جدول جو
جدول جو

معنی پادشاهان - جستجوی لغت در جدول جو

پادشاهان
(دْ / دِ)
کتاب پادشاهان، در تورات کتاب ملوک. نام دو کتاب از کتب مقدس بنی اسرائیل است که به اول و دوم موسوم است و این دو کتاب در اصل عبری یک کتاب و حاوی تاریخ پادشاهان یهودا و اسرائیل است. گروهی برآنند که کتب مذکورۀ پادشاهان پیش از کتب تواریخ ایام نگاشته شده چه کلمات کلدانی و فارسی بسیار در آنها یافته شودو عبرانیان این کتب را به یرمیاء نبی نسبت میدهند وگویا تاریخ تألیف آنها در حدود 620 قبل از میلاد بوده باشد و تاریخ وقایع این دو کتاب دنبالۀ وقایع دو کتابیست که شموئیل نگاشته و به یونانی آنها را ’کتب ممالک’ خوانده اند و به سه دوره منقسم میشود اول تا آخر عهد سلیمان، دوم منقسم شدن سلطنت تا اسارت اسباط عشره، سوم اسارت یهودا و سال 37 یهویاکین که ایقان برجعت الطاف الهی را نسبت به بنی اسرائیل می یابیم. این نکته را نیز پیش از نقل جدول پادشاهان سه دورۀ مذکور باید بخاطر داشته باشیم که لفظ پادشاهان در کتب مقدس بنی اسرائیل همواره دلالت بر رتبۀ اعظم و کثرت اقتدار و وسعت مملکت نمی کند، بلکه بسیاری از شهرهای منفرد ونواحی بتنهائی پادشاهی داشت و بسیار کسان را که در کتب مقدس پادشاه خوانده اند ما شیخ و پیشوا مینامیم. (نقل به اختصار از قاموس کتاب مقدس). جدول پادشاهان بر آن سیاق که شرح داده آمد در صفحۀ قبل آمده است
لغت نامه دهخدا
پادشاهان
(دْ / دِ)
جمع واژۀ پادشاه. ملوک. صید. ملکاء. سلاطین. املاک. (منتهی الارب) :پادشاهان را سوگ داشتن محال باشد. (تاریخ بیهقی).
پادشاهان از پی یک مصلحت صد خون کنند.
انوری.
پادشاهان سخن به صلابت گویند و باشد که درنهان صلح جویند. (گلستان). پادشاهان به نصیحت خردمند محتاج ترند تا خردمندان به صحبت پادشاهان. (گلستان). پادشاهان تخت توانند داد اما بخت نی و در مراتب خدّام توانند افزود اما در عمر نی. (دولتشاه سمرقندی)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پادشاهانه
تصویر پادشاهانه
شایستۀ پادشاهان، درخور پادشاه، شاهانه، مربوط به پادشاهان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پادشاهی
تصویر پادشاهی
مربوط به پادشاه، در علوم سیاسی سلطنتی، سمت پادشاه، شاهی، سلطنت
فرهنگ فارسی عمید
(اَ یَ)
پادشاه نشاننده. نشانندۀ شاه. آنکه کسی را به پادشاهی رساند:
هم در بهار عمر بود پادشانشان
هم در بهار خویش بود پادشاسیر.
انوری.
آن پادشانشان که ز تمکین کلک اوست
هر پادشا که بر سر ملکی ممکّن است.
انوری.
و رجوع به پادشه نشان و پادشاه نشان شود
لغت نامه دهخدا
(دْ / دِ)
سلطنت. ملکت. (دهار). ملک. امارت. ولایت. (مهذب الاسماء). شاهی. سمت پادشاه: و پسران لیث که پادشاهی بگرفتند از آنجا [از شهر قرنی] بودند. (حدود العالم).
همی گشت گرد جهان سر بسر
همی جست با پادشاهی هنر.
فردوسی.
چو بر دین کند شهریار آفرین
برآرد ورا پادشاهی ودین.
فردوسی.
نه هر کس که شد پادشاهی ببرد
برفت و بزرگی کسیرا سپرد.
فردوسی.
وگرنه شد این پادشاهی و تخت
ز بن برکنند این کیانی درخت.
فردوسی.
چو در پادشاهی بدیدی شکست
ز لشکر گر از مردم زیردست.
فردوسی.
کجا پادشاهیست بی جنگ نیست
وگر چند روی زمین تنگ نیست.
فردوسی.
مرا با شما گنج بخشیده نیست
تن و دوده و پادشاهی یکیست.
فردوسی.
پادشاهی ها همه دعویست و برهان تیغ او
آن نکوتر باشد از دعوی که با برهان بود.
عنصری.
پادشاهی به انبازی نتوان کرد. (تاریخ بیهقی). گفتند باکالنجار خالش حاجب بزرگ منوچهر ساخته بود او را زهر دادند و آن کودک نارسیده بود تا پادشاهی باکالنجار بگیرد. (تاریخ بیهقی). معاذاﷲ که خریدۀ نعمتهاشان باشد کسی و در پادشاهی ملوک این خاندان سخنی گوید. (تاریخ بیهقی). اما درعدل و پادشاهی نیست بی الزام حجت کسی را کشتن. (فارسنامۀ ابن بلخی). پیری در وی راه یافته پادشاهی در حیوه خویش به پسرش وشتاسف سپرد. (فارسنامۀ ابن بلخی).
پادشاهی کرده باشم پاسبانی چون کنم.
سنائی.
خاک او باش و پادشاهی کن
آن او باش و هر چه خواهی کن.
سنائی.
پادشاهی به زور باشد و مرد
مرد را مال دوست داند کرد.
اوحدی.
، تسلط. سلطه.چیرگی. ملکوت. (دهار) :
بر خود آنرا که پادشاهی نیست
بر گیاهیش پادشا مشمار.
سنائی.
،
{{اسم}} مملکت. ملک. قلمرو:
پراکنده در پادشاهی سوار
همانا که هستش هزاران هزار.
فردوسی.
که آرام این پادشاهی بدوست
که او بر سر نامداران نکوست.
فردوسی.
و اردشیر را شهنشاه نام کردند پس لشکر برگرفت و از آنجا بهمدان آمد و ملکان جبال و همدان و نهاوند و دینور را بکشت و آن پادشاهی همه بگرفت و از آنجا به آذربایجان رفت و ارمنیه و از آنجا بموصل شد و آن پادشاهی ها بگرفت. (تاریخ طبری ترجمه بلعمی). اردشیر خود با سپاه از اهواز برفت و به میشان شد و آن میشان پادشاهی دیگر است همچند اهواز. (تاریخ طبری ترجمه بلعمی). و بپادشاهی مصر اندر، خلقی بودند بسیار که سر گاو پرستیدندی. (تاریخ طبری ترجمه بلعمی). گفتند بپادشاهی تو اندر جادوانند گرد کن تا این را غلبه کنند بجادوی... فرعون بهمه پادشاهی مصر اندر، کس فرستاد و هر کجا جادوی بود بیاورد. (تاریخ طبری ترجمه بلعمی).
سپهبدش را گفت فردا پگاه
بخواه از همه پادشاهی سپاه.
دقیقی.
کسی که بجوید همی کارزار
که تا پست گردد تن شهریار
بکار آورد کژی و دشمنی
بداندیشی وکین اهریمنی
بدین پادشاهی نباشد رواست
که او دشمن نامور پادشاست.
فردوسی.
شد این پادشاهی پر از گفتگوی
چو پوشید خسرو ز ما رای و روی.
فردوسی.
پذیره شدندش همه سرکشان
که بودند در پادشاهی نشان.
فردوسی.
به هرمز یکی نامه بنوشت شاه [ساوه شاه]
که نزدیک خود خوان ز هر سو سپاه
پل و راه این لشکر آباد کن
علف ساز و از تیغ ما یاد کن
بدین پادشاهی بخواهم گذشت
بدریا سپاه است و بر کوه و دشت.
فردوسی.
درم باید و تیغ پیراستن
ز هر پادشاهی سپه خواستن.
فردوسی.
برآنم که با وی نسازیم جنگ
نه برپادشاهی کنم کار تنگ.
فردوسی.
نباید که خواهد ز ما باژ شاه
نراند بدین پادشاهی سپاه.
فردوسی.
چو از پادشاهیش بگریختم
شب تیره اسپان برانگیختم.
فردوسی.
بدان پادشاهی کنون بازگرد
سر بدسگال اندر آور بگرد.
فردوسی.
مرا پادشاهی آباد هست
همان گنج و مردی و نیروی دست.
فردوسی.
بیامد سوی پادشاهی خویش
سپاه از پس پشت و پیران ز پیش.
فردوسی.
از آن پادشاهی خروشی بخاست
که گفتی زمین گشت با چرخ راست.
فردوسی.
ز چین تا لب رود جیحون مراست
بسغدیم و این پادشاهی جداست.
فردوسی.
مرا پادشاهی آباد هست
همم گنج و مردی و بنیاد هست.
فردوسی.
کزین پادشاهی بدان نیست دور
بهم بودنیک و بد و جنگ و سور.
فردوسی.
همی تاخت تا پیش آب فرات
ندید اندر آن پادشاهی نبات.
فردوسی.
چو برخواند آن نامه هر مهتری
کجا بود در پادشاهی سری.
فردوسی.
دو هفته برآمد بفرمان شاه
بجوشید در پادشاهی سپاه.
فردوسی.
ببردند نامه بهر پهلوی
کجا بود در پادشاهی گوی.
فردوسی.
من از پادشاهی آباد خویش
نه برگیرم از گنج یک نیمه بیش.
فردوسی.
از این پادشاهی بدان، گفت زال
دو راهست هر دو به رنج و وبال.
فردوسی.
چو فرمان کنی هرچه خواهی تراست
یکی بهره زین پادشاهی تراست.
فردوسی.
سه فرزند تو گرچه هست ارجمند
سر بدره بگشای و لب را ببند
وگر چاره ای کرد خواهی همی
بترسی از این پادشاهی همی...
فردوسی.
سکندر سپارد بما کشوری
برین پادشاهی شویم افسری.
فردوسی.
غم پادشاهی جهانجوی راست
بگیتی فزونی سگالد نه کاست.
فردوسی.
چنین گفت کاین پادشاهی بداد
بدارید کاز داد باشید شاد.
فردوسی.
همه پادشاهی سکندر گرفت
جهاندار شد تخت و افسر گرفت.
فردوسی.
بود پادشا سایۀ کردگار
بی او پادشاهی نیاید بکار.
اسدی (گرشاسبنامه ص 66)
او را پیش خواند و بسیاری پندها داد و گفت کار این پادشاهی دریاب و ضایع مکن تا نام پدران ما زنده گردد. (مجمل التواریخ والقصص). پادشاه و پادشاهی همیشه مستقیم باشد چند وزیران بصلاح باشند. (تاریخ سیستان). پادشاهی با کبوتربازی دیر نماند. (تاریخ سیستان). پادشاهی بهزل نتوان داشت. (تاریخ سیستان) [قیدار غاضره را] بزنی کرد وبپادشاهی خویش برد. (تاریخ سیستان). آن ملک و پادشاهی هفتصد سال بدان بماند. (قصص الأنبیاء). تا بدستوری جهتل اندر پادشاهی او اندر جانبی کوشکی بزرگوار بساخت خویش را و پیوستگان را. (مجمل التواریخ والقصص) [و فرمان کرد] کس ایشان را زن ندهد و نخواهد و نیامیزد، و بدین کار در پادشاهی بانگ کردند و کار ایشان بدان رسید که رامشگری پیشه گرفتند و این رود زنان هندوان گفته است که از آن نسب است. (مجمل التواریخ والقصص). و از آن پس گرد پادشاهی بگردید و عدل کرد میان رعیت بر سان پدران. (مجمل التواریخ والقصص). و بسیار کارها رفت تا پادشاهی مستخلص کرد و دشمنان برداشت و سوی برادر بازگشت. (مجمل التواریخ والقصص). و هرمزد درماند کی از روم و عرب و خزروان و چهارسوی پادشاهی در وی طمع کرده بودند. (مجمل التواریخ والقصص). کیخسرو گفت هیچ چیز در پادشاهی بر من گرامی تر از اسب نیست. (نوروزنامه).
، مدت سلطنت پادشاه: پادشاهی زو طهماسب پنج سال بود. پادشاهی گرشاسب نه سال بود. پادشاهی منوچهر صد و بیست سال بود. پادشاهی کیقباد صد سال بود. پادشاهی کیکاوس صد و پنجاه سال بود... (از عناوین شاهنامه).
چو از پادشاهی شدش پنجسال
بگیتی سراسر نبودش همال
ششم سال آن دخت قیصر ز شاه
یکی کودک آورد مانند ماه.
فردوسی.
، کرسی. پایتخت. عاصمه. و رجوع به پادشائی شود. این کلمه با مصادر داشتن، کردن، راندن صرف شود،
{{صفت نسبی}} منسوب به پادشاه: و طعامهم [طعام اهل بلاد هرمز] السمک و التمر المجلوب الیهم من البصره و عمان و یقولون بلسانم ’خرما و ماهی لوت پادشاهی’ معناه بالعربیّه التمر و السمک طعام الملوک.
- بر خویشتن پادشاهی داشتن، تملک. تمالک.تمالک نفس
لغت نامه دهخدا
پایدامن، جائی را گویند از دامن که بر زمین نزدیک باشد، (تتمۀ برهان)
لغت نامه دهخدا
(دْ / دِ نَ / نِ)
شاهانه. بشاهی. سزاوار شاهان.شایستۀ شاهان: و نفاذ امر پادشاهانه از همه وجوه حاصل آمد. (کلیله و دمنه). جواب بازرسید که غازی بی گناهست و نظر پادشاهانه وی را دریابد چون وقت باشد. (تاریخ بیهقی). لشکری که دلهای ایشان بشده بود و مرده بتحسین پادشاهانه همه را زنده و یکدل و یکدست کرد. (تاریخ بیهقی). هرچند آن سخن پادشاهانه نبود بدیوان آمدم [بونصر مشکان] و چنان نبشتم نبشته ای که بخداوندان نویسند. (تاریخ بیهقی). پادشاهانه سیاستی نمود [مسعود] . (تاریخ بیهقی). خواجه [احمد حسن] بر وی [ابوبکر حصیری] دست یافت و انتقامی کشید و بمراد رسید و هرچند سلطان پادشاهانه دریافت ولی در عاجل الحال آب این مرد ریخته شد. (تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا
آنکه کسیرا بپادشاهی می رساند پادشاه نشاننده، آنکه زمام امور مملکت و پادشاه در دست اوست
فرهنگ لغت هوشیار
شایسته شاهان شاهانه: عاطفت پادشاهانه رفتار پادشاهانه، بطرز پادشاهان ملکانه ملوکانه: پادشاهانه ضیافت کرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پادامان
تصویر پادامان
آن قسمت از دامن که بزمین نزدیکتر است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پادشاهی
تصویر پادشاهی
سلطنت، ملکت، مملکت، قلمرو، مدت سلطنت، تسلط، چیرگی
فرهنگ فارسی معین
خسروانه، شاهانه، ملوکانه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از پادشاهی
تصویر پادشاهی
المملكة
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از پادشاهی
تصویر پادشاهی
Kingship, Emperorship, Kingdom
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از پادشاهی
تصویر پادشاهی
empire, royaume, royauté
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از پادشاهی
تصویر پادشاهی
אימפריה , ממלכה , מלוכה
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از پادشاهی
تصویر پادشاهی
سلطنت , بادشاہت
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از پادشاهی
تصویر پادشاهی
সাম্রাজ্য , রাজ্য , রাজ্য , রাজত্ব
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از پادشاهی
تصویر پادشاهی
ufalme, umalkia
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از پادشاهی
تصویر پادشاهی
imparatorluk, krallık
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از پادشاهی
تصویر پادشاهی
제국 , 왕국 , 왕국 , 왕권
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از پادشاهی
تصویر پادشاهی
帝国 , 王国 , 王権
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از پادشاهی
تصویر پادشاهی
keizerrijk, koninkrijk, koningschap
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از پادشاهی
تصویر پادشاهی
साम्राज्य , राज्य , राजत्व
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از پادشاهی
تصویر پادشاهی
kekaisaran, kerajaan
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از پادشاهی
تصویر پادشاهی
จักรวรรดิ , อาณาจักร , อาณาจักร , ความเป็นกษัตริย์
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از پادشاهی
تصویر پادشاهی
imperio, reino, realeza
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از پادشاهی
تصویر پادشاهی
impero, regno, regalità
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از پادشاهی
تصویر پادشاهی
帝国 , 王国 , 王权
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از پادشاهی
تصویر پادشاهی
cesarstwo, królestwo, królewskość
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از پادشاهی
تصویر پادشاهی
імперія , королівство , королівська влада
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از پادشاهی
تصویر پادشاهی
Kaiserreich, Königreich, Königtum
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از پادشاهی
تصویر پادشاهی
империя , королевство , царствование
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از پادشاهی
تصویر پادشاهی
império, reino, realeza
دیکشنری فارسی به پرتغالی