جدول جو
جدول جو

معنی ولاشاخ - جستجوی لغت در جدول جو

ولاشاخ
گاوی که دارای شاخ های باز و بزرگ است
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پلاشان
تصویر پلاشان
(پسرانه)
بلاشان، از شخصیتهای شاهنامه، نام دلاوری تورانی از پهلوانان افراسیاب، همزمان با کیخسرو پادشاه کیانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بلاشان
تصویر بلاشان
(پسرانه)
پلاشان، از شخصیتهای شاهنامه، نام دلاوری تورانی از پهلوانان افراسیاب، همزمان با کیخسرو پادشاه کیانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ولایات
تصویر ولایات
ولایت، زادگاه، منطقه، شهر و توابع آنکه یک نفر والی بر آن فرمانروایی می کرد، برابر با شهرستان کنونی، کشور، حکومت کردن، فرمانروایی، در تصوف ولی بودن، مقام ولی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از والاشان
تصویر والاشان
عالی مقام، بلندقدر
فرهنگ فارسی عمید
(عَ)
متلاشی کردن. نابود و مضمحل کردن. ملاشاه و تلاشی هر دو منحوت از ’لاشی ٔ’ است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(وَ / وِ)
جمع واژۀ ولایه (ولایت). (اقرب الموارد). رجوع به ولایه و ولایت شود.
- ولایات ثلاث، ملایر و نهاوند و تویسرکان. (جغرافیای غرب کیهان)
لغت نامه دهخدا
موضعی در حدود مکران، صاحب مرآت البلدان گوید: گرمسیراست و لیکن هوای آن نسبت به مکران بهتر است، پیپ، ضابطنشین آنجا است و قلعۀ مخروبه ای از قدیم دارد، ازآب قنات زراعت کنند، چهار رشته قنات آباد و سه رشته خراب دارد و مشتمل است بر مزارع مفصله (کویج یکرشته قنات دارد) (کردهان قلعۀ مخروبه و دو رشته قنات دارد) (قلعۀ آب کاه مخروبه و آبش رودخانه است)، محصولات شتوی، غله، صیفی، ذرّت، و باقلا، اشجار: نخل، هلوی سیاه، رز، انجیر و سیب، شکار: در جلگه آهو و در کوهستان شکار کوهی: کبک و تیهو، ملبوس: کرباس و شال پشم است، جمعیت آنها هزار و چهل خانه وار: (پیپ صد خانوار) (کویج هفتاد خانوار) (کردهان سی خانوار) (قلعۀ آب کاه دویست خانوار) (ایلات که در صحرای لاشارک سکنی دارند پانصد و پنجاه خانوار)، (مرآت البلدان ج 1 ص 280)
لغت نامه دهخدا
طایفه ای از طوایف ناحیۀ مکران، مرکب از سه هزار خانوار، (جغرافیای سیاسی کیهان ص 100)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
جمع واژۀ ولیّه، و آن توشه ای است که زن جهت مهمانی فرودآینده مهیا کند. (از منتهی الارب) ، پشماگند یا آنچه زیر پشماگند گسترند. (اقرب الموارد) (آنندراج). رجوع به ولیه شود
لغت نامه دهخدا
(وِ گِ)
دهی است از دهستان قره طغان بخش بهشهر شهرستان ساری. سکنۀ آن 360 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان سامن شهرستان ملایر که در 27 هزارگزی جنوب آن شهر و 8 هزارگزی راه شوسۀ ملایر به بروجرد واقع است، ناحیه ای است مسطح، معتدل با 752 تن سکنه که از آب چشمه مشروب میشود، محصول آنجا غلات دیم و شغل اهالی زراعت و اشتغال به صنایع دستی و قالی بافی است، این دهکده دارای راه اتومبیل رو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
معجر، مقنعه، واشامه، باشام، باشامه، روپاک، سرانداز:
چو پران شد ز پرده جست بر بام
ربودش باد از سر لعل واشام،
(ویس و رامین)،
رجوع به واشامه شود
لغت نامه دهخدا
بلندمرتبه، (ناظم الاطباء)، والامقام، عالی رتبت
لغت نامه دهخدا
(مُ شی یِ)
دهی از دهستان ملکاری است که در بخش سردشت شهرستان مهاباد واقع است و 292 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
مرغزاری است بزرگ در صفاهان. (برهان). بزرگترین مرغزاری از مرغزارهای اسپاهان. (فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان پائین شهرستان نهاوند، واقع در ده هزارگزی جنوب راه شوسۀ نهاوند به کرمانشاه. دشت و سردسیر. دارای 195 تن سکنه. آب آن از رود خانه گاماسیاب. محصول آنجاغلات، لبنیات و توتون. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
کنایه از حاسدان. دشمنان و مفسدان. (غیاث اللغات) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
پسر بلاش پسر فیروز، از پادشاهان اشکانی و مدت سلطنت او بیست وچهار سال بوده است. (از فارسنامۀ ابن البلخی ص 18و مجمل التواریخ و القصص ص 59 و تاریخ گزیده ص 102) ، سعایت وسخن آرائیها بدروغ. (منتهی الارب). وشایات و سخن چینی ها، گویی آن جمع بلاغه است، گویند ’لایفلح أهل البلاغات’. (از اقرب الموارد) ، سخن آرایی ها. چیره زبانیها:
قوی در بلاغات و در نحو چست
ولی حرف ابجد نگفتی درست.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(بَ)
نام دهی است به عقبۀ حلوان. (یادداشت مرحوم دهخدا). لشکر از در همدان برگرفت (طاهر ذوالیمینین) و به عقبۀ حلوان شد و بر عقبه دیهی است نام آن بلاشان، لشکر آنجا فرودآورد. (ترجمه طبری بلعمی ص 512). و طاهر سپاه از بلاشان برگرفت و از عقبه فروشد. (ترجمه طبری بلعمی ص 512)
مرغزار بلاشان، مرغزاری است به حدود اصفهان منسوب به بلاشان بن بلاش بن فیروز، از پادشاهان اشکانی. (از تاریخ گزیده ص 102)
لغت نامه دهخدا
(پَ)
سیزدهمین پادشاه از اشکانیان و پسر پلاش دوم. او در موقع وفات پدر به تخت سلطنت ایران جلوس کرد و 12 سال حکمرانی داشت. (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ولایات
تصویر ولایات
جمع ولایه، استان ها شهرستان ها سرزمین ها جمع ولایت: (و باهتمام تمام رعایا را استمالت نموده بعمارت شهر بغداد و زراعت مزارع و مواضع قری و ولایات آن مشغول ساخت) جمع ولایت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از والاشان
تصویر والاشان
بلند مرتبه عالی مقام: (گفت فیاض خان والاشان خنجرآن خدیو نیکو نام) (هاتف چا. 2 وحید ص 94)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خلاشان
تصویر خلاشان
دشمنان، مفسدان، حاسدان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واشام
تصویر واشام
معجر مقنعه رو پاک سرانداز: (چو بران شد ز پرده جست بربام ربودش باد از سر لعل واشام) (ویس ورامین)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واشام
تصویر واشام
مقنعه، روسری، واشامه، باشام، باشامه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ولایات
تصویر ولایات
((وَ))
جمع ولایت
فرهنگ فارسی معین
والاجاه، والامقام، بلندمرتبه، والامرتبه عالی رتبه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از دهکده های سدن رستاق گرگان
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع میان رود نور
فرهنگ گویش مازندرانی
گاوی با شاخ های بزرگ و باز
فرهنگ گویش مازندرانی
شاخ کوتاه
فرهنگ گویش مازندرانی
گاو یا بزی که شاخش به سمت جلو و در حالت افقی قرار گرفته باشد
فرهنگ گویش مازندرانی
گاوی است که دارای شاخ های باز و بزرگ است
فرهنگ گویش مازندرانی
مرتعی در روستای شیرنوا ی کتول
فرهنگ گویش مازندرانی