جدول جو
جدول جو

معنی وژه - جستجوی لغت در جدول جو

وژه
وجب، فاصلۀ میان انگشت بزرگ و انگشت کوچک دست در حالی که تمام انگشت ها باز باشد، اندازۀ دست، بدست، پنک، گدست، شبر
تصویری از وژه
تصویر وژه
فرهنگ فارسی عمید
وژه
(وَ ژَ / ژِ)
وجب، و آن مقداری باشد از دست مابین انگشت بزرگ و انگشت کوچک. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). شبر. (آنندراج) (برهان). بدست. (آنندراج). وجب تبدیل وژه است. (آنندراج) (انجمن آرا) : اگر تواز آسمان مطلع میبودی یا بسوی آسمان وژه ای بالا میرفتی... (فیه مافیه). آری آسمان را وژه وژه پیمودی همه را گردیدی خبر میدهی. (فیه مافیه چ فروزانفر ص 212).
یک وژه نیستی و پنداری
از سرت تا به آسمان وجبی است.
؟ (از آنندراج و انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
وژه
وجب به وجب: (آری آسمان را وژه وژه پیمودی همه راگردیدی)
تصویری از وژه
تصویر وژه
فرهنگ لغت هوشیار
وژه
وجب
تصویری از وژه
تصویر وژه
فرهنگ واژه فارسی سره
وژه
نام کوهی در جواهرده رامسر
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ژوژه
تصویر ژوژه
خارپشت، جوجه تیغی
فرهنگ فارسی عمید
گیاهی با خارهای درشت به اندازۀ نخود که به دامن لباس و پاچۀ شلوار می چسبد، برای مثال به دل ها اندر آویزد دو زلفش / چو دوژه کاندر آویزد به دامان (خفاف - شاعران بی دیوان - ۲۹۷)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جوژه
تصویر جوژه
جوجه، بچۀ هر پرنده که تازه از تخم درآمده باشد به ویژه مرغ خانگی، جوزه، چوزه، فرخ، فره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سوژه
تصویر سوژه
موضوع، مضمون
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هوژه
تصویر هوژه
چکاوک، پرنده ای کوچک و خوش آواز شبیه گنجشک با تاج کوچکی بر روی سر
چکاو، چکوک، چاوک، ژوله، جل، جلک، خجو، خاک خسپه، نارو، قبّره، قنبره
فرهنگ فارسی عمید
(ژَ / ژِ)
از مادۀ دوسیدن، نام قسمی خار است. (یادداشت مؤلف). گیاهی است که به جامه آویزد و آن را سکک نیز گویند و به هندیش خنجره نامند. (شرفنامۀ منیری). گیاهی است از تیره پروانه واران جزو دستۀ شبدرها که گل آن سفید یا ارغوانی و یا صورتی است. شکل گل کروی و دارای خارهای قلاب مانندی است که بر پشم گوسفندان به هنگام چرا می چسبد. دوزه. دوچه. دوسه. (فرهنگ فارسی معین). نوعی از خار. (ناظم الاطباء). گیاهی است که ثمر آن گرهی است خاردار به مقدار فندقی و خارها بر آن رسته و بر دامن آویزد. (از آنندراج) (از فرهنگ اوبهی) (از فرس اسدی) (از فرهنگ جهانگیری) :
به دلها اندر آویزد دوزلفش
چو دوژه اندر آویزد به دامن.
خفاف.
رجوع به دوزه شود، گره چوب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(ژَ / ژِ)
خشتک پیراهن و جامه و آنرا بغلک نیز گویند. (برهان). خشتک جامه و سوجه. (فرهنگ رشیدی). خشتک پیراهن. (آنندراج). خشتچه: سوژۀ پیرهن و جبه. (فرهنگ اسدی) ، آن پارچه که از سر تریز ببرند، تا خشتک بر آن دوزند. (برهان) (فرهنگ رشیدی) ، نوعی از رستنی باشد مانند اسفناج و آنرا در آشها کنند و به عربی قثاء بری خوانند و اهل خراسان برغست گویند. (برهان). رجوع به سوزه شود
لغت نامه دهخدا
(ژِ)
آنچه که درباره آن بحث یا آزمایش کنند. موضوع. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(ژَ / ژِ)
بمعنی غوزۀ پنبه. (از برهان قاطع) (شمس فخری). رجوع به غوزه شود، غنچه. (فرهنگ جهانگیری). غنچۀ گل. (برهان قاطع). در ’فرهنگ’ بمعنی غنچه آمده است. (از فرهنگ رشیدی). صاحب انجمن آرا ذیل مادۀ ’بسغده’ بر جهانگیری (که برهان تابع اوست) چنین اعتراض کند: حکیم ازرقی هروی گفته است:
شراب لعل درخشنده در چنین سره وقت
موافق آید و خوش، خاصه با نسیم هراه
غلام باد شمالم که میوزد خوش خوش
به بوی غالیه از غور بامداد بگاه
به مست خفته چنان میوزد که پنداری
حواس او ز بهشت بر این شود آگاه
مرا شمال هری بی هری نباشد خوش
چو شهریار و خداوند من بود همراه.
معلوم شد که هراه و غور و فراه از بلاد خراسان (قدیم) است، چنانکه انوری گفته:
عرصۀ مملکت غور چه نامحدود است
که در آن عرصه چنین لشکر نامعدود است !
با این تفاصیل صاحب جهانگیری غور را ’غوژه’ خوانده و غنچه فهمیده است، و اگر منظور ناظم غنچه بود ’غنچه میگفت و در وزن و معنی شعر تغییری روی نمی داد. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین) :
تاک از پس غوره میدهد مل
شاخ از پس غوژه میدهد گل.
امیرخسرو (از جهانگیری) (فرهنگ رشیدی).
به معنی غوزۀ پنبه نیز مناسب است. (انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
(ژِ)
پیر ژولیانی، پاپ مسیحی از سال 1276 تا 1277 میلادی در عهد وی دو تن نماینده از طرف دربار اباقا پادشاه مغول در ایران عازم شهر رم شدند و عیسویان را به پس گرفتن بیت المقدس و فلسطین از دست مسلمین دعوت کردند و از جانب اباقا به ایشان وعده مساعدت شد و پاپ آنان را نزد سلاطین فرانسه و انگلیس فرستاد و دو نمایندۀ مزبور که ازعیسویان گرجی بودند از طرف آباقا اظهار داشتند که او و قوبیلای قاآن مائلند که قبول دیانت عیسوی کنند. پاپ برای تحقیق مطلب و تبلیغ آئین مسیح تصمیم گرفت که پنج تن از روحانیون را به دیار مشرق فرستد، ولی چون در همان اوان یعنی سال 676 هجری قمری بمرد تصمیم او عملی نشد، فقط نیکلای سوم پاپ جدید سال بعد نامه ای به اباقا و قوبیلای نوشت و از مساعدت ایشان درباره عیسویان اظهار مسرّت کرد. (از تاریخ مغول اقبال ص 204)
لغت نامه دهخدا
(اُ ژِ)
کلود (1854-1924م.). ادیب و نویسندۀ فرانسوی مؤلف کتب بسیار تعلیماتی است که در جمعآوری کتاب لاروس مصورو لاروس کوچک و لاروس عمومی و مجلۀ لاروس ماهیانه زحمت بسیار کشیده و مدیریت آنها را عهده دار بوده است
لغت نامه دهخدا
(ژَ /ژِ)
تاج خروس. خوچه. عرف. عفریه. (زمخشری)
لغت نامه دهخدا
(ژَ / ژِ)
چوزه. (ناظم الاطباء). جوجه. ج، چوژگان:
شاها ز توغوری بلباسات بجست
مانندۀ چوژه از کف خات بجست
از اسب پیاده گشت و رخ پنهان کرد
پیلان بتو شاه داد و از مات بجست.
فردوس مطربه.
همچنانک آن مرغ بر آن بیضه خود بنشیند و آن را گرم میدارد و از آن چوژگان بیرون می آرد... لاجرم چوژگان بیرون نمی آیند. (کتاب المعارف).
رجوع به چوزه شود
لغت نامه دهخدا
(ژَ / ژِ)
ساق درخت و ساق انسان و حیوان. (شعوری ج 1 ص 270). پوزه
لغت نامه دهخدا
(ژَ / ژِ)
پرنده ای است کوچک و آن را به عربی صعوه میگویند. و با زای هوز، صفاهانیان چکاوک را گویند. (برهان). ابوالملیح
لغت نامه دهخدا
(ژَ / ژِ)
موژ. استخر و آبگیر و تالاب و آب انبار. (از برهان) (ناظم الاطباء). آبگیر و تالاب. (از انجمن آرا) (از آنندراج). به معنی موژاست. (فرهنگ جهانگیری). و رجوع به موژ شود، غم و اندوه و مصیبت. (ناظم الاطباء). ماتم. عزا. مصیبت. اندوه. (یادداشت مؤلف) ، نام نوعی از حلوا. (ناظم الاطباء). و رجوع به موزه شود
لغت نامه دهخدا
(ژَ / ژِ)
گریبان جامه. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). یقه. (ناظم الاطباء). در فرهنگ رشیدی ’نوزه’ بدین معنی آمده است. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)
لغت نامه دهخدا
(ژَ / ژِ)
ژوژ. کوله. خارپشت. (برهان). رجوع به ژوژ و کوله شود. ژوژه که هیئت باستانی آن ژوژک است در تفسیر پهلوی (زند) کتاب وندیداد دوژک است که به ژوژک گردانیده شده و مراد از آن اطلاقی است که مردم زشت گفتار (بدزبان) به ونگهاپر، سگ ترسو و بلندپوزه کرده اند. ژوژه یا ’ژوژه خارپشت’ که جانوری است دشمن مور و مار و ایرانیان کشتن آنها و همه جانوران زیان بخش (خرفستران) رانیک میدانستند بسیار گرامی و ارجمند بوده است. در نامۀ پهلوی بندهش در فصل 14 فقرۀ 19 ده جنس سگ برشمرده شده و در میان آنها از ژوژه نیز نام برده است وگوید آن را خارپشت خوانند. در فصل 19 همین نامه در فقرۀ 29 آمده: ژوژه که خارپشت خوانند دشمن مور دانه کش است چنانکه گویند ژوژه در سوراخ مور که بشاشد هزار مور بکشد. در نامۀ دیگر پهلوی بنام شایست نشایست فصل 1 فقرۀ 31 و فصل 12 فقرۀ 20 همین مطلب بندهش یاد شده است و نیز میگوید: و هرکه در سر راه خود ژوژه بیند باید برگیرد و به جائی برد که از آسیب برکنار باشد. (فرهنگ ایران باستان تألیف پورداود ص 213)
لغت نامه دهخدا
تصویری از وژه وژه
تصویر وژه وژه
وجب به وچب: (آری آسمان را وژه وژه پیمودی همه راگردیدی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هوژه
تصویر هوژه
جل را گویند که چکاوک نیز نامیده میشود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سوژه
تصویر سوژه
مضمون، بحث، بررسی و آزمایش خشتک جامه و پیراهن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پوژه
تصویر پوژه
ساق درخت تنه درخت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چوژه
تصویر چوژه
جوجه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جوژه
تصویر جوژه
جوجه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ژوژه
تصویر ژوژه
خارپشت
فرهنگ لغت هوشیار
از تیره پروانه واران جزو دسته شبدرها که گل آن سفید یا ارغوانی و یا صورتی است شکل گل کروی و دارای خارهای غلاب مانندیست که بر پشم گوسفندان بهنگام چرا میچسبد. دوزه دووجه دو ستو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موژه
تصویر موژه
((ژِ))
موژ. مویه، اندوه، غم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سوژه
تصویر سوژه
((ژِ))
موضوع، آن چه که درباره آن بحث یا آزمایش کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ژوژه
تصویر ژوژه
((ژَ یا ژِ))
خارپشت
فرهنگ فارسی معین
مطلب، موضوع، مضمون، مفاد، فاعل
فرهنگ واژه مترادف متضاد