بوزینه، نوعی میمون کوچک دم دار با ران های بی مو و سرخ رنگ که در آسیا و افریقا زیست می کند، انتر، بوزنینه، پوزینه، پهنانه، مهنانه، کبی، کپی، گپی، قرد
بوزینِه، نوعی میمون کوچک دم دار با ران های بی مو و سرخ رنگ که در آسیا و افریقا زیست می کند، اَنتَر، بوزَنینِه، پوزینِه، پَهنانِه، مَهنانِه، کَبی، کَپی، گُپی، قِرد
قبرستان، محل دفن مردگان، جایی که مردگان را زیر خاک می کنند، سرزمینی که در آن گور بسیار باشد گورستان، وادی خاموشان، غریبستان، مقبره، گورسان، کرباس محلّه، گوردان، مرزغن، ستودان
قَبرِستان، محل دفن مردگان، جایی که مردگان را زیر خاک می کنند، سرزمینی که در آن گور بسیار باشد گورِستان، وادی خاموشان، غَریبِستان، مَقبَره، گورسان، کَرباس مَحَلِّه، گوردان، مَرزَغَن، سُتودان
سرخاب، گرد یا مادۀ سرخ رنگی که زنان به گونه های خود می مالند، گلگونه، غازه، غنج، غنجر، غنجار، غنجاره، گنجار، آلگونه، آلغونه، بلغونه، غلغونه، گلگونه، گلغونه، لغونه، والگونه، بهرامن
سُرخاب، گرد یا مادۀ سرخ رنگی که زنان به گونه های خود می مالند، گُلگونِه، غازِه، غَنج، غَنجَر، غَنجار، غَنجارِه، گَنجار، آلگونِه، آلغونِه، بُلغونِه، غُلغونِه، گُلگونِه، گُلغونِه، لَغونِه، والگونِه، بَهرامَن
مولوزننده. نوازندۀ مولو. آنکه مولو می نوازد. آنکه نی یا شاخک جوکیان و کشیشان نوازد. (از یادداشت مؤلف) : مرا بینند اندر کنج غاری شده مولوزن و پوشیده چوخا. خاقانی. به بانگ و زاری مولوزن از دیر به بند آهن اسقف بر اعضا. خاقانی. و رجوع به مولو شود
مولوزننده. نوازندۀ مولو. آنکه مولو می نوازد. آنکه نی یا شاخک جوکیان و کشیشان نوازد. (از یادداشت مؤلف) : مرا بینند اندر کنج غاری شده مولوزن و پوشیده چوخا. خاقانی. به بانگ و زاری مولوزن از دیر به بند آهن اسقف بر اعضا. خاقانی. و رجوع به مولو شود
ناووس. مقبره. (کافران) : گفت اینجا ناووسی هست از نواویس یعنی مروزنۀ گبرکان که سرها از آن جماعتی به آنجا نقل کرده اند از زمین برهوت. (تفسیر ابوالفتوح ج 2 ص 132)
ناووس. مقبره. (کافران) : گفت اینجا ناووسی هست از نواویس یعنی مروزنۀ گبرکان که سرها از آن جماعتی به آنجا نقل کرده اند از زمین برهوت. (تفسیر ابوالفتوح ج 2 ص 132)
لوزینج. جوزقند یا جوزآگند امروزی و یا چیزی شبیه بدان بوده است. جوزینق. (دهار). قطائف. (منتهی الارب). شکر بادام. قسمی شیرینی. حلوا که با کوفتۀ مغز بادام و عسل یا شکر کنند. هر چیز را گویند از خورشها که در آن مغز بادام کرده باشند و از مغز بادام پخته و ساخته باشند چه لوز به عربی بادام را گویند. حلوائی است، چون قطائف که روغن بادام یا کوبیدۀ بادام در آن کنند. لوز. حلوائی که در آن مغز بادام انداخته باشند. (غیاث). حلوا که از آرد بادام و شکر کنند و هو نحو القطائف الا انه اخف منه کثیرا. (بحر الجواهر) : گاو را گرچه گیا نیست چو لوزینۀ تر بگوارد به همه حال ز لوزینه گیاش. ناصرخسرو. هرچه از حس و خیال بیرون است ابلهان را در آن نصیب نیست، چنانکه گاو را در لوزینه و مرغ بریان. (کیمیای سعادت غزالی). سر آن داری امروز که بر ما دو حکیم کار لوزینه کنی ساخته ازبی سازی. سوزنی. اندر این موسم انباز کرم لوزینه ست از سخای تو شود ساخته این انبازی کار لوزینۀ ما را به کرم ساخته کن که نخستین سخن از تنگ شکر آغازی. سوزنی. در پیش خری کس چه نهد خود تن نازک لوزینه چرا عرضه دهد کس به بقر بر؟ سوزنی. اینهمه سکبای خشم خوردم کآخر بینم لوزینۀ رضای صفاهان. خاقانی. کآن خوشترین نواله که از دست او خوری لوزینه ای است خردۀ الماس در میان. خاقانی. ز لوزینۀ خشک و حلوای تر به تنگ آمده تنگهای شکر. نظامی. به یوسف صورتی گرگی همی زاد به لوزینه درون الماس میداد. نظامی. هرکه آرد حرمت آن حرمت برد هرکه آرد قند لوزینه خورد. مولوی. کودکان را حرص لوزینه و شکر از نصیحتهاکند دو گوش کر. مولوی. لوزینه که سازوار جان است در معده چو پر خوری زیان است. امیرخسرو. صحن گلزار خیال من که صد بستان در اوست لاله اش لوزینه و پالوده آمد خوش نظر. بسحاق اطعمه. ز روی ماشبا دارد برنج زرد سرسبزی ز مغز پسته می یابد دل لوزینه فیروزی. احمد اطعمه شیرازی. - سیر در لوزینه خورانیدن، فریفتن. - سیر در لوزینه خوردن. رجوع به امثال و حکم ذیل سیر در لوزینه داشتن شود: اندر ایام تو در خوان غرور روزگار ناکسان کس شده خوردند در لوزینه سیر. سوزنی. حکم ازل چو مایدۀ دشمن ترا لوزینه ساخته ست به سیر اندر آسمان. سوزنی. ناصح دین گشته آن کافر وزیر کرده او از مکر درلوزینه سیر. مولوی. - سیر در لوزینه داشتن: هست مهر زمانه با کینه سیر دارد میان لوزینه. سنائی. از دست خود زمانه مراو را بمکر و فن لوزینه داد لیک درون سوش سیر بود. سنائی. - امثال: قدر لوزینه خر کجا داند. (جامعالتمثیل). گاو لوزینه چه داند، نظیر: خرچه داند قیمت نقل و نبات. لوزینه به گاو دادن، دفع شی ٔ در غیرموضع آن. لوزینه به گاو دادن از کون خری است. (جامعالتمثیل)
لوزینج. جوزقند یا جوزآگند امروزی و یا چیزی شبیه بدان بوده است. جوزینق. (دهار). قطائف. (منتهی الارب). شکر بادام. قسمی شیرینی. حلوا که با کوفتۀ مغز بادام و عسل یا شکر کنند. هر چیز را گویند از خورشها که در آن مغز بادام کرده باشند و از مغز بادام پخته و ساخته باشند چه لوز به عربی بادام را گویند. حلوائی است، چون قطائف که روغن بادام یا کوبیدۀ بادام در آن کنند. لوز. حلوائی که در آن مغز بادام انداخته باشند. (غیاث). حلوا که از آرد بادام و شکر کنند و هو نحو القطائف الا انه اخف منه کثیرا. (بحر الجواهر) : گاو را گرچه گیا نیست چو لوزینۀ تر بگوارد به همه حال ز لوزینه گیاش. ناصرخسرو. هرچه از حس و خیال بیرون است ابلهان را در آن نصیب نیست، چنانکه گاو را در لوزینه و مرغ بریان. (کیمیای سعادت غزالی). سر آن داری امروز که بر ما دو حکیم کار لوزینه کنی ساخته ازبی سازی. سوزنی. اندر این موسم انباز کرم لوزینه ست از سخای تو شود ساخته این انبازی کار لوزینۀ ما را به کرم ساخته کن که نخستین سخن از تنگ شکر آغازی. سوزنی. در پیش خری کس چه نهد خود تن نازک لوزینه چرا عرضه دهد کس به بقر بر؟ سوزنی. اینهمه سکبای خشم خوردم کآخر بینم لوزینۀ رضای صفاهان. خاقانی. کآن خوشترین نواله که از دست او خوری لوزینه ای است خردۀ الماس در میان. خاقانی. ز لوزینۀ خشک و حلوای تر به تنگ آمده تنگهای شکر. نظامی. به یوسف صورتی گرگی همی زاد به لوزینه درون الماس میداد. نظامی. هرکه آرد حرمت آن حرمت برد هرکه آرد قند لوزینه خورد. مولوی. کودکان را حرص لوزینه و شکر از نصیحتهاکند دو گوش کر. مولوی. لوزینه که سازوار جان است در معده چو پر خوری زیان است. امیرخسرو. صحن گلزار خیال من که صد بستان در اوست لاله اش لوزینه و پالوده آمد خوش نظر. بسحاق اطعمه. ز روی ماشبا دارد برنج زرد سرسبزی ز مغز پسته می یابد دل لوزینه فیروزی. احمد اطعمه شیرازی. - سیر در لوزینه خورانیدن، فریفتن. - سیر در لوزینه خوردن. رجوع به امثال و حکم ذیل سیر در لوزینه داشتن شود: اندر ایام تو در خوان غرور روزگار ناکسان کس شده خوردند در لوزینه سیر. سوزنی. حکم ازل چو مایدۀ دشمن ترا لوزینه ساخته ست به سیر اندر آسمان. سوزنی. ناصح دین گشته آن کافر وزیر کرده او از مکر درلوزینه سیر. مولوی. - سیر در لوزینه داشتن: هست مهر زمانه با کینه سیر دارد میان لوزینه. سنائی. از دست خود زمانه مراو را بمکر و فن لوزینه داد لیک درون سوش سیر بود. سنائی. - امثال: قدر لوزینه خر کجا داند. (جامعالتمثیل). گاو لوزینه چه داند، نظیر: خرچه داند قیمت نقل و نبات. لوزینه به گاو دادن، دفع شی ٔ در غیرموضع آن. لوزینه به گاو دادن از کون ِ خری است. (جامعالتمثیل)
مهرۀ افسون که بدان زنان شوهر را از زنان دیگر بند کنند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، شهد. انگبین. (ناظم الاطباء) ، مهره ای است که آنرا در ریگ دفن کنند پس هرگاه سیاه شود از آن برآورده آب باران بر آن پاشند و آن را بهر که خورانند از عشق تسلی یابد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به سلوان شود
مهرۀ افسون که بدان زنان شوهر را از زنان دیگر بند کنند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، شهد. انگبین. (ناظم الاطباء) ، مهره ای است که آنرا در ریگ دفن کنند پس هرگاه سیاه شود از آن برآورده آب باران بر آن پاشند و آن را بهر که خورانند از عشق تسلی یابد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به سلوان شود
حلوایی است که از شکر (یا عسل) ومغز بادام نرم کوبیده ومخلوط به گلاب می سازند. این خمیر را در میان ورقه های بسیار نازکی از نان مانند لواش (و حتی از آن نیز نازکتر) می پیچند وبقطعه های کوچک می برند و در ظرفی بصف در کنار هم مرتب می کنند وشربتی از شهد و شیره تازه آمیخته به گلاب می جوشانند و برآن می ریزند. آخر الامر مقداری مغز پسته خر کرده و کوبیده بر روی آن می پراکنند
حلوایی است که از شکر (یا عسل) ومغز بادام نرم کوبیده ومخلوط به گلاب می سازند. این خمیر را در میان ورقه های بسیار نازکی از نان مانند لواش (و حتی از آن نیز نازکتر) می پیچند وبقطعه های کوچک می برند و در ظرفی بصف در کنار هم مرتب می کنند وشربتی از شهد و شیره تازه آمیخته به گلاب می جوشانند و برآن می ریزند. آخر الامر مقداری مغز پسته خر کرده و کوبیده بر روی آن می پراکنند
اگر بیند که لوزینه در خواب به دهان نهاد، دلیل که سخنی خوش شنود. اگر بیند لوزینه بسیار داشت، دلیل است مال فراوان یابد. اگر دید لوزینه به کسی داد، دلیل است راحتی به وی رساند. محمد بن سیرین
اگر بیند که لوزینه در خواب به دهان نهاد، دلیل که سخنی خوش شنود. اگر بیند لوزینه بسیار داشت، دلیل است مالِ فراوان یابد. اگر دید لوزینه به کسی داد، دلیل است راحتی به وی رساند. محمد بن سیرین