جدول جو
جدول جو

معنی ونوش - جستجوی لغت در جدول جو

ونوش
(دخترانه)
گل بنفشه (نگارش کردی: وهنهوش)
تصویری از ونوش
تصویر ونوش
فرهنگ نامهای ایرانی
ونوش
(وَ)
دهی است از دهستان کلرودپی بخش مرکزی شهرستان نوشهر. سکنۀ آن 200 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
ونوش
نام روستایی در دهستان کلرودپی نوشهر، روستایی در منطقه.، گوسفند بنفش رنگ
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ونوس
تصویر ونوس
(دخترانه)
ستاره زهره
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از انوش
تصویر انوش
(پسرانه)
بی مرگ، جاودان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از وانوش
تصویر وانوش
(دخترانه)
دریاچه وان، از سمبلهای تاریخ ارامنه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از منوش
تصویر منوش
(پسرانه)
نام پسر پشنگ و نوه دختری ایرج از پادشاه پیشدادی، نام یکی از ناموران قدیم که امروزه در اوستا اسمی از او نیست، از شخصیتهای شاهنامه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از آنوش
تصویر آنوش
(دخترانه)
از پایتختهای قدیم ارمنستان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ونوشه
تصویر ونوشه
(دخترانه)
در گویش مازندران گل بنفشه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از نوش
تصویر نوش
مقابل نیش
هر چیز مطبوع و خوشایند
گوارا باد، نوش جان باد
عسل، مادۀ شیرینی که زنبور عسل از مکیدن شیرۀ بعضی گل ها و گیاهان فراهم می آورد و در کندوی خود خالی می کند، لعاب النّحل، انگبین، طیان، شهد
پادزهر، تریاق
شراب، باده
نوعی نقل و شیرینی که برای مزۀ شراب می خورند
زندگی، حیات، بی مرگی
گوارا، شیرین
پسوند متصل به واژه به معنای نوشنده مثلاً باده نوش
هر چیز نوشیدنی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ونوس
تصویر ونوس
زهره، دومین سیارۀ منظومۀ شمسی که قدما آنرا سعد می دانستند و به خنیاگری نسبت می دادند، ناهید، بیدخت، بغدخت، بیلفت، خنیاگر فلک، مطربۀ فلک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وحوش
تصویر وحوش
وحش ها، جانوران بیابانی، جمع واژۀ وحش
فرهنگ فارسی عمید
(وَ)
نام روان سپهر قمر است. (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِ نَ وِ)
شنو. اسم مصدر و مصدر دویم شنیدن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
گوش کننده، شنونده، مخفف نیوش است که شنیدن و گوش کردن باشد، رجوع به نیوش شود
لغت نامه دهخدا
(فَلْیْ)
ورش. واداشتن کسی را. (از اقرب الموارد). اغراء. (اقرب الموارد). ورغلانیدن. (ناظم الاطباء) ، وارد شدن بر کسانی به هنگام خوردن طعام تا با آنان غذا خورد بدون آنکه دعوت شده باشد. (از اقرب الموارد). بر طعام خوردن طفیلی کردن. (تاج المصادر بیهقی). ناخوانده برآمدن بر قوم در وقت خوردن. (ناظم الاطباء) ، گرفتن طعام و به حرص تمام خوردن آن را. (اقرب الموارد). گرفتن غذا و گویند با ولع و حرصی تمام خوردن آن را تا آنجا که از شدت حرص و میل به طعام خود را نیز مکرم و محترم ندارد. (از اقرب الموارد). گرفتن چیزی از طعام را. (ناظم الاطباء) ، آزمند شدن و طمع ورزیدن چیزی را و در پی کارهای دون شدن. (از اقرب الموارد). رجوع به ورش شود
لغت نامه دهخدا
(وَشْ وَ)
رجل وشوش، مرد سبک چست تیزرو. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
دهی است جزو دهستان الموت بخش معلم کلایۀ شهرستان قزوین واقع در 65 هزارگزی راه عمومی. موقع جغرافیایی آن کوهستانی و سردسیری است. سکنۀ آن 515 تن. آب آن از چشمه سار و محصول آن غلات، بنشن، گردو، لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. نصف سکنه در زمستان برای تأمین معاش به تنکابن میروند. صنایع دستی زنان بافتن لباس پشمی محلی و کرباس بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(وِ)
خدایی از خدایان یونان که الهۀ جمال و زیبایی بود. ربه النوع زیبایی یونان قدیم و دختر ژوپیتر. خدای خدایان او را به وولکانوس داد. ونوس را در سراسر یونان و روم ستایش میکردند و از او مجسمه های زیبای فراوان به دست آمده است. (ترجمه تمدن قدیم فوستل د کولانژ)
لغت نامه دهخدا
(وُ)
جمع واژۀ وخش. (منتهی الارب) رجوع به وخش شود
لغت نامه دهخدا
(وُ)
جمع واژۀ وحش، و وحش جمع واژۀ وحشی است. (السامی فی الاسامی) (منتهی الارب) (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء). جانوران صحرایی. (غیاث اللغات) :
بسان چاه زمزم است چشم من
که کعبۀ وحوش شد سرای او.
منوچهری
به پرّی و به فرشته به حور و عین، و وحوش
به آدمی و به مرغ و به ماهی و به دواب.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 53).
زو پلنگ و شیر ترسان همچو موش
زو شده پنهان به دشت و که وحوش.
مولوی.
پلنگی که گردن کشد بروحوش
به دام افتد از بهر خوردن چو موش.
سعدی.
، مردمان بیابانی و غولها. (ناظم الاطباء).
- خطوحوش، خط هیروگلیف. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(تَذْ)
دست به دستار مالیدن و پاک کردن، یقال: تنوش یده بالمندیل، ای مشها من الغمر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
درخت سرو. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس)
لغت نامه دهخدا
(غِ نَوِ)
غنودگی. رجوع به غنودگی و غنودن شود
لغت نامه دهخدا
نوشیدن، (رشیدی) (اوبهی) (برهان قاطع) (جهانگیری) (آنندراج) (انجمن آرا)، آشامیدن، (برهان قاطع) (جهانگیری)، عمل نوشیدن، (فرهنگ فارسی معین)، اسم از نوشیدن است، (یادداشت مؤلف)، نوشیدن مطلقاً و نوشیدن می و باده نوشی:
هوا پرخروش و زمین پر ز جوش
خنک آنکه دل شاد دارد به نوش،
فردوسی،
همه زیردستان چو گوهرفروش
بمانند با نالۀ چنگ و نوش،
فردوسی،
چو از کار ولایت بازپرداخت
دگرباره به نوش و ناز پرداخت،
نظامی،
،
عسل، (اوبهی) (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج) (رشیدی)، انگبین، (ناظم الاطباء) :
تلخی و شیرینیش آمیخته ست
کس نخورد نوش و شکر بآپیون،
رودکی،
همه به تنبل و بند است بازگشتن او
شرنگ نوش آمیغ است و روی زراندود،
رودکی،
هرکه باشد سپوزکار به دهر
نوش با کام او شود چون زهر،
بوشکور،
به طعم نوش گشته چشمۀ آب
به رنگ دیدۀ آهوی دشتی،
دقیقی،
زمانه به یکسان ندارد درنگ
گهی شهد و نوش است و گاهی شرنگ،
فردوسی،
همی پروراندت با شهد ونوش
جز آواز نرمت نیاید به گوش،
فردوسی،
لبت گوئی که نیم کفته گل است
می و نوش اندر او نهفتستی،
طیان،
مرا چون خروش تو آمد به گوش
همه زهر گیتی شدم پاک نوش
بلبلکان بانشاط قمریکان باخروش
در دهن لاله مشک در دهن نحل نوش،
منوچهری،
چرا با من به تلخی همچو هوشی
که با هر کس به شیرینی چو نوشی،
فخرالدین اسعد،
تو چون ویسی لب از نوش و تن از سیم
تو گوئی کرده شد سیبی به دو نیم،
فخرالدین اسعد،
به دریا در گهر جفت نهنگ است
چو نوش اندر دهان جفت شرنگ است،
فخرالدین اسعد،
دو گویا عقیق گهرپوش را
که بنده بدش چشمۀ نوش را،
اسدی،
نیش نهان دارد در زیر نوش
سوسن خوشبویش چون سوزن است،
ناصرخسرو،
زیرا که به زیر نوش و خزّش
نیش است نهان و خار مستور،
ناصرخسرو،
گر نیستت چو نوش خور و چون خزت گلیم
بنگر به یار خویش که او گرسنه ست و عور،
ناصرخسرو،
به کام مهرش اندر زهر نوش است
به چشم کینش اندرنور نار است،
مسعودسعد،
گر زهر موافقت کند تریاق است
ور نوش مخالفت کند نیش من است،
خیام،
گر زهر دهد تو را خردمند بنوش
ور نوش رسد ز دست نااهل بریز،
خیام،
شتربه گفت طعم نوش چشیده ام، هنگام زخم نیش است، (کلیله و دمنه)،
کین و مهر تو به زنبور همی ماند راست
که بر اعدای تو نیش است و بر احباب تو نوش،
سوزنی،
ز انعامش دهان نحل پرنوش
زجودش کرم پیله پرنیان پوش،
عمادی شهریاری،
از سخن های عذب شکّرطعم
در دهان زمانه نوش منم،
انوری،
به بوسه مهر نوش او شکستم
شکست اندر دلم نیش جفاها،
خاقانی،
عافیت زآن عالم است اینجا مجوی ازبهر آنک
نوش زنبور از دم ارقم نخواهی یافتن،
خاقانی،
به چشم آهوان آن چشمۀ نوش
دهد شیرافکنان را خواب خرگوش،
نظامی،
ز بی لحنی بدان سی لحن چون نوش
گهی دل دادی و گه بستدی هوش،
نظامی،
ز طبع تر گشاده چشمۀ نوش
به زهد خشک بسته باد بر دوش،
نظامی،
آن شکرخنده که پرنوش دهانی دارد
نه دل من که دل خلق جهانی دارد،
سعدی،
شربت نوش آفرید از مگس نحل
نخل تناور کند ز دانۀ خرما،
سعدی،
احتمال نیش کردن واجب است ازبهر نوش
حمل کوه بیستون بر یاد شیرین بار نیست،
سعدی،
آفرینندۀ خزان و بهار
نوش با نیش ساخت گل با خار،
مکتبی،
، شهد، (برهان قاطع) (غیاث اللغات)، هر چیز شیرین را گویند، (از رشیدی) (انجمن آرا)، شیرینی، (فرهنگ فارسی معین)، رجوع به شواهد ذیل معنی قبلی شود، تریاک، پادزهر، (رشیدی) (برهان قاطع) (از انجمن آرا) (آنندراج) (از جهانگیری)، تریاق، (غیاث اللغات)، پازهر، (صحاح الفرس)، نوشدارو، آنکه زهر را باطل کند، (ناظم الاطباء)، مقابل زهر:
به جائی که زهر آگند روزگار
از او نوش خیره مکن خواستار،
فردوسی،
گشاده سخن کس نیارست گفت
که نشنید کس نوش با زهر جفت،
فردوسی،
چنین بود تا بود گردان سپهر
که با زهر نوش است و با کینه مهر،
فردوسی،
گر زهر نوش گردد و گردد شرنگ شهد
بر یادکردخواجۀ سید عجب مدار،
فرخی،
گر هلاهل در دهان گیرد مثل مداح او
با مدیح او هلاهل نوش گردد در دهان،
فرخی،
جهان را هرچه بینی همچنین است
به زیر نوش و مهرش زهر و کین است،
فخرالدین اسعد،
نوش دان هرچه زهر او باشد
لطف دان هرچه قهر او باشد،
سنائی،
از خوارزم آر مهر این تب
وز جیحون ساز نوش این سم،
خاقانی،
گر گلاب از گل و گل ازخار است
نوش در مهره، مهره در مار است،
نظامی،
، نوشدارو، رجوع به نوشدارو شود:
ولیکن اگر داروی نوش من
دهم زنده ماند یل پیلتن،
فردوسی،
، شراب، مشروب، نوشیدنی:
خورشها بیاراست خوالیگرش
یکی پاک خوان ازدر مهترش
چو شد نوش خورده شتاب آمدش
گران شد سرش رای خواب آمدش،
فردوسی،
بفرمود تا داروی هوش بر
پرستنده آمیخت با نوش بر،
فردوسی،
از آن پس به رامش سپردند گوش
به جام دمادم کشیدند نوش،
اسدی،
دگر ره یکی جام یاقوت نوش
بدان نوش لب داد و گفتا خموش،
نظامی،
ملک چون شد ز نوش ساقیان مست
غم دیدار شیرین بردش از دست،
نظامی،
، هر چیز نوشیدنی خصوصاً هرگاه شیرین و مطبوع و گوارا باشد، (ناظم الاطباء)، رجوع به شواهد ذیل معنی قبلی شود:
دهد نوش او را ز شیر و شکر
همیشه ورا پروراند به بر،
فردوسی،
، نقل و شیرینی که مزۀ شراب کنند، (یادداشت مؤلف) :
از دیده جرعه دان کنم از رخ نمکستان
تا نوش جام و خوشنمک خوان کیستی،
خاقانی،
، سرو کوهی، (ناظم الاطباء)، سور، سرو تبری، سرو خمره ای، سرو کش، گونه ای از سرو است، جنگل کوچکی از این نوع درخت در درۀ کتول در محلی موسوم به سورکش وجود دارد، (از یادداشتهای مؤلف)، و رجوع به جنگل شناسی ج 2 ص 36 شود، مادۀ شیرینی که در پای گلبرگهاست، (لغات فرهنگستان)، در اصل به معنی حیات است، (رشیدی) (از انجمن آرا)، کنایه از حیات و زندگی، (از برهان قاطع)، زندگی، (غیاث اللغات)، ظاهراً این معنی را از نوشابه و نوشدارو استنباط کرده اند، (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، رجوع به نوشدارو شود، کنایه از آب حیات است، (از برهان قاطع) (از غیاث اللغات)، به این معنی نوشابه درست است، (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، ملاحت، شیرینی، (ناظم الاطباء)، انعام، بخشش، (ناظم الاطباء)،
شیرین، (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء)، نیز رجوع به معنی بعدی شود:
هوش من آن لبان نوش تو بود
تاشد او دور من شدم مدهوش،
بوالمثل،
از لب نوش تو به خاقانی
قسم جز زهر ناب می نرسد،
خاقانی،
، نوشین، نوشینه، چیز خوش مزه و خوشگوار، (آنندراج از بهار عجم)، لذیذ، مطبوع، خوشایند، موافق، (ناظم الاطباء)، نیز رجوع به معنی قبلی شود:
طفل بد را که گریۀ تلخ است
به که در خواب نوش می بشود،
خاقانی،
، گوارا، (غیاث اللغات) (برهان قاطع)، سازگار، (برهان قاطع) :
چند بردارد این هریوه خروش
نشود باده بر سماعش نوش،
رودکی،
هرچه آن بر تن تو زهر بود
بر تن مردمان مدار تو نوش،
معنوی بخارائی،
، جاوید، (فرهنگ فارسی معین)، رجوع به انوش و انوشه شود،
گوارا باد!نوش جان باد! (برهان قاطع)، هنیاً، هنیئاً، هنیئاً مریئاً، گوارا! گوارای وجود! نوش جان ! نوش باد:
گر ایدون که باشدت لختی درنگ
به گوش آیدت نوش و آوای چنگ،
فردوسی،
به فرمانش مردم نهاده دو گوش
ز رامش جهان بد پر آواز نوش،
فردوسی،
چو گرسیوز آن کاخ دربسته دید
می و غلغل نوش پیوسته دید،
فردوسی،
همه شهر بودی پر آوای نوش
سرای سپهبد بهشتی به جوش،
فردوسی،
خام پوشند و همه اطلس پخته شمرند
زهر نوشند و همه نوش و هنیئا شنوند،
خاقانی،
وآنگهم درداد جامی کز فروغش بر فلک
زهره در رقص آمد و بربطزنان می گفت نوش،
حافظ،
که یار نوش کند باده و تو گوئی نوش،
حافظ،
،
آشامنده، نوشنده، (برهان قاطع)، مخفف نوشنده است و به صورت مزید مؤخر در ترکیب به کار است: باده نوش، دردنوش، جرعه نوش، پیاله نوش
لغت نامه دهخدا
تصویری از وشوش
تصویر وشوش
چست فرز
فرهنگ لغت هوشیار
جمع وحش، جانوران بیابانی نخچیران ددان تولیان جمع وحش جانوران دشتی وکوهی: و بعد از سه شبانه روز اطراف جرگه بهم پیوسته انواع واصناف چرندگان از و حوش و سباع و سایر جانوران چندان جمع آید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ونوس
تصویر ونوس
((وِ))
زهره، ناهید، رب النوع عشق در نزد یونانی ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وحوش
تصویر وحوش
((وُ))
ج. وحش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نوش
تصویر نوش
هرچیز نوشیدنی، شهد، انگبین، نوش دارو، پادزهر، خو شگوار
فرهنگ فارسی معین
نام روستایی در هزارجریب بهشهر
فرهنگ گویش مازندرانی
عرعر خر
فرهنگ گویش مازندرانی
ضماد پماد
فرهنگ گویش مازندرانی
میزان پرباری یا کم باری محصول در مزرعه
فرهنگ گویش مازندرانی
بنفشه، بنفشه
فرهنگ گویش مازندرانی