسته. بضعه، پارۀ گوشت. کسره، پارۀ نان. (السامی فی الاسامی). و اندر وی [اندر معدن زررانک رنک ناحیتی از تبّت] پارۀ زر یابند چند سر گوسفند، به یک پاره. (حدود العالم) : تن پهلوان را کزو خواست کین کشیدند دوپاره زی پارگین. فردوسی. نگه کن بدین پاره های گهر کسی را فروش این و یا خود بخر. فردوسی. زمرد بر او چارصد پاره بود... دگر پنجصد پاره دندان پیل... فردوسی. چو از پادشاهی ندید ایچ بهر بدو داد پنهان یکی پاره زهر. فردوسی. دلیران نترسنداز آواز کوست که دوپاره چوب است و یک پاره پوست. فردوسی. فرود جوان را دژ آباد بود بدژ در پرستنده هشتاد بود همه بر سر باره نظاره بود ز دیبای چینی یکی پاره بود. فردوسی. وگر بکنجی یکپاره ناگرفته بماند هم از شمار گرفته است، ناگرفته مدان. فرخی. پر پارۀ زر گردد جائی که خوری می پر چشمۀ خون گردد جائی که کشی کین. فرخی. گهرهای کانی ز پازهر و زهر چهل پیل و منشور ده پاره شهر. اسدی. ده پاره یاقوت سرخ... نزدیک وی فرستاد. (تاریخ سیستان). پارۀکوهی دیدم امیر سبکتکین گفت یافتم و اسب بداشت. (تاریخ بیهقی). بیست پاره لعل بدخشی بغایت نیکو. (تاریخ بیهقی). خواجۀ بزرگ از جهت خود رسول را استری فرستاد بجل و برقع و پانصد دینار و ده پاره جامه. (تاریخ بیهقی). تختی همه از زر سرخ بود... و سیصد و هشتاد پاره مجلس زرّینه نهاده هر پاره یک گز درازی و گزی خشکتر پهنا. (تاریخ بیهقی). امیر گفت سخت صواب آمد و زیادتی خلیفت را بر خواجه بردادن گرفت و وی می نبشت صد پاره جامه همه قیمتی. (تاریخ بیهقی). نزد وی بردندبا چهل و اند پاره نامۀ توقیعی. (تاریخ بیهقی). اندر آن خلعت کمر و مهد بود و ده غلام ترک سوار و صدهزار درم و صد پاره جامه. (تاریخ بیهقی). و دری آهنین به دو پاره بر وی آویخته. (مجمل التواریخ والقصص). سدّ یأجوج و مأجوج بست از خشتهاء آهنین ساخته... و بآتش بتافتند تا بگداخت و به یکی پاره گشت. (مجمل التواریخ والقصص). اسکندر دوازده پاره شهر بنا کرد. (مجمل التواریخ والقصص). و از آنجا بزمین فلسطین رفت جائی که مؤتفکات خوانند و آنجا پنج پاره دیه بود. (مجمل التواریخ والقصص). و جامع اصل هم در این وقت کردند و تنگ بود بر مردم تا خصیب بن سلم دو پاره زمین بداد. (مجمل التواریخ والقصص). آرش وهادان کمان را به پنج پاره کرد هم از چوب و هم از نی و بسریشم بهم استوار کرد و پیکان آهن کرد. (نوروزنامه). دوات و قلم خواست و بر پارۀ کاغذ نبشت... (نوروزنامه). پارۀ ابرپیدا شد و اندک اندک جمیع آسمان ابر گرفت. (انیس الطالبین و عده السالکین بخاری). آنرا اردشیرخوره گویند و فیروزآباد از جملۀ آن است و چند پاره شهر و نواحی. (فارسنامۀ ابن البلخی). لطایف و عجایب و غرائب پدید آوردم و دویست و چهل و شش پاره استخوان راست کردم از فرق تا قدم با یکدیگر پیوسته گردانیدم. (قصص الانبیاء). پس کوره ها بنهادند و بر آن آهن و روی میدمیدندتا گداخته شد و بهمدیگر میرفت تا یکپاره شد. (قصص الانبیاء). ثمله، پشم پاره ای که بدان روغن و قطران بر شتران مالند و پشم پاره ای که بدان بر مشک روغن مالند. (منتهی الارب). پارۀ خون بود اول که بود نافۀ مشک قطرۀ آب بود ز اول لؤلوی خوشاب. ناصرخسرو. تا نشسته پدر بر آتش تست پاره دودی شده است آه پدر. مسعودسعد. آفتاب ارچه روشن است او را پارۀ ابر ناپدید کند. سنائی. دریغ سی و سه پاره رز و دوازده ده دریغ حائط و قصر و زمین و انهارم. سوزنی. دان که هر رنجی ز مردن پاره ایست جزو مرگ از خود بران گر چاره ایست. مولوی. حور و خلاص ایام مازیاریه هفتاد و دو پاره دیه بود. (تاریخ طبرستان). داد از کسی مخواه که تاج مرصّعش یاقوت پاره از جگر دادخواه یافت. (از صحاح الفرس). در کلمات مرکبه ای چون: آتش پاره، شکرپاره، کوه پاره، ماه پاره، جگرپاره، که پاره، مه پاره، بمعنی پاره ای از آتش پاره ای از جگر و جز آن باشد و در سی پاره و شصت پاره بمعنی سی بخش یا شصت بخش قرآن است، پارۀبا هاء گرده و همزه که نشانۀ یاء وحدت یا تنکیر است، بمعنی: قدری، کمی، اندکی، قلیلی، مقداری، بعضی، تا حدّی، لختی، قسمتی، برخی، بخشی: پاره ای (پارۀ) بخورد چند بیضه ای. (تاریخ بخارا). و منزل ششم هنعه، دو ستاره یکی خرد و دیگر پاره ای روشن تر. (التفهیم). هفت بدست نیزه به پیل اندر شد و این پیل پاره ای بشد و بیفتاد و بمرد. (تاریخ سیستان). عمرو پاره ای بشد و بسیار اسیر بگرفت. (تاریخ سیستان). جمست، چیزی بود از جوهرهای فرومایۀ کبود که پاره ای بسرخی زند. (فرهنگ اسدی). شخار، چیزی بود چون نمک پاره ای خاکسترگون که زنان با نوشادور در بالای حنا بر دست کنند. (فرهنگ اسدی). باباطاهر، پاره ای شیفته گونه بودی. (راحهالصدور). آن درویش از آن پاره ای چوب برید و به حضرت خواجه آورد. (انیس الطالبین و عدهالسالکین بخاری). فرمود مرا که پاره ای آب سرد بیار. (انیس الطالبین بخاری). در قصر عارفان به منزل ما پاره ای هیزم آورده است. (انیس الطالبین بخاری). پاره ای نان و سیب خوردم و پاره ای از شب توقف کردم و در همان شب به قصر عارفان رفتم. (انیس الطالبین بخاری). در نزدیکی پالیز پاره ای سبزی و پیاز بود آنرا هم آب دادم. (انیس الطالبین بخاری). درویشی در حضرت ایشان پاره ای نار آورده بود. (انیس الطالبین بخاری). به این فقیر اشارت کردند که پاره ای بادام بگیر که بدریافت صحبت مولانا حمیدالدین شاشی میرویم. (انیس الطالبین بخاری). قضا را همائی بیامد و بانگ میداشت، و برابر تخت، پاره ای دورتر بزیر آمد و بزمین نشست. (نوروزنامه). موسی پاره ای خاربر سر عصا بست و بر سر درخت داشت تا آتش درگیرد. (قصص الانبیاء). بدان سخن پاره ای غضب او تسکین یافت. (رشیدی). ای برّ تو رسیده به هر تنگ چاره ای از حال من ضعیف بجو نیزپاره ای. رودکی. آرزومند آن شده تو بگور که رسد نانت پاره ای برزم. رودکی. هر ساعتی بخیر درون پاره ای بفزایم و ز شرّش نقصان کنم. ناصرخسرو. روز کی چند بنده را بفرست اندکی آرد پاره ای چربو. سوزنی. هر که او نزدیکتر حیرانتر است کار دوران پاره ای آسانتر است. عطار. ، پاس، مدت اندک: پاره ای از شب، پاسی از شب، قسمتی از آن. طائفه ای از لیل. انوٌ من اللیل، انی ٌ من اللیل. طائفهٌ من اللیل. پاره ای از روز، بخشی از آن. ساعت یا ساعاتی از آن. - پاره ای از عمر، مدتی از آن. ، سهم. بهر: دو پاره از شب، دو بهر از آن: برابر صبح دروغین است و بیک پاره از شب بماند. (التفهیم ابوریحان بیرونی). ، یک جزو از سی جزوقرآن: در سی پاره. یک جزو از شصت بخش قرآن در شصت پاره، جزو به اصطلاح حساب، کسر مقابل عددصحیح: او [عدد اول] را هیچ پاره نبود مگر آنک همنام او بود. (التفهیم). اما یکی بحقیقت پاره نشود. (التفهیم). - پاره زدن، در پی کردن. وصله کردن. رقعه دوختن. پینه کردن. ترقیع. - پاره شدن، دریده شدن. ریش شدن. انخراق. - پاره کردن، خرق. دریدن. صیر. (تاج المصادر بیهقی). گسیختن. قسم کردن. بخش کردن. جزء: سراسر بخنجر تنش پاره کرد ز خونش همه گل شده خاک و گرد. فردوسی. وی گفت:...که هم وی اندر آن میاندیشید و دانست که خطاست آنراپاره کرد. (تاریخ بیهقی). باز میگفت احوال ترکمانان سلجوقیان که ایشان خویشتن بیست و سی پاره کنند و بیابان ایشان را پدر و مادر است چنانکه ما را شهرها. (تاریخ بیهقی). گفت شلغم پاره باید کرد خرد پاره کرد آن خادم آنرا پیش برد. عطار. - گز نکرده پاره کردن، نااندیشیده کاری کردن. - پارۀ آجر، چارکه و هر نوع شکسته آجر. - پارۀ آرد، اوماج. آش اوماج، آشی که با گلوله هائی بمقدار دانۀ گندم از آرد راست کنند. آش آردی است که به اوماج شهرت دارد و آنرا بقدر گندمی از خمیر سازند و پزند. (برهان). - پارۀ اسب، قطعهالفرس. صورتی از صور فلکی: و از بهر این او را [فرس اول را] گه گاه پارۀ اسب خوانند. (التفهیم). - پاره بردوخته، وصله زده. - پارۀ تن، عزیزترین کسی نزد آدمی. خویش و قریب. وصلۀ تن، پارۀ جگر. فلذه. جگرپاره. - پارۀ دل،عزیزترین کس نزد آدمی چون فرزند. پارۀ جگر. پارۀ تن. جگرگوشه. - پارۀ زر، قراضه. - پارۀ زرد، غیار. غیاره. پارچۀ زردی که بر کتف یهودان دوختندی امتیاز را. زردپاره: گردون یهودیانه بکتف کبود خویش آن زردپاره بین که چه پیدا برافکند. خاقانی. - پارۀ سنگ، قطعه ای از سنگ. - پاره ها، اعشار. - پاره ها و کناره ها، اجزاء و اطراف. (دانشنامۀ علائی). - ترکیب ها: آتش پاره. آجرپاره. آهن پاره. پاره پاره. پلاس پاره. پوست پاره. پوستین پاره. پیرهن پاره. پیش پاره. جگرپاره. چارپاره. چرم پاره. چغزپاره. چهارپاره. خمپاره. سی پاره. شصت پاره. شکرپاره. کاغذپاره. کفش پاره. کلاه پاره. کوه پاره. که پاره. گلیم پاره. گوشت پاره. (فردوسی). ماه پاره. مه پاره. نعل پاره. نمدپاره. ورق پاره. یک پاره. (فردوسی). و غیره. رجوع به این ترکیب هاشود
پینه که بجامۀ کهنه زنند. رقعه. پینه. وصله. دَرپی. خرقه. الترویم، پاره دردادن جامه. (زوزنی). اَللدّم، پاره در جامه دادن. (تاج المصادر بیهقی) : زیرا که بر پلاس نه نیک آید بر دوخته ز ششترئی پاره. ناصرخسرو. نیست آزاده را قبا نمدی که همش پاره برندوخته اند. خاقانی. ، {{صِفَت}} دریده. شکافته. گسیخته. ازهم گسیخته. چاک: چو بهرام نزدیک آن باره شد از اندوه یکسر دلش پاره شد. فردوسی. همی گفت مادرت بیچاره گشت بخنجر جگرگاه تو پاره گشت. فردوسی. هر آنکس که او تاج شاهی بسود بر آن تخت چیزی همی برفزود مر آنرا سکندر همه پاره کرد ز بیدانشی کار یکباره کرد. فردوسی. میان همالان نشستم بخوان که اندر تنم پاره باد استخوان. فردوسی. همیزد بر او تیغ تاپاره گشت چنان چاره گر مرغ بیچاره گشت. فردوسی. پاره کردستند جامۀ دین بتو بر لاجرم این سگان مست گشته روز حرب کربلا. ناصرخسرو. دل ملوک به صد پاره و همه در خون ز بیم آن حرکت باز چون انار شده ست. سیدحسن غزنوی. ما پادشاه پاره و رشوت نبوده ایم بل پاره دوز خرقۀ دلهای پاره ایم. مولوی. و در پیرهن پاره، پلاس پاره، پوستین پاره و امثال آنها بمعنی از چند جای دریده است و در شکم پاره بمعنی اسفرزه حکایت از شکل صورت تخم آن گیاه است. ، {{اِسم}} عطا، چنانکه گوئی فلان را نان پاره داد. (لغت نامۀ اسدی)، هدیه. تحفه و تبرک. (برهان) : به از نیکو سخن چیزی نیابی که زی دانا بری بر رسم پاره. ناصرخسرو. ، گرز آهنین. (برهان) : بری را کوفته پاره دلی را دوخته زوبین سری راخاروخس بالین تنی را خاک و خون بستر. مسعودسعد. در زیر بارژنگ همانا بکودکی کردند...ش را ادب از پارۀ زرنگ. سوزنی. و رجوع به پاده با دال مهمله شود. ، خرقه. رکوی. کهنه. مرقّع، رشوت. (صحاح الفرس) (برهان). رِشوه. (نصاب) (فرهنگ اسدی نسخۀ خطی نخجوانی) (زمخشری) (صحاح الفرس) (منتهی الارب). بوالکفد. (فرهنگ اسدی نسخۀ خطی نخجوانی). بلکفد. اِتاوه. رشوه که قاضی را دهند. (اوبهی). راشی، پاره دهنده. رشاه، پاره داد او را. رائش، میانجی میان پاره دهنده و پاره گیرنده. (منتهی الارب) : هر آنجا که پاره شد از در درون شود استواری ز روزن برون. عنصری (از لغت نامۀ اسدی نسخۀ مدرسه سپهسالار). قاضی دعوی ّ مرا نشنود تا نبرم پیش زنش پاره... هر که به بیّاعی من... فروخت سود کند هر شب با پاره... سوزنی. چون نار پاره پاره شود حاکم گر حکم کرد باید بی پاره. ناصرخسرو. ما پادشاه پاره و رِشوت نبوده ایم بل پاره دوز خرقۀ دلهای پاره ایم. مولوی. فیل بچه میخوری ای پاره خوار هم برآرد خصم فیل از تو دمار. مولوی. ، رشوت بمعنی کود. کوت. سرگین. رَبرب، پارۀ گاوان دشتی. (منتهی الارب) : همه دیدند دههای صفاهان که یکسر جویباران بود ویران ز ده ها مردمان آواره گشته همه بی توشه و بی پاره گشته. (ویس و رامین). ، مزد. جعل. مجاعله، پاره دادن. (منتهی الارب)، مسکوک. پول. نقد. بها. قیمت: پر پارۀ زر گردد جائی که خوری می پر چشمۀ خون گردد جائی که کشی کین. فرخی. اِتاوَه، باج و پاره یا خاص است به پاره ای که جهت آب باشد. اَتوته، اِتاوه، پاره دادم او را و باج دادم. (منتهی الارب). مکن ایدوست ز جور این دلم آواره مکن جان پی پاره بگیر و جگرم پاره مکن. مولوی. و امروز خردترین پول مسین یا نیکلین یا سیمین عثمانیان، چهل یک قروش. ، زری که در ولایت روم رائج است، نوعی از حلوا و آنرا شکرپاره نیز گویند. (برهان). و پارۀ سمرقند نوعی بهتر از آن است معمول سمرقند: زی مرد حکیم در جهان نیست خوشتر بمزه ز قند جز پند پندی بمزه چو قند بشنو بی عیب چو پارۀ سمرقند. ناصرخسرو. و در بیت ذیل ظاهراً بمعنی شکر یا قند است: بارگه عسکریست دو لب شیرینت پارۀ عسکر مگر بلب زده داری. سوزنی. و شاید حلوای عسکری بعض نقاط مازندران همین پارۀ عسکر باشد. ، {{اِسمِ مَصدَر}} پَرِش. پروازپریدن و پرواز کردن. (برهان). گر بپرد به پر همای بود پارۀ او بدست و پای بود. سنائی. ، {{صِفَت}} نادوشیزه. دختر بکارت بشده، زاده چنانکه گویند مخدوم پاره یعنی مخدوم زاده. (برهان)، {{اِسم}} سیماب و زیبق را گویند بهندی. (برهان)، جزء. بخش. جزو. قسم. قسمت. بعض. قطعه. (برهان). پارچه. برخ.لنگه. لَت. قسط. تکّه. شطر.جزله.صنف. مِرزَه. جذاذ.جذاذه. (دَهار) (منتهی الارب). نبذه. (دستوراللغه). لخت. لخته. (صحاح الفرس). عِشر (پاره ها، اعشار). پرکاله. دسته. بضعه، پارۀ گوشت. کِسرَه، پارۀ نان. (السامی فی الاسامی). و اندر وی [اندر معدن زررانک رنک ناحیتی از تبّت] پارۀ زر یابند چند سر گوسفند، به یک پاره. (حدود العالم) : تن پهلوان را کزو خواست کین کشیدند دوپاره زی پارگین. فردوسی. نگه کن بدین پاره های گهر کسی را فروش این و یا خود بخر. فردوسی. زمرد بر او چارصد پاره بود... دگر پنجصد پاره دندان پیل... فردوسی. چو از پادشاهی ندید ایچ بهر بدو داد پنهان یکی پاره زهر. فردوسی. دلیران نترسنداز آواز کوست که دوپاره چوب است و یک پاره پوست. فردوسی. فرود جوان را دژ آباد بود بدژ در پرستنده هشتاد بود همه بر سر باره نظاره بود ز دیبای چینی یکی پاره بود. فردوسی. وگر بکنجی یکپاره ناگرفته بماند هم از شمار گرفته است، ناگرفته مدان. فرخی. پر پارۀ زر گردد جائی که خوری می پر چشمۀ خون گردد جائی که کشی کین. فرخی. گهرهای کانی ز پازهر و زهر چهل پیل و منشور ده پاره شهر. اسدی. ده پاره یاقوت سرخ... نزدیک وی فرستاد. (تاریخ سیستان). پارۀکوهی دیدم امیر سبکتکین گفت یافتم و اسب بداشت. (تاریخ بیهقی). بیست پاره لعل بدخشی بغایت نیکو. (تاریخ بیهقی). خواجۀ بزرگ از جهت خود رسول را استری فرستاد بجل و برقع و پانصد دینار و ده پاره جامه. (تاریخ بیهقی). تختی همه از زر سرخ بود... و سیصد و هشتاد پاره مجلس زرّینه نهاده هر پاره یک گز درازی و گزی خشکتر پهنا. (تاریخ بیهقی). امیر گفت سخت صواب آمد و زیادتی خلیفت را بر خواجه بردادن گرفت و وی می نبشت صد پاره جامه همه قیمتی. (تاریخ بیهقی). نزد وی بردندبا چهل و اند پاره نامۀ توقیعی. (تاریخ بیهقی). اندر آن خلعت کمر و مهد بود و ده غلام ترک سوار و صدهزار درم و صد پاره جامه. (تاریخ بیهقی). و دری آهنین به دو پاره بر وی آویخته. (مجمل التواریخ والقصص). سدّ یأجوج و مأجوج بست از خشتهاء آهنین ساخته... و بآتش بتافتند تا بگداخت و به یکی پاره گشت. (مجمل التواریخ والقصص). اسکندر دوازده پاره شهر بنا کرد. (مجمل التواریخ والقصص). و از آنجا بزمین فلسطین رفت جائی که مؤتفکات خوانند و آنجا پنج پاره دیه بود. (مجمل التواریخ والقصص). و جامع اصل هم در این وقت کردند و تنگ بود بر مردم تا خصیب بن سلم دو پاره زمین بداد. (مجمل التواریخ والقصص). آرش وهادان کمان را به پنج پاره کرد هم از چوب و هم از نی و بسریشم بهم استوار کرد و پیکان آهن کرد. (نوروزنامه). دوات و قلم خواست و بر پارۀ کاغذ نبشت... (نوروزنامه). پارۀ ابرپیدا شد و اندک اندک جمیع آسمان ابر گرفت. (انیس الطالبین و عده السالکین بخاری). آنرا اردشیرخوره گویند و فیروزآباد از جملۀ آن است و چند پاره شهر و نواحی. (فارسنامۀ ابن البلخی). لطایف و عجایب و غرائب پدید آوردم و دویست و چهل و شش پاره استخوان راست کردم از فرق تا قدم با یکدیگر پیوسته گردانیدم. (قصص الانبیاء). پس کوره ها بنهادند و بر آن آهن و روی میدمیدندتا گداخته شد و بهمدیگر میرفت تا یکپاره شد. (قصص الانبیاء). ثمله، پشم پاره ای که بدان روغن و قطران بر شتران مالند و پشم پاره ای که بدان بر مشک روغن مالند. (منتهی الارب). پارۀ خون بود اول که بود نافۀ مشک قطرۀ آب بود ز اول لؤلوی خوشاب. ناصرخسرو. تا نشسته پدر بر آتش تست پاره دودی شده است آه پدر. مسعودسعد. آفتاب ارچه روشن است او را پارۀ ابر ناپدید کند. سنائی. دریغ سی و سه پاره رز و دوازده ده دریغ حائط و قصر و زمین و انهارم. سوزنی. دان که هر رنجی ز مردن پاره ایست جزو مرگ از خود بران گر چاره ایست. مولوی. حور و خلاص ایام مازیاریه هفتاد و دو پاره دیه بود. (تاریخ طبرستان). داد از کسی مخواه که تاج مرصّعش یاقوت پاره از جگر دادخواه یافت. (از صحاح الفرس). در کلمات مرکبه ای چون: آتش پاره، شکرپاره، کوه پاره، ماه پاره، جگرپاره، کُه پاره، مه پاره، بمعنی پاره ای از آتش پاره ای از جگر و جز آن باشد و در سی پاره و شصت پاره بمعنی سی بخش یا شصت بخش قرآن است، پارۀبا هاء گرده و همزه که نشانۀ یاء وحدت یا تنکیر است، بمعنی: قدری، کمی، اندکی، قلیلی، مقداری، بعضی، تا حدّی، لختی، قسمتی، برخی، بخشی: پاره ای (پارۀ) بخورد چند بیضه ای. (تاریخ بخارا). و منزل ششم هنعه، دو ستاره یکی خرد و دیگر پاره ای روشن تر. (التفهیم). هفت بدست نیزه به پیل اندر شد و این پیل پاره ای بشد و بیفتاد و بمرد. (تاریخ سیستان). عمرو پاره ای بشد و بسیار اسیر بگرفت. (تاریخ سیستان). جمست، چیزی بود از جوهرهای فرومایۀ کبود که پاره ای بسرخی زند. (فرهنگ اسدی). شخار، چیزی بود چون نمک پاره ای خاکسترگون که زنان با نوشادور در بالای حنا بر دست کنند. (فرهنگ اسدی). باباطاهر، پاره ای شیفته گونه بودی. (راحهالصدور). آن درویش از آن پاره ای چوب برید و به حضرت خواجه آورد. (انیس الطالبین و عدهالسالکین بخاری). فرمود مرا که پاره ای آب سرد بیار. (انیس الطالبین بخاری). در قصر عارفان به منزل ما پاره ای هیزم آورده است. (انیس الطالبین بخاری). پاره ای نان و سیب خوردم و پاره ای از شب توقف کردم و در همان شب به قصر عارفان رفتم. (انیس الطالبین بخاری). در نزدیکی پالیز پاره ای سبزی و پیاز بود آنرا هم آب دادم. (انیس الطالبین بخاری). درویشی در حضرت ایشان پاره ای نار آورده بود. (انیس الطالبین بخاری). به این فقیر اشارت کردند که پاره ای بادام بگیر که بدریافت صحبت مولانا حمیدالدین شاشی میرویم. (انیس الطالبین بخاری). قضا را همائی بیامد و بانگ میداشت، و برابر تخت، پاره ای دورتر بزیر آمد و بزمین نشست. (نوروزنامه). موسی پاره ای خاربر سر عصا بست و بر سر درخت داشت تا آتش درگیرد. (قصص الانبیاء). بدان سخن پاره ای غضب او تسکین یافت. (رشیدی). ای برّ تو رسیده به هر تنگ چاره ای از حال من ضعیف بجو نیزپاره ای. رودکی. آرزومند آن شده تو بگور که رسد نانت پاره ای برزم. رودکی. هر ساعتی بخیر درون پاره ای بفزایم و ز شرّش نقصان کنم. ناصرخسرو. روز کی چند بنده را بفرست اندکی آرد پاره ای چربو. سوزنی. هر که او نزدیکتر حیرانتر است کار دوران پاره ای آسانتر است. عطار. ، پاس، مدت اندک: پاره ای از شب، پاسی از شب، قسمتی از آن. طائفه ای از لیل. انوٌ من اللیل، انی ٌ من اللیل. طائفهٌ من اللیل. پاره ای از روز، بخشی از آن. ساعت یا ساعاتی از آن. - پاره ای از عمر، مدتی از آن. ، سهم. بهر: دو پاره از شب، دو بهر از آن: برابر صبح دروغین است و بیک پاره از شب بماند. (التفهیم ابوریحان بیرونی). ، یک جزو از سی جزوقرآن: در سی پاره. یک جزو از شصت بخش قرآن در شصت پاره، جزو به اصطلاح حساب، کسر مقابل عددصحیح: او [عدد اول] را هیچ پاره نبود مگر آنک همنام او بود. (التفهیم). اما یکی بحقیقت پاره نشود. (التفهیم). - پاره زدن، در پی کردن. وصله کردن. رقعه دوختن. پینه کردن. ترقیع. - پاره شدن، دریده شدن. ریش شدن. انخراق. - پاره کردن، خرق. دریدن. صیر. (تاج المصادر بیهقی). گسیختن. قسم کردن. بخش کردن. جزء: سراسر بخنجر تنش پاره کرد ز خونش همه گل شده خاک و گرد. فردوسی. وی گفت:...که هم وی اندر آن میاندیشید و دانست که خطاست آنراپاره کرد. (تاریخ بیهقی). باز میگفت احوال ترکمانان سلجوقیان که ایشان خویشتن بیست و سی پاره کنند و بیابان ایشان را پدر و مادر است چنانکه ما را شهرها. (تاریخ بیهقی). گفت شلغم پاره باید کرد خرد پاره کرد آن خادم آنرا پیش برد. عطار. - گز نکرده پاره کردن، نااندیشیده کاری کردن. - پارۀ آجر، چارکه و هر نوع شکسته آجر. - پارۀ آرد، اوماج. آش اوماج، آشی که با گلوله هائی بمقدار دانۀ گندم از آرد راست کنند. آش آردی است که به اوماج شهرت دارد و آنرا بقدر گندمی از خمیر سازند و پزند. (برهان). - پارۀ اسب، قطعهالفرَس. صورتی از صور فلکی: و از بهر این او را [فرس اول را] گه گاه پارۀ اسب خوانند. (التفهیم). - پاره بردوخته، وصله زده. - پارۀ تن، عزیزترین کسی نزد آدمی. خویش و قریب. وَصلۀ تن، پارۀ جگر. فلذه. جگرپاره. - پارۀ دل،عزیزترین کس نزد آدمی چون فرزند. پارۀ جگر. پارۀ تن. جگرگوشه. - پارۀ زر، قراضه. - پارۀ زرد، غیار. غیاره. پارچۀ زردی که بر کتف یهودان دوختندی امتیاز را. زردپاره: گردون یهودیانه بکتف کبود خویش آن زردپاره بین که چه پیدا برافکند. خاقانی. - پارۀ سنگ، قطعه ای از سنگ. - پاره ها، اعشار. - پاره ها و کناره ها، اجزاء و اطراف. (دانشنامۀ علائی). - ترکیب ها: آتش پاره. آجرپاره. آهن پاره. پاره پاره. پلاس پاره. پوست پاره. پوستین پاره. پیرهن پاره. پیش پاره. جگرپاره. چارپاره. چرم پاره. چغزپاره. چهارپاره. خمپاره. سی پاره. شصت پاره. شکرپاره. کاغذپاره. کفش پاره. کلاه پاره. کوه پاره. که پاره. گلیم پاره. گوشت پاره. (فردوسی). ماه پاره. مه پاره. نعل پاره. نمدپاره. وَرَق پاره. یک پاره. (فردوسی). و غیره. رجوع به این ترکیب هاشود
آمبرواز. جرّاح فرانسوی بعهد هانری دوم و فرانسوای دوم و شارل نهم و هانری سوم. بستن شرایین را بجای کی ّ بدو نسبت کنند. مولد او بسال 1517 م. / 922 هجری قمری و وفات در سنۀ 1590 م. / 998 هجری قمری است
آمبرواز. جرّاح فرانسوی بعهد هانری دوم و فرانسوای دوم و شارل نهم و هانری سوم. بستن شرایین را بجای کی ّ بدو نسبت کنند. مولد او بسال 1517 م. / 922 هجری قمری و وفات در سنۀ 1590 م. / 998 هجری قمری است
جزیره ای از گنگبار سیکلاد بجنوب دلس و بدانجا مرمرهای سفید و زیبای مشهور بوده است. مولد آرشیلوک. صاحب 7700 تن سکنه و عاصمۀ آن به همین نام دارای 2700 تن سکنه است
جزیره ای از گنگبار سیکلاد بجنوب دِلس و بدانجا مرمرهای سفید و زیبای مشهور بوده است. مولد آرشیلوک. صاحب 7700 تن سکنه و عاصمۀ آن به همین نام دارای 2700 تن سکنه است