جدول جو
جدول جو

معنی پادنا - جستجوی لغت در جدول جو

پادنا
ناحیه ای از نواحی سرحد شش ناحیه بفارس است و قصبۀ آن خور، نام رودخانه ای در همین ناحیه که آبی شیرین و گوارا دارد و از چشمه مار برخاسته است و ناحیۀ پادنا و بلوک سرحد شش ناحیه را آب میدهد
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پادشا
تصویر پادشا
(پسرانه)
حاکم (نگارش کردی: پاوشا)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ادنا
تصویر ادنا
پایین تر، کمترین، پایین ترین، ضعیف تر، پست تر، زبون تر، افتاده تر
نزدیک شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پاشنا
تصویر پاشنا
پاشنه، قسمت عقب کف پا مثلاً پاشنۀ پا، آن قسمت از ته کفش که زیر پاشنۀ پا واقع می شود مثلاً پاشنۀ کفش، لبۀ عقب کفش که پشت پاشنۀ پا را می گیرد و اگر آن را بخوابانند زیر پاشنۀ پا می رود
فرهنگ فارسی عمید
چوبی شبیه تخماق در دستگاه برنج کوبی که آن را با پا حرکت می دهند و شلتوک را با آن می کوبند تا برنج از پوست جدا شود، نوعی ساعت که پاندول آن شبیه پادنگ است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پاندا
تصویر پاندا
پستانداری شبیه خرس، دارای پوست سیاه و سفید و گیاه خوار که در کوهستان های چین و تبت زندگی می کند
فرهنگ فارسی عمید
پیدن، شهری از مقدونیه بر ساحل خلیج ترمائیک، و در آنجا پرسه بسال 168 قبل از میلاد مغلوب پل امیل شد، رجوع به پیدن و رجوع به ایران باستان ج 2 ص 1196 و ج 3 ص 2023 و 2024 و 2163 شود، صاحب قاموس الاعلام ترکی آرد: پیدنه یکی از قصبات قدیمی مقدونیه واقع در ساحل غربی خلیج سلانیک، در ابتدا جزء مستعمرات یونان بشمار میرفت، آرکلائوس اول از ملوک مقدونیه ضبط کرد و فیلیپ آنرا استوار ساخت، بسال 316 اولمپیاس مادر اسکندر از این قصبه از طرف کساندر محصور شده بود، مدت مدیدی مقاومت کرد اما سرانجام مقتول شد، و باز بسال 168 قبل از میلاد پاولوس امیلیوس در این قصبه قوای پرسیوس را تار و مار ساخت و مقدونیه را تحت استیلای خویش درآورد، نام باستانی این قصبه کیترون بوده است و امروز بشکل یک قریۀ بزرگ و موسوم به کیترو میباشد، (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
نوعی از ذوات الثنایا گوشت خوار در کوه های هیمالیا
لغت نامه دهخدا
از بلاد هندوستان جزو امپراطوری انگلیس از ایالت بنگاله کناررود ایچاماتی، یکی از شعب رود گنگ پس از تشکیل دلتا، دارای 15265 تن سکنه
لغت نامه دهخدا
(دْ / دِ)
پادشاه. ملک. شاه. سلطان. شهریار. مخفف پادشاه: و پادشا هم از ایشانست. (حدود العالم).
ازین هر دو هرگز نگشتی جدا
کنارنگ بودند و او پادشا.
فردوسی.
بزرگی و دیهیم و شاهی مراست
که گوید که جز من کسی پادشاست.
فردوسی.
بدو گفت شاه ای دلیر جوان
که پاکیزه تخمی و روشن روان
چنانی که از مادر پارسا
بزاید شود بر جهان پادشا.
فردوسی.
بر این گفتۀ من چو داری وفا
جهان را تو باشی یکی پادشا.
فردوسی.
بدان تا رسد پادشا را بدی
ور افزایدش فرۀ ایزدی.
فردوسی.
پادشا کایدون باشد نشود ملک سقیم.
ابوحنیفۀ اسکافی.
پادشا را فتوح کم ناید
چو زند لهو را میان به دو نیم.
ابوحنیفۀ اسکافی.
پادشا در دل خلق و پارسا در دل خویش. (از تاریخ بیهقی).
سرانجام با پادشا به جهان
اگرچند بد باشد و بدنهان.
اسدی.
مردم بدین عطا که جهان پادشاش داد
بر جملگی ّ جانوران پادشا شده ست.
ناصرخسرو.
پادشا را دبیر چیست زبان
که سخنهاش را کند تقریر.
ناصرخسرو.
، مجاز:
گشایم در دخمۀ شاه باز
بدیدار او آمدستم نیاز
چنین گفت شیروی کاین هم رواست
بدیدار آن مهتر او پادشاست.
فردوسی.
، مسلط. فرمانروا. حاکم. قاهر. صاحب اختیار. صاحب:
نبد کس بر این باره بر پادشا
بر این رنج بردن ندارد بها.
فردوسی.
که بر من نباشد کسی پادشا
جهان آفرین بر زبانم گوا.
فردوسی.
سری را که باشی بر او پادشا
بتیزی بریدن نباشد روا.
فردوسی.
همیدون نگشتند از اسپان جدا
نبودند بر یکدگرپادشا.
فردوسی.
گر از من همی راه جوید رواست
که هر جانور بر زمین پادشاست.
فردوسی.
بدو گفت شاپور کاری رواست
بما بر کنون میزبان پادشاست.
فردوسی.
دل هر کسی بر تنش پادشاست
و گرتان همی سوی ایران هواست.
فردوسی.
اگر باژ گیری ز قیصر سزاست
که دستور تو بر خرد پادشاست.
فردوسی.
بنازد بدو مردم پارسا
هم آنکس که شد بر زمین پادشا.
فردوسی.
چو بنشست بر جایگاه مهی
چنین گفت (هوشنگ) بر تخت شاهنشهی
که بر هفت کشور منم پادشا
بهر جای پیروزو فرمانروا.
فردوسی.
کسی کوبود بر خرد پادشا
روان را ندارد براه هوا.
فردوسی.
چنین گفت من شاه را بنده ام
بفرمان و رایش سرافکنده ام
هر آنکس که او برگزیند رواست
جهاندار بر بندگان پادشاست.
فردوسی.
چنین بود تا شد بزرگیش راست
بدان چیز بر پادشا شد که خواست.
فردوسی.
چو این گفتها بشنود پارسا
خرد را کند بر دلش پادشا.
فردوسی.
ز کار وی ار خون خروشی رواست
که ناپارسایی برو پادشاست.
فردوسی.
دبیران چو پیوند جان منند
همه پادشا بر زبان منند.
فردوسی.
بفرزند و زن بر همان پادشا
خنک مردم زیرک پارسا.
فردوسی.
براند هر آن کام کاو را هواست
بر این گونه بر جان ما پادشاست.
اسدی.
پارسا شو تا بباشی پادشا بر آرزو
آرزو هرگز نباشد پادشا بر پارسا.
ناصرخسرو.
پادشا گشت آرزو بر تو ز بی باکی تو
جان و دل بایدت داد این پادشا را باژ و سا.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 23).
پادشا بر کامهای دل که باشد پارسا
پارسا شو تا شوی بر هر مرادی پادشا.
ناصرخسرو.
،
{{اسم خاص}} خدا:
دگر چون شد از مام یوسف جدا
سبک جبرئیل آمد از پادشا.
شمسی (یوسف و زلیخا)
لغت نامه دهخدا
پاشنه، عقب:
عملهای جهان برعکس هم هست
که بر ملکت گدائی را دهد دست
چنین هم دیده ام کافسرده پائی
بتخت زر دریده پاشنائی،
امیرخسرو دهلوی (از فرهنگ جهانگیری)،
نیست مدبر اهل ترک ار خودندارد کفش از آنک
هر شکاف از پاشنایش دین و دولت را دراست،
امیرخسرو دهلوی،
، خیار و خربزه و هندوانه و کدو و امثال آنرا نیز گفته اند که بجهت تخم نگاه دارند، (برهان)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دنگ برنج کوبی پائی و دنگ چوبی باشد به هیأت سر و گردن اسب و چون پای بر یک سر آن نهند سر دیگر بلند شود و چون پای بردارند آن سر دیگر فرود آید و شلتوک کوفته شود و برنج از پوست برآید و برای جدا کردن پوست دیگر غلات نیز بکار است. پادنگه. نوع دیگر که با فشار آب حرکت کند آبدنگ نامیده شود، در اصطلاح ساعت سازان مقابل پاملخ
لغت نامه دهخدا
(دَ)
شهر و بندر جزیره سوماترا دارای 47000 تن سکنه و از صادرات آن قهوه است
لغت نامه دهخدا
پادشاه سلطان، فرمانروا حاکم مسلط صاحب اختیار، خدا، مجاز ماذون مختار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پادنگ
تصویر پادنگ
دنگ برنج کوبی پادنگه، (در اصطلاح ساعت سازان) مقابل پا ملخ
فرهنگ لغت هوشیار
نزدیک شدن، فرو هشتن، آویزان کردن، نزدیک شدن زایمان، جمع دنی، فرومایگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاندا
تصویر پاندا
جانور پستاندار گیاه خوار شبیه خرس بومی آسیای شرقی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پادشا
تصویر پادشا
((دِ))
پادشاه، فرمانروا، مجازاً مأذون، مختار، خدا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پادنگ
تصویر پادنگ
((دَ))
دنگ برنج کوبی که با پا حرکت داده می شود، نوعی ساعت که پاندول آن مانند پادنگ باشد
فرهنگ فارسی معین
پادشاه
فرهنگ گویش مازندرانی