جدول جو
جدول جو

معنی وعور - جستجوی لغت در جدول جو

وعور
(وُ)
جمع واژۀ وعر، به معنی دشوار. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به وعر شود، جمع واژۀ واعر (منتهی الارب) ، به معنی دشوار. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به واعر شود
لغت نامه دهخدا
وعور
(قُ)
وعر. وعاره. وعوره. دشوار گردیدن جای. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از وفور
تصویر وفور
بسیاری، فراوانی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شعور
تصویر شعور
دانستن و دریافتن، حس کردن، فهم و ادراک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وقور
تصویر وقور
باوقار، بردبار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اعور
تصویر اعور
کسی که یک چشمش نابینا شده باشد، یک چشم، در علم زیست شناسی رودۀ کور، جمع عور و عوران
فرهنگ فارسی عمید
(بُ)
عاریت گرفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). عاریت خواستن. (از اقرب الموارد) ، همدیگر به نوبت گرفتن چیزی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، فرسوده شدن کتاب. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ هَِ)
محمد بن عمر بن محمد بن علی شیرازی سرخسی مکنی به ابوالفتح، به این نام شهرت دارد. وی بدست طایفۀ غزدر رجب سال 540 هجری قمری صبراً (یعنی زندانی شدن و سنگ باران کردن تا بمیرد) کشته شد. (از لباب الانساب) ، جمع واژۀ عین. چشمها. (آنندراج) (غیاث اللغات). جمع واژۀ عین. باصره. گاه بر حدقه و گاه بر مجموع پلکها و حدقۀ چشم اطلاق شود. و جمعهای دیگر آن: اعین، عیون، عیون و اعینات که کلمه جمعالجمع است و مصغرآن ’عیینه’ است. (از اقرب الموارد). جمع واژۀ عین، یعنی چشم. جمعهای دیگر عیون، عیون و اعین و مصغر آن ’عیینه’. (منتهی الارب). و رجوع به عین شود، اشیاء و ذوات موجوده در خارج. (غیاث اللغات) (آنندراج). ذاتها. (کشف الاعیان از آنندراج). ذوات موجودات در خارج. (ناظم الاطباء). ذاتها. (کشاف اصطلاحات الفنون) ، برادران. (مؤید الفضلاء) (کشاف الاعیان بنقل آنندراج) (کشاف اصطلاحات الفنون) ، همچشمان. (مؤیدالفضلاء) (کشف الاعیان از آنندراج) (کشاف اصطلاحات الفنون) ، در اصطلاح سالکان، اعیان صور اسماء الهیه اند و ارواح مظاهر اعیان اند و اشباح مظاهر ارواح اند. پس حقیقت انسانیه اول در اعیان ثابته تجلی کرد. ذات و صفات و افعال رااز اینجا معلوم کن. (آنندراج). در اصطلاح سالکان اعیان صور علمیه را گویند. و اعیان صور اسماء الهیه اند و ارواح مظاهر اعیان اند و اشباح مظاهر ارواح اند و پس حقیقت انسانیه اول در اعیان ثابته تجلی کرده است و بعد از آن در ارواح مجرد تجلی کرده ذات و صفات و افعال از اینجا معلوم کن. (از کشاف اصطلاحات الفنون). لاهیجی گوید: بدان که هر عینی از اعیان موجوده در خارج را دو اعتبار است یکی از اعتبار من حیث الحقیقه که عبارت از ظهور حق در صور مظاهر ممکنات می باشند که آنرا تجلی شهودی میخوانند و دیگری اعتبار آن من حیث التعین و التشخص است و به این اعتبار است که اشیاء را خلق و ممکن می نامند و جمیع نقایص از این وجه بموجودات ممکنه منسوب است. (از شرح گلشن راز ص 9). و عرفا اعیان را بصور علمیه تعبیر کنند. رجوع به اعیان ثابته شود، آنکه قائم بذات باشد یعنی در تحیز تابع چیز دیگر نباشد بخلاف عرض که در تحیز تابع موضوع خود می باشد. (تعریفات جرجانی) ، در اصطلاح حکما، ماهیات اشیاء باشد. (کشاف اصطلاحات الفنون). اعیان موجودات خارجی را گویند بطور کلی جوهر باشد یا عرض و آن جمیع عین است. یعنی موجود خارجی همچنان که ’صور’ یعنی موجودات ذهنی جمع صورت است که بمعنی صورت ذهنی باشد. بنابراین اعیان موجودات شامل جواهر و اعراض هر دو میشود. و گاهی اعیان گویند و از آن موجودات قائم بنفس اراده کنند که بدین معنی مقابل اعراض است. و معنی قائم بنفس بودن آنست که بذات خویش دارای حیز است و در تحیز تابع چیز دیگر نیست بخلاف اعراض که تحیز تبعی دارند و مکان و حیز آنها تابع حیز جواهری باشد که موضوع اعراض قرار گیرند. این نظر متکلمان است ولی بعقیدۀ فلاسفه معنی قیام بنفس آنست که از قیام بمحل بی نیاز باشد و معنی قائم بودن به امر دیگر آنست که اختصاص بدان امر داشته باشد. بدان صورت امر اول صفت باشد مر امر دوم را. خواه منعوت یعنی امری که عرض بدان قائم است، دارای حیز و مکان باشد همچون جسم که سیاهی بدان قائم باشد یا دارای حیز نباشد چنانکه در صفات مجردات همچون صفات باری تعالی و عقول و نفوس فلکی. (از دستورالعلماء ج 1 ص 137). مقابل اعراض. رجوع به عین و عرض شود.
، در اصطلاح حقوق، اعیان مقابل عرصه است، یعنی بنا. اعیان و زمین را عرصه گویند.
- اعیان ثابته، در اصطلاح سالکان صور اسماء الهی را گویند که آن صورتها معقوله است در علم حق تعالی. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع بهمین کلمه و حکمهالاشراق ص 159 شود:
حداعیان و عرض دانسته گیر
حد خود را دان کزان نبود گزیر.
مولوی.
- بنوالاعیان، برادران از یک پدر و مادر. فرزندان از یک پدر و مادر. (یادداشت مؤلف)
ابوالاعور سلمی. از سرداران معاویه در جنگ صفین و جنگ قسطنطنیه بود. رجوع به تاریخ اسلام فیاض ص 135 و 142 و عقدالفرید ج 4 ص 51 شود
لغت نامه دهخدا
(اَعْ وَ)
ابراهیم بن احمد بن عبدالله مستملی همدانی مکنی به ابواسحاق، به این نام شهرت دارد. وی بسال 355 هجری قمری درگذشت. (از لباب الانساب)
حارث. از صحابۀ حضرت علی (ع) بود. (از لباب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(اَعْ وَ)
شخص یک چشم. (غیاث اللغات). مرد یک چشم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). یک چشم. (مصادر زوزنی) (مهذب الاسماء نسخۀ خطی). ج، عور، عوران، عیران. (منتهی الارب) (آنندراج). آنکه بینائی یک چشم از دست داده باشد. مؤنث: عوراء. ج، عور، عوران، عیران. (از اقرب الموارد). یک چشم. مبخوق العین. ابخق. باخق. بخیق. (از یادداشت بخط مؤلف) :
هرکه بر تنزیل بی تأویل رفت
او بچشم راست در دین اعور است.
ناصرخسرو.
ایزد نکند جز که همه داد ولیکن
خرسند نگردد خرداز دیدۀ اعور.
ناصرخسرو.
کز بیم رجم برنشود دیو بر فلک
وز بهر عیب کم طلبد اعور آینه.
خاقانی.
خنجر او چو حربۀ مهدی است
که به دجّال اعور اندازد.
خاقانی.
تا نباشی همچو ابلیس اعوری
نیم بیند نیم نی چون ابتری.
مولوی.
عاجز از تعداد اوصاف کمال اوست بر
انجم گردون شمردن کی طریق اعور است.
امیرعلیشیر.
لغت نامه دهخدا
(زَ وَ)
پدر بطنی است. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قُ)
وعر. دشوار گردیدن جای. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). درشت شدن راه. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی) (اقرب الموارد). رجوع به وعر و وعور شود، کم گردیدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از شعور
تصویر شعور
دانستن و دریافتن، آگاهی یافتن از طریق حس
فرهنگ لغت هوشیار
(در یکی از فرهنگ ها این واژه را با وعواع برابر دانسته اند که درست نیست) زبان آور سخنگوی، دیده بان، شغال، روباه، کویر آواز سگ و گرگ و شغال ماده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذعور
تصویر ذعور
ترسنده زن ترسنده از چفته (اتهام)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زعور
تصویر زعور
گوجه وحشی، زالزالک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعور
تصویر اعور
مرد یک چشم، شخص تک چشم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قعور
تصویر قعور
دورتک گود، جمع قعر، تک ها نیتوم ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ورور
تصویر ورور
زمزمه ای که افسونگر دروقت افسون کردن کند، حرف زدن وراجی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وعیر
تصویر وعیر
سفت و سخت
فرهنگ لغت هوشیار
بسیاری فراونی وسناد وسناذ امروز به اقبال تو ای میر خراسان هم نعمت و هم روی نکو دارم وسناد (رودکی) فر هستی بسیارشدن فروان گردیدن، بسیاری فراوانی: (دیگر آنکه اگر صاحب طرفی از همسایگان مملکت بکمال حکم و وفور کم آزاری این خسرو انو شیروان معدلت مغرورشود) یابحد وفور. فراوان بسیار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تعور
تصویر تعور
هم پستایی (پستا نوبت)، سپنج ستدن (سپنج عاریت)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وقور
تصویر وقور
بردبار آرام: زن یا مرد آهسته و بردبار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وجور
تصویر وجور
سخن ناپسند و شنوائی آن
فرهنگ لغت هوشیار
(ماهیگیری) وسیله ایست مرکب از یک حلقه فلزی که در ته آن کیسه ای توری قرار داده اند و دسته دراز چوبی دارد و توسط یک تن در رودخانه انداخته میشود و بعد بالا آورده میشود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نعور
تصویر نعور
باد سرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعور
تصویر اعور
((اَ وَ))
یک چشم، روده کور، روده وسطی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شعور
تصویر شعور
دریافتن، ادراک، آگاهی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از واور
تصویر واور
((وَ))
وسیله ای است برای صید ماهی مرکب، از یک حلقه فلزی که در ته آن کیسه ای توری قرار داده اند و دسته دراز چوبی دارد و توسط یک تن در رودخانه انداخته می شود و بعد بالا آورده می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وقور
تصویر وقور
((وَ))
آهسته و بردبار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وفور
تصویر وفور
((وُ))
بسیاری، فراوانی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ورور
تصویر ورور
((وِ وِ))
تندتند حرف زدن، وراجی کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وفور
تصویر وفور
فراوانی، فراوان
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از شعور
تصویر شعور
دانستگی، خرد
فرهنگ واژه فارسی سره
آگاهی
دیکشنری اردو به فارسی