جدول جو
جدول جو

معنی وگر - جستجوی لغت در جدول جو

وگر
(وَ گَ)
مرکّب از: و + گر، مخفف و اگر:
وگر بر سر آید ده وپنج روز
تو گردی شهنشاه گیتی فروز.
فردوسی.
منکران را هم از این می دو سه ساغر بچشان
وگر ایشان نستانند روانی به من آر.
حافظ (دیوان چ قزوینی ص 168)
لغت نامه دهخدا
وگر
واگر
تصویری از وگر
تصویر وگر
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ورگر
تصویر ورگر
(پسرانه)
با دوام (نگارش کردی: وهرگر)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از هوگر
تصویر هوگر
(پسرانه)
انس گرفتن، عادت کردن (نگارش کردی: هگر)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از گور
تصویر گور
جایی که مرده را دفن کنند، قبر، برای مثال نبشته ست بر گور بهرام گور / که دست کرم به ز بازوی زور (سعدی - ۱۰۸)
صحرا، بیابان
پستانداری وحشی شبیه خر با رنگ زرد و خط های سیاه که در افریقا پیدا میشود و دسته دسته حرکت می کنند، گور اسب، گورخر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سگر
تصویر سگر
خارپشت بزرگ تیرانداز که خارهای بلند ابلق دارد و آن ها را مانند تیر می اندازد، جوجه تیغی
تشی، سیخول، زکاسه، سکاسه، رکاشه، اسگر، اسغر، سنگر، پهمزک، پیهن، بیهن، روباه ترکی، کاسجوک، جبروز، قنفذ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وچر
تصویر وچر
قضاوت، فتوی، دستور حاکم شرع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خوگر
تصویر خوگر
ویژگی انسان یا حیوانی که با کسی انس و الفت گرفته است، مانوس، برای مثال دل حافظ که به دیدار تو خوگر شده بود / نازپرورد وصال است مجو آزارش (حافظ - ۵۶۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اگر
تصویر اگر
حرف شرط، گر، ار
سوسن زرد، گیاهی چندساله با برگ و ساقۀ بلند، گل های زرد و ریشه ای سرخ رنگ که مصرف دارویی دارد، وجّ، ویرج، اقارون
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دگر
تصویر دگر
دیگر، جز، غیر، بیگانه، شخصی یا چیزی غیر از آنکه یا آنچه قبلاً دیده یا گفته شده، مثل کس دیگر، روز دیگر، سال دیگر، باز و مجدد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وزر
تصویر وزر
کوه بلند
ملجا، پناهگاه، هر جای مستحکم و استوار که پناهگاه شود
فرهنگ فارسی عمید
(لَ)
رود خانه لوگر، نام رودی است که نزدیک قصبۀ پروان از آبادی های نزدیک به غزنین سرچشمه دارد. (از تاریخ مغول تألیف اقبال ص 61)
لغت نامه دهخدا
کلمه فرانسه به معنی سفینۀ کوچکی خاص سیر در سواحل
لغت نامه دهخدا
(لَ گَ)
شهری به هند:
چگونه کرد مر آن دلهرای بی دین را
نشانش چون کند از باز پیش در لوگر.
عنصری.
، ناحیتی به افغانستان. رجوع به لوکر شود
لغت نامه دهخدا
(گَ)
دهی است از دهستان خورش رستم بخش خورش رستم شهرستان خلخال. واقع در 16هزارگزی شمال باختری هشتجین. آب آن از دورشته چشمه می باشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(گَ)
عادت شده. معتاد. الفت گرفته. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) :
ای شاهد شیرین شکرخا که تویی
وی خوگر جور و کین ویغما که تویی.
سوزنی.
پرسیدند که در حق چنین حیوانی نجس چنین لفظی چرا فرمودی گفت تا زبان به نیکی خوگر شود. (مرزبان نامه). و بر تیر انداختن و مشقت خوگر شوند. (جهانگشای جوینی).
من جرعه نوش بزم تو بودم هزار سال
کی ترک آبخورد کند طبع خوگرم.
حافظ.
دل حافظ که بدیدار تو خوگر شده بود
نازپرورد وصال است مجو آزارش.
حافظ.
دین، خوگرخیر یا خوگر شر گردیدن. (منتهی الارب) ، مصاحب. همنشین. (ناظم الاطباء). الوف. الف. مألوف. الیف. مأنوس. انیس. (یادداشت مؤلف) :
بمردم درآمیز اگر مردمی
که با آدمی خوگر است آدمی.
نظامی.
- سگ خوگر، کلب معلّم
لغت نامه دهخدا
(گَ)
تیره ای از طایفۀ جانکی سردسیر هفت لنگ. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 75)
لغت نامه دهخدا
(وَ گَ رَ / وَ گَ)
مرکّب از: و + گر، مخفف اگر + ت، مخفف و اگر تو را. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
وگرت خنده نیاید یکی کنند بیار
ویک دو بیتک از این شعر من بکن بکنند.
ابوالعباس عباسی (از یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
تصویری از جگر
تصویر جگر
کبد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شگر
تصویر شگر
شکر سگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سگر
تصویر سگر
خار پشت بزرگ تیر انداز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اگر
تصویر اگر
حرف شرط
فرهنگ لغت هوشیار
ترکی دهتار تار روستایی قسمی ساز روستایی از ذوی الاوتار که نزد ترکان و ترکمانان رواج دارد و نوازنده آنرا (عاشق) نامند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دگر
تصویر دگر
مخفف دیگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوگر
تصویر خوگر
عادت گرفته، خو گیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوگر
تصویر خوگر
((گَ))
عادت کرده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جگر
تصویر جگر
کبد
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ویر
تصویر ویر
حافظه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از گور
تصویر گور
قبر، مدفن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نگر
تصویر نگر
نظر
فرهنگ واژه فارسی سره
آمخته، مالوف، مانوس، متخلق، معتاد
متضاد: رمنده، وحشی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آدم بویناک و کثیف
فرهنگ گویش مازندرانی
اگر
فرهنگ گویش مازندرانی
بازگرد، برگرد
فرهنگ گویش مازندرانی
نوبر، خوردن میوه ی فصلی برای اولین بار
فرهنگ گویش مازندرانی