جدول جو
جدول جو

معنی ولنده - جستجوی لغت در جدول جو

ولنده
(وِ)
دهی است از دهستان روضه چای بخش حومه شهرستان ارومیه در مسیر راه ارابه رو ارومیه به موانا، دارای 360 تن سکنه. این ده در دو قسمت واقع شده و به نام ولندۀ بالا و ولندۀ پائین مشهور است. جمعیت ولندۀ بالا 240 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خلنده
تصویر خلنده
آنچه در چیزی می خلد و فرومی رود، فرورونده، برای مثال بود بر دل ز مژگان خلنده / گهی تیر و گهی ناوک زننده، (لبیبی - شاعران بی دیوان - ۴۸۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تلنده
تصویر تلنده
کسی که زبانش هنگام حرف زدن می گیرد و حروف را نمی تواند از مخرج ادا کند، کج زبان، تمده، تمنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ونده
تصویر ونده
ترتیزک، گیاهی یک ساله با برگ های بیضوی و طعم تند و تیز که جزء سبزی های خوردنی مصرف می شود. دارای ید، آهن و فسفات و ضد اسکوربوت است، شاهی، ککژه، ککش، کیکر، کیکیز
فرهنگ فارسی عمید
(گُ لَ دَ / دِ)
زن بدفعل و بدکاره. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(وَ لَ دَ)
جمع واژۀ والد. (منتهی الارب). رجوع به والد شود
لغت نامه دهخدا
(وِ دَ)
جمع واژۀ ولید. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ترجمان علامۀ جرجانی ترتیب عادل). رجوع به ولید شود
لغت نامه دهخدا
(وَ دَ / دِ)
تره تیزک. (غیاث اللغات از جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج) (برهان). به عربی جرجیر خوانند. (انجمن آرا) (آنندراج) (برهان)
لغت نامه دهخدا
(لَ دَ)
قصبۀ مرکز دهستان طیبی گرمسیری بخش کهگیلویۀ شهرستان بهبهان، واقع در 72000 گزی شمال شوسۀ بهبهان به آغاجاری. کوهستانی، گرمسیر مالاریائی و دارای 1200 تن سکنه. آب آن از چشمه و چاه. محصول آنجا غلات، انگور، انار و لبنیات. شغل اهالی زراعت و حشم داری و صنایع دستی قالی و قالیچه و گلیم بافی و راه آن مالرو است و ساکنین از طایفۀ طیبی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(لَ دِ)
ربر. عضو مجلس کنوانسیون، مولد بزنی و وزیر دارائی فرانسه هنگام دیرکتوار (قبل از استقرار ناپلئون) بود (1746-1825 میلادی)
لغت نامه دهخدا
(وَ زَ دَ / دِ)
وزان. وزیدن دارنده
لغت نامه دهخدا
(وَ)
دهی است جزو دهستان خرقان غربی بخش آوج شهرستان قزوین واقع در 2 هزارگزی راه شوسه. دامنه و سردسیری است با 630 تن سکنه. آب آن از رود خانه جلیل آباد ومحصول آن غلات و بنشن و گردو و زردآلو و بادام و عسل و شغل اهالی زراعت است. ایل بغدادی تابستان به کوههای این ده می آیند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(قَ رَ)
ولاد. الاده. لده. مولد. زادن. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). زاییدن. (برهان). وضع حمل کردن. (اقرب الموارد). ولادت. رجوع به ولادت شود
لغت نامه دهخدا
(وَلْ لا دَ)
مبالغه است والده را، به معنی بسیار زاینده: صحبه فلان ولاّده الخیر. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(وِ دَ / دِ)
چرم یا چوب مدوری را گویند که در گلوی دوک کنند تا ریسمان که رشته شود از دوک بیرون نرود، و آن را به عربی فلکه خوانند. (برهان) (از آنندراج) (سروری)
لغت نامه دهخدا
(وَ دَ)
کودک مادینه. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد). دخترزاده. (مهذب الاسماء) ، پرستار. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) ، کنیز. (اقرب الموارد). ج، ولائد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (مهذب الاسماء) ، زن مولوده میان عرب. (منتهی الارب). المولوده بین العرب. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَ لَ دَ)
نوعی کشتی جنگی. (از تاریخ تمدن اسلام جرجی زیدان ج 1 ص 16)
لغت نامه دهخدا
(تَ لَ دَ / دِ)
کج زبان را گویند، یعنی شخصی که درست تکلم نتواند نمود. او را به عربی فأفأ خوانند. (برهان) (از فرهنگ جهانگیری) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ لَ دَ / دِ)
در اندرون شونده. مجروح کننده. (از برهان قاطع) (از صحاح الفرس). سوراخ کننده:
بود بر دل ز مژگان خلنده
گهی تیر و گهی ناوک زننده.
لبیبی.
حلق بداندیش را برنده چو تیغی
دیدۀ بدخواه را خلنده چو خاری.
فرخی.
همه درخت و میان درخت خار گشن
نه خار بلکه سنان خلنده و خنجر.
فرخی.
خلنده تر ز جاهل بر نروید.
ناصرخسرو.
هرچند خلنده ست چو همسایۀ خرماست
بر شاخ چو خرمات همی آب خورد خار.
ناصرخسرو.
، تیرکشنده. زخمی که تیر می کشد. (از یادداشت بخط مؤلف) : آماسی که سخت گرم و خلنده باشد همچون خار بخلد آن را شوکه گویند. (از ذخیرۀ خوارزمشاهی). علامتهای آن (علامتهای تفرق الاتصال) درد خلنده باشد و گاهگاه چنان پندارد که آن موضع... (ذخیرۀ خوارزمشاهی). علامت این آماس دردی بود لازم و خلنده و تب سوزان. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، نافذ. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(لو لَ دَ / دِ)
که لولد. که لول خورد. که در جای خویش جنبد، چون کرم در خشکی یا آب
لغت نامه دهخدا
(لَ دَ / دِ)
درنگ کننده و به تأخیراندازنده. (از یادداشت مؤلف). و رجوع به مولیدن شود
لغت نامه دهخدا
(کَ لَ دَ / دِ)
لکلکه را گویند و آن چوبکی باشد که یک سر آن را به دول آسیا و سر دیگر آن را در سوراخ سنگ آسیا به عنوانی نصب کنند که از گردش سنگ آسیا آن چوبک حرکت کندو از دول کم کم دانه در آسیا ریزد. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) :
گر همی گوییم گول و گرنمی گوییم گول
چون کلنده بر لب دولیم و تک تک می زنیم.
مولوی (از فرهنگ رشیدی).
و رجوع به لکلکه شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از لولنده
تصویر لولنده
آنکه بلولد کسی که لول خورد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گلنده
تصویر گلنده
زن بدکاره روسپی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مولنده
تصویر مولنده
تاخیر اندازه و درنگ کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خلنده
تصویر خلنده
در اندرون شونده، مجروح کننده، سوراخ کننده
فرهنگ لغت هوشیار
چوبکی باشد که یک سر آنرا بدول آسیا بطوری نصب کنند که از گردش سنگ آسیا آن چوبک حرکت کند و از دول کم کم دانه در آسیا رود لکلکه: (گر همی گوییم گول و گر نمی گوییم گول چون کلنده بر لب دو لیم و تک تک میزنیم)، (مولوی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لنده
تصویر لنده
لندش غرغر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ونده
تصویر ونده
تره تیزک: ... و زتره هاوند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ولاده
تصویر ولاده
ولادت در فارسی زاییدن زایش، زاییده شدن، زایگاه زمان زایش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خلنده
تصویر خلنده
((خَ لَ دِ))
آن چه که در چیزی فرو رود
فرهنگ فارسی معین
((کَ لَ دَ یا دِ))
چوبکی باشد که یک سر آن را به دول آسیا به طوری نصب کنند که از گردش سنگ آسیا آن چوبک حرکت کند و از دول کم کم دانه در آسیا رود، لکلکه
فرهنگ فارسی معین
((وِ دِ یا دَ))
قطعه ای از چرم یا چوب مدور که در گلوی دوک نصب کنند تا ریسمان رشته شده از دوک بیرون نرود، فلکه
فرهنگ فارسی معین
مرتعی در میان بند بین بندپی نور و کجور
فرهنگ گویش مازندرانی
جوجه ی پر در نیاورده، یک مشت گل یا خمیر، خیس شدن در هوای
فرهنگ گویش مازندرانی