معنی وکم در لغت نامه دهخدا

سپرده شدن زیر پای و خورده شدن. (آنندراج) (منتهی الارب) (اقرب الموارد). و فعل آن به طور مجهول استعمال شود. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)، به سختی راندن کسی را. (اقرب الموارد) (آنندراج)، اندوه مند گردانیدن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)، شکستن، خوار کردن چیزی را. (از منتهی الارب)، هم یکمون الکلام، یعنی عجمها سلام علیکم را به کسر کاف تلفظ می کنند. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد)

معنی وکم در لغت نامه دهخدا

اندوهگین گردیدن. (منتهی الارب) (از آنندراج)

معنی وکم - جستجوی لغت در جدول جو

وکم

لغت نامه دهخدا

وکم

لغت نامه دهخدا

وزم

پاروی چوبی بزرگ و پهن برای روبیدن برف

فرهنگ فارسی عمید

بکم

گنگی، درست حرف نزدن به سبب گرفتگی زبان

فرهنگ فارسی عمید

وکر

لانۀ پرندگان، جای زندگی و نشیمنگاه و محل تخمگذاری پرندگان، بتواز، آشانه، پتواز، پیواز، وکنت، پدواز، آشیانه، کابک، آشیان، کابوک، تکند

فرهنگ فارسی عمید

وهم

گمان، خیال، پندار، آنچه دیده می شود ولی وجود ندارد، شبح، آن قسمت از مغز که تخیل می کند، ذهن، ترس، هراس

فرهنگ فارسی عمید

ورم

برآمدگی در بدن به واسطۀ آسیب یا صدمه یا بیماری، آماس

فرهنگ فارسی عمید

حکم

حکمت ها، فلسفه ها، دلایل، نصیحتها، جمع واژۀ حکمت

فرهنگ فارسی عمید

وشم

بلدرچین، پرنده ای با بال های کوتاه منقار کوچک و صدای بلند، سمانه، کرک، ورتیج، بدبده، سلویٰ، سمان، کراک برای مثال در جنب علو همتت چرخ / مانندۀ وشم پیش چرغ است (ابوسلیک - شاعران بی دیوان - ۶)

فرهنگ فارسی عمید

حکم

کسی که برای حل مشکل یا رفع دعوا انتخاب می شود، داور

فرهنگ فارسی عمید

وسم

داغ کردن، نشان کردن، علامت گذاشتن، داغ، نشان

فرهنگ فارسی عمید

وخم

تعفن هوا که باعث بروز امراض وبایی می شود

فرهنگ فارسی عمید

شکم

قسمت میانی بدن جانوران که معده، روده ها، کبد و چند عضو دیگر در آن قرار دارد، کنایه از معده، کنایه از دستگاه گوارش، بخش عقبی بدن حشرات و بندپایان، کنایه از نوبت زایمان،
وعده (غذا) مثلاً یک شکم جوجه کباب، کنایه از درون،
شکم چارپهلو کردن: کنایه از پرخوردن به حدی که شکم بزرگ و چهارگوش شود

فرهنگ فارسی عمید

وشم

بخار، برای مثال دو چشم از بر سر چو دو چشمه خون / ز وشم دهانش جهان تیره گون (فردوسی - مجمع الفرس - وشم)
خال، خالی که با نیل و سوزن روی پوست بدن ایجاد می کنند، خال کوبی، خالکوبی، کبودی

فرهنگ فارسی عمید

بکم

زبان بسته، لال، گنگ، ابکم

فرهنگ فارسی عمید

ورم

یاد، حافظه، به یاد نگه داشتن

فرهنگ فارسی عمید

بکم

درختی بلند با برگ هایی مانند برگ بادام، گل های ریز، میوۀ گرد و چوب سرخ رنگ که از آن در رنگرزی استفاده می شود، بقم، برای مثال هرکه در دنیا شود قانع به کم / سرخ رو باشد به عقبی چون بکم (رشیدی - بکم)

فرهنگ فارسی عمید

وکمه

(وَ مَ)

زن سطبر سیرشکم. (منتهی الارب) (آنندراج). الغیضه المشبعه، و قیل الغیضه المسبعه. (اقرب الموارد)

لغت نامه دهخدا