جدول جو
جدول جو

معنی وغیره - جستجوی لغت در جدول جو

وغیره
(وَ رَ)
وغیر. (منتهی الارب). شیر با سنگ تفسان گرم کرده شده. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، آب گرم. (منتهی الارب). رجوع به وغیر شود
لغت نامه دهخدا
وغیره
و جز او و جز آن از دوستان و مال و جز آن عزیز باید داشت (کلیله و دمنه رویه 259)
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از صغیره
تصویر صغیره
مقابل کبیره، گناه کوچک، صغیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غیره
تصویر غیره
جز او، جز آن
فرهنگ فارسی عمید
گیاهی که ساقۀ آن راست بالا نمی رود و روی زمین می خوابد مانند بتۀ خربزه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وتیره
تصویر وتیره
طریقه، راه و روش
فرهنگ فارسی عمید
(دَ)
رشک خوردن بر زن خود. (منتهی الارب) رشک بردن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی) (آنندراج). غیره مرد بر زن خود و همچنین غیره زن بر شوهر خود، حمیت داشتن نسبت به وی و ناپسند شمردن شرکت دیگری در حقی که بر او دارد. صفت آن، غیران و غیور و مغیار می آید و در مونث غیری ̍ و غیور گویند. غیر. غار. (از اقرب الموارد). صاحب قاموس کتاب مقدس گوید: غیره در موقع وجود شک در امانت زوجه یا در هنگام غضب و یا بجهت اهتمام و اشتغال به امری ظاهر میشود و آن از جملۀ احساسات بشر است و خداوند غیور خوانده شده است - انتهی. خواجه نصیرالدین طوسی در اساس الاقتباس (چ مدرس رضوی ص 565) آرد: غیرت به حسد نزدیک بود، و آن حزنی بود که از فوات خیری و رسیدن آن بغیری حادث شود، و آن کسانی را بود که آن خیر اسلاف ایشان را بوده باشد و غیر ایشان به آن مخصوص گشته، ودر مال و جمال و شجاعت و ریاست و احسان و کسب حمد بیشتر بود، و در خیرات بالطبع مانند صحت کمتر بود - انتهی. رجوع به غیرت شود، ناپسند داشتن کسی شرکت دیگری را در حق او. (از تعریفات جرجانی)
لغت نامه دهخدا
(غَ رِ)
اجنبی و بیگانه. ضد خودی و آشنا. دیگری. کس دیگر. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(غِ رَ)
اسب حارث بن یزید همدانی. (از منتهی الارب) (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(غِ یَ رَ)
پدر قبیله ای است. (از تاج العروس). بطنی است از کنانه و او غیره بن لیث بن بکر است. ایاس، عاقل و خالد بنوالکبیر بن عبد یالیل بن ناشب بن غیره بن سعد بن لیث بدو منسوبند. (از اللباب فی تهذیب الانساب ج 2 ص 185)
لغت نامه دهخدا
(غِ یَ رَ)
بطنی است از ’بلی’، و او غیره بن ذهل بن هنی بن بلی است. (از اللباب فی تهذیب الانساب ج 2 ص 185)
بطنی است از ثقیف، و او غیره بن عوف بن ثقیف است. و مغیره بن اخنس بن شریق ثقفی غیری بدونسبت دارد. (از اللباب فی تهذیب الانساب ج 2 ص 185)
لغت نامه دهخدا
(وَ رَ)
وصر. وصرّه. دستاویز با مهر. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) ، حواله. چک. (مهذب الاسماء) (آنندراج) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، پیمان، عهدنامه. (آنندراج). رجوع به وصر شود
لغت نامه دهخدا
(نُ غَ رَ)
تأنیث نغیر. (اقرب الموارد). رجوع به نغیر شود
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ)
ارض مغیره، زمین آب داده و ارض مغیوره نیز و بنابر اصل چنین است. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد). زمین آب خورده از باران. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَ)
ابن مقسم ضبی بولاء، مکنی به ابوهشام. از فقهای محدثین متوفی به سال 136 هجری قمری است و کتاب الفرائض از اوست. (ابن الندیم، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ورجوع به تاریخ گزیده چ عبدالحسین نوایی ص 259 شود
ابن ولید بن معاویه بن هشام (متوفی به سال 166 هجری قمری). یکی از امرای بنی امیه در اندلس است. وی به وسیلۀ عبدالرحمن، عم خود کشته شد. (ازاعلام زرکلی ج 3 ص 1063). و رجوع به همین مأخذ شود
لغت نامه دهخدا
(مُ رَ)
آن اسب که بر آن غارت کنند. (مهذب الاسماء) : خیل مغیره، سواران غارت کننده. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تأنیث مغیر. ج، مغیرات. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مغیر و مغیرات شود
لغت نامه دهخدا
(مُ غَیْ یَ رَ)
مغیره. تأنیث مغیر. ج، مغیرات. دگرگون شده ها. تغییریافته ها: و از جملۀ مغیرات هنیز به معنی هنوز. (المعجم ص 231) ، (اصطلاح منطق) نزد منطقیان، به معنی معدوله است. (کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به معدوله شود
لغت نامه دهخدا
(مُ غَیْ یِ رَ)
مغیره. (اصطلاح طب) در طب قدیم قوه ای است از قوای حیوانی که غذا را به گوشت و خون و رگ و پی و استخوان بدل کند و به عبارت دیگر غذا را مانند اجزای اندامها کند. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و آن بر دو قسم است: مغیرۀ اولی و آن غذا را بعد از هضم به اندامها پیوسته کند و مغیرۀ ثانیه و آن غذایی را که به اندامها پیوسته، همانند اجزای اندامها کند از رنگ و شکل، و از ضعف مغیرۀ ثانیه برص و بهق پیدا شود و از ضعف مغیرۀ اولی استسقای لحمی حادث شود، و گویند مغیرۀ اولی همان قوه مولده و مغیرۀ ثانیه همان غاذیه است، زیرا که در بدن مولود عمل اولی مقدم بر عمل ثانی است. (از بحر الجواهر، یادداشت ایضاً). قوه غاذیه را مغیره گویند و مغیرۀ اولی را به مولده و مغیرۀثانیه به مصوره تعبیر کنند. (کشاف اصطلاحات الفنون) : و قوت مغیره آن را تمام هضم کرده و به اندامها پیوسته و ماننده کرده... (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، نزد پزشکان عبارت است از تب دائره که آن را تب نائبه نیز نامند. (کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
(وَ رَ)
وکیر. طعامی است که برای پایان یافتن بنای نو درست میشود. (از اقرب الموارد). مهمانی بنای نو. (منتهی الارب). مهمانی بنا. (مهذب الاسماء) (المصادر زوزنی). ج، وکائر. (مهذب الاسماء). رجوع به وکیر شود
لغت نامه دهخدا
(وُ تَ رَ)
دو رکعت نمازنافله که پس از نماز عشا نشسته بجا آورند. (ناظم الاطباء). رجوع به ذخیره العباد مرحوم آیت اﷲ فیض شود
لغت نامه دهخدا
(وَ رَ)
مؤنث وثیر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به وثیر شود، زن پرگوشت یا فربه بایستۀ همخوابگی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). زن فربه پرگوشت سرخ و شایستۀ همخوابگی. (ناظم الاطباء). ج، وثائر. وثار. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
- فراش وثیره، بستری نرم. (مهذب الاسماء). رجوع به وثیر شود
لغت نامه دهخدا
(صَ رَ)
تأنیث صغیر. رجوع به صغیر شود، گناه خرد. (مهذب الاسماء). مقابل کبیره:
اقرار کرده بر گنه خود به سرّ و جهر
نی شرم از صغیره و نه از کبیره ننگ.
سوزنی.
به یک صغیره مرا رهنمای شیطان بود
به صد کبیره کنون رهنمای شیطانم.
سوزنی.
رجوع به کبیره شود
لغت نامه دهخدا
(وَ رَ)
گو کلان درشت که آب گرد آید در وی و مغاکی در کوه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). آبگیر درشت. (مهذب الاسماء). وقیر، گلۀ گوسفندان یا گوسفندان ریزه یا گلۀ پنجصد گوسفند، یا عام است، یا گوسفند مع سگ و خر و شبان آن. (منتهی الارب). رجوع به وقیر شود
لغت نامه دهخدا
مونث وثیر و پر گوشت فربه: زن مونث وثیر، زن فربه پر گوشت که مناسب همخوابگی باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شغیره
تصویر شغیره
گوالدوز سوزن کلان
فرهنگ لغت هوشیار
مونث صغیر و گناه کوچک لغزش گناهک مونث صغیر: حشرات صغیره، گناه خرد مقابل کبیره یا معاصی صغیره. گناهان کوچک صغایر مقابل کبیره کبایر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مغیره
تصویر مغیره
مونث مغیر، جمع مغیرات
فرهنگ لغت هوشیار
و جزو او (برای مذکر آید) و جزو آن. توضیح در فارسی برای جمع هم استعمال شود: نوروز و قتلغ شاه و غیره بکنگاج خلوتی ساختند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غیره
تصویر غیره
جز او نرینه، جز آن جز او (مذکر) جز آن 0 یا وغیره 0 وجز او وجز آن
فرهنگ لغت هوشیار
وتیره در فارسی روش، گونه، سستکاری، آک، باز داشت، درنگ طریقه راه روش وضع: (چهار پنج روز بدین و تیره گذشت) توضیح و تیره از حیث لفظ و معنی مانند (طریقه) است (اقرب الموارد) ولی بعضی آنرا (و تیره) بر وزن (زبیده) (بضم اول) خوانند
فرهنگ لغت هوشیار
گیاهی که ساق ندارد خواه بر زمین پهن شودمانند بیاره خربزه و هندوانه وخواه بر چوب و درخت بالا رود مانند کدو عشقه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وغیر
تصویر وغیر
بریان: برسنگ تفسان، شیر جوشان، آب گرم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وتیره
تصویر وتیره
طریقه، روش، دستور، نهاد
فرهنگ فارسی معین
ویار، اشتیاق زیاد، تهوع
فرهنگ گویش مازندرانی
بادی که با خود باران آورد
فرهنگ گویش مازندرانی