جدول جو
جدول جو

معنی ولیف - جستجوی لغت در جدول جو

ولیف
(وَ)
ولوف. برق پیاپی درخشنده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
ولیف
(قَ ضَ مَ)
نوعی از دویدن که پایها با هم افتد، پی درپی درخشیدن برق. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) ، با هم آمدن قوم برابر. (منتهی الارب). با هم آمدن قوم. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ولیک
تصویر ولیک
سیاکوتی، درختچه ای از تیرۀ گل سرخیان با شاخه های انبوه و خاردار و برگ های سبز تیره که گل های آن در طب به عنوان مقوی قلب و ضد تشنج به صورت دم کرده یا پودر به کار می رود، بلک، سرخ ولیک، قره گیله، ولک، کومار، کورچ، کویچ، مارخ، سیاه الله
از درختان جنگلی ایران، زالزالک وحشی
لکن، برای مثال دعوی کنی که شاعر دهرم ولیک نیست / در شعر تو نه حکمت و نه لذت و نه چم (شهید بلخی - شاعران بی دیوان - ۳۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ولید
تصویر ولید
مولود، کودک، نوزاد، بنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حلیف
تصویر حلیف
هم عهد، هم پیمان، هم سوگند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زلیف
تصویر زلیف
زلیفن، ترس، بیم، تهدید، کینه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از الیف
تصویر الیف
الفت گرفته، خوگرفته، یار، دوست، همدم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ظلیف
تصویر ظلیف
بدحال، ذلیل، خوار، ویژگی امر سخت و دشوار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وصیف
تصویر وصیف
غلامی که هنوز به سن بلوغ نرسیده، خدمتکار، پسر نابالغ
فرهنگ فارسی عمید
(حَ)
هم سوگند. (منتهی الارب) (آنندراج). هم قسم، هم عهد. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از مهذب الاسماء). آنکه با تو عهد کرده باشد. هم پیمان. حلف. ج، حلفاء. (منتهی الارب) (آنندراج).
- حلیف الفراش، آنکه بر اثر بیماری در بستر افتاده باشد: بعلتی صعب ممتحن گشت و حلیف الفراش شد. (ترجمه تاریخ یمینی). از هول حادثه بیست روز حلیف الفراش شدم. (ترجمه تاریخ یمینی).
، در شعر ساعده بن حویه، سنان تیز یا اسب بانشاط. (از منتهی الارب) (آنندراج) ، مرد فصیح. (دهار). مرد تیززبان. (از مهذب الاسماء).
- حلیف اللسان، تیززبان و فصیح. (از منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
ترس و وهم. (برهان). ترس و بیم. (فرهنگ جهانگیری). ترس. بیم. هول. هراس. (ناظم الاطباء). زلیفن. (فرهنگ فارسی معین). بمعنی بیم و تهدید و انتقام و آن را زلیفن به اضافۀ نون در آخر نیز گفته اند، چنانکه پاداش، پاداشن، گذارش، گذارشن، ریم، ریمن، رنج و رنجن... (انجمن آرا) (آنندراج). رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
پیش درآینده از جایی به جایی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(ظَ)
موضعی است درشعر عبید بن ایوب اللص ّ آنجا که میگوید:
ألا لیت شعری هل تغیربعدنا
عن العهد قارات الظلیف الفوارد
و هل رام عن عهدی ودیک ٌ مکانه
الی حیث یفضی سیل ذات المساجد.
(معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(ظَ)
بدحال، خوار. ذلیل، جای سخت، کار دشوار، بلای شدید، سختی و درشتی، بن گردن. ج، ظلف، ظلف، ظلیف النفس،نزه النفس. ظلف النفس، ذهب به ظلیفاً، مفت و رایگان و بی بها برد آن را، تمام. کامل. کل ّ. همه: اخذه بظلیفه و بظلیفته، أی کله
لغت نامه دهخدا
(طَ)
چیز گرفته، ناچیز، هدر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
دوست. مونس. ج، الائف. (از اقرب الموارد). یار و دوست و همخو. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
راه میان دو کوه، وادی میان دو کوه، مدفع آب و راه در کوه به هر طور که باشد، راه، مرد تیزفهم و چرب زبان. (منتهی الارب) ، جامه ای که میان شکافته هر دو طرف آن را به هم منظم گردانند، روز دویم از زائیدن ماده شتر. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). منه:رکبها یوم خلیفها، شیر که فله از آن گرفته باشند. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). ج، خلف. خلف. خلف، زنی که موها را در قفا فروفرستاده باشد، سلطان بزرگ. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) ، وصف پیراهنی است که کهنۀ آن را بیرون کرده دوخته باشند. (منتهی الارب). منه: قمیص خلیف
لغت نامه دهخدا
(قِلْ یَ)
شترمادۀ بزرگ اندام. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از علیف
تصویر علیف
گوسفند فربه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زلیف
تصویر زلیف
ترس و وهم، ترس و بیم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جلیف
تصویر جلیف
ظالم و ستمکار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از الیف
تصویر الیف
خوگر خو گرفته یار خوگر خوگیر معتاد، دمساز دوست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حلیف
تصویر حلیف
هم سوگند، هم قسم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خلیف
تصویر خلیف
پادشاه فرمانروا، چربزبان، دره، راه کوهستانی، پیمان شکن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ظلیف
تصویر ظلیف
بد حال، خوار، ذلیل، کار دشوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قلیف
تصویر قلیف
خم خرما، خم بازشده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ولید
تصویر ولید
زاده، کودک، بنده زاده مولود، کودک، بنده، جمع ولدان
فرهنگ لغت هوشیار
ولیه در فارسی مونث ولی بنگرید به ولی نزدیکی، پالان، توشه (انبان) مونث ولی: (هفت تنان... بنظر ولیه مذکوره درآمده)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ولین
تصویر ولین
قوباء
فرهنگ لغت هوشیار
زابگوی ستاینده، پیشیار کنیز زوار خدمتکار (پسر یا دخترغلام یا کنیز)، صفت کننده چیزی را وصف کننده، جمع وصفا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وصیف
تصویر وصیف
((وَ))
خدمتکار، وصف کننده، جمع وصفاء
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ولید
تصویر ولید
((وَ))
زاده، مولود، کودک، بنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ولیک
تصویر ولیک
((وَ))
ولی، اما
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حلیف
تصویر حلیف
((حَ))
هم عهد، هم سوگند، یار، دستیار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از الیف
تصویر الیف
خوی گرفته، معتاد، همدم، دوست
فرهنگ فارسی معین