جدول جو
جدول جو

معنی وطث - جستجوی لغت در جدول جو

وطث
(قَبْوْ)
سخت پای بر زمین زدن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از وطا
تصویر وطا
آنچه روی زمین پهن می کنند، گستردنی، فرش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وطن
تصویر وطن
محل اقامت شخص و جایی که در آن متولد شده و پرورش یافته، میهن، زادبوم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وطر
تصویر وطر
حاجت، نیاز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وطی
تصویر وطی
جماع کردن
فرهنگ فارسی عمید
(وَ طَ)
پلیدی و پیخال و گل که بر سم و چنگال ستور و مرغ چسبیده باشد. وطحه یکی آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قُ)
سخت زدن زمین را به موزه و جز آن. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب) (از تاج المصادر بیهقی) ، شکستن. (منتهی الارب) (آنندراج). چیزی شکستن. (تاج المصادر بیهقی) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(وَ طَ)
حاجت. (ترجمه علامۀ جرجانی ترتیب عادل بن علی) (غیاث اللغات). حاجت و نیاز، یا حاجت که بدان کمال قصد و توجه باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) : فلما قضی زید منها وطراً زوّجناکها. (قرآن 37/33)
لغت نامه دهخدا
(وَ طِ)
استوار و محکم و ثابت و برقرار. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قُ)
طده. پای برجای کردن و استوار گردانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج). استوار کردن. (تاج المصادر بیهقی) (ناظم الاطباء). گران سنگ ساختن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، چسبانیدن چیزی را به چیزی وفراگرفتن آن را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) : وطد الیه، چسبانید وی را به آن و فراگرفت آن را. (منتهی الارب) ، راست کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) : وطد له منزله، راست کرد برای وی منزلت را. (منتهی الارب) ، کوفتن زمین را تا سخت گردد. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) ، برجای و ثابت ماندن. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) ، سیر کردن و رفتن (از اضداد است). (منتهی الارب) (آنندراج) ، سخت سپردن زیر پای، و این لغتی است در وطاء. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(وُ عُ)
جمع واژۀ وعث. رجوع به وعث شود
لغت نامه دهخدا
(وِ / وَ)
گستردنی. وطاء. مقابل غطاء (غطا). آنچه از پوشش که بازافکنند بر چیزی:
نه جامه کبود و نه موی دراز
نه اندر سجاده نه اندر وطاست.
ناصرخسرو.
در این خانگه غم مقیم است کاو را
به جزپردۀ دل وطائی نیابی.
خاقانی.
چون وحش پای بند سپهر و زمین مباش
منگر وطای ازرق و مگزین غطای خاک.
خاقانی.
در راه که اورا می بردند مؤذنی بانگ میگفت، چون به کلمه شهادت رسید انگشت از وطا برآورد و فریاد از مردمان برآمد... (تذکره الاولیاء عطار). رجوع به وطاء شود
لغت نامه دهخدا
(قُ حَ)
زدن، دفع کردن. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) : وطش عن فلان، دفعه عنه. (اقرب الموارد) ، بیان نمودن یک جزء از کار را. (ناظم الاطباء) : وطش الحدیث و الخبر، بیّن طرفاً منه. (اقرب الموارد) ، آشکار نکردن سخن را و به طور اغلاق و اشکال سخن راندن. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(وُ)
جمع واژۀ وعث. (اقرب الموارد). رجوع به وعث شود
لغت نامه دهخدا
(وَ عِ)
راه که به آسانی نتوان رفتن در وی. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). راه دشوارگذار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قَ تَ)
شکسته گردیدن دست. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، دشوارگذار گردیدن راه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قُ)
آرامش با کسی. آرمیدن. جماع کردن. (غیاث اللغات) : و الدخول الموجب للمهر هو الوطی قبلاً او دبراً. (شرایع علامۀ حلی).
طفل را نبود ز وطی زن خبر
جز که گویی هست آن خوش چون شکر.
مولوی.
، پایمال کردن. (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
(وَ طَ)
دهی است از دهستان رامیان شهرستان گرگان. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(وُ طُ)
جمع واژۀ وطیس. (اقرب الموارد). رجوع به وطیس شود
لغت نامه دهخدا
(قَ مَ دَ)
کوشیدن و ستیهیدن در چیزی. (منتهی الارب) (از آنندراج) ، سخت سپردن زیر پای. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). و فعل آن از باب ضرب آید. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(وُطُ)
جمع واژۀ وطواط. (اقرب الموارد). مردمان ضعیف العقل و ضعیف البدن. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(وُ)
جمع واژۀ اوطف. (از اقرب الموارد). به معنی مرددارای ابروان بلند و بسیارمو. رجوع به وطفاء شود
لغت نامه دهخدا
(فَ)
ارث. وراثه. رثه. تراث. ارثه. میراث گرفتن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به وراثه شود
لغت نامه دهخدا
(وَ)
تازه و تر از هر چیزی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). هرچیز تر و تازه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(وَ / وَ طَ)
جای باش مردم. (منتهی الارب). جای باشش مردم. (کشاف اصطلاحات الفنون). جای باشش. جای اقامت. محل اقامت. مقام و مسکن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، جائی که شخص زاییده شده و نشوونما کرده و پرورش یافته باشد. شهر زادگاه. میهن و نشیمن. (ناظم الاطباء). میهن. (فرهنگ اسدی). سرزمین که شخص در یکی از نواحی آن متولد شده و نشوونما کرده باشد. ج، اوطان. رجوع به میهن شود:
مرغان و ماهی در وطن آسوده اند الا که من
بر من جهانی مرد و زن بخشوده اند الا که تو.
خاقانی.
چون مرا در وطن آسایش نیست
غربت اولیتر اوطان چه کنم ؟
خاقانی.
تو فکندی ز وطن دورمرا دستم گیر
که چنین بی دل و بی صبر ز حب الوطنم.
عطار.
در سفر گر روم بینی یا ختن
از دل تو کی رود حب الوطن ؟
مولوی.
این وطن مصر و عراق و شام نیست
این وطن جایی است کاو را نام نیست.
شیخ بهائی (مثنوی نان و حلوا ص 11).
سعدیا حب وطن گرچه حدیثی است درست
نتوان مرد به سختی که من اینجا زادم.
سعدی.
صائب از هند مجو عشرت اصفاهان را
فیض صبح وطن از شام غریبان مطلب.
صائب.
در فارسی با لفظ دادن، بستن، داشتن، ساختن، کردن، گرفتن مستعمل است. (آنندراج).
- ترک وطن کردن، ترک دیار و مقام خود کردن. (ناظم الاطباء).
- حب الوطن، میهن پرستی. میهن دوستی. حدیث: حب الوطن من الایمان. (از اقرب الموارد).
- وطن اصلی، مقام اصلی. (ناظم الاطباء). زادگاه مرد و شهری که او در آن است. (تعریفات).
- ، آسمان. (ناظم الاطباء).
- وطن بستن، وطن گرفتن.
- وطن پرست، وطن دوست و با حمیت و غیرت. (ناظم الاطباء). کسی که وطن خود را دوست دارد. میهن پرست. وطنخواه. (فرهنگ فارسی معین).
- وطن پرستی، وطن دوستی. میهن پرستی. وطنخواهی. (فرهنگ فارسی معین).
- وطن حقیقی، مقام اصلی.
- ، آسمان. (ناظم الاطباء).
- وطن خواه، وطن دوست. وطن پرست.
- وطن خواهی، وطن پرستی. وطن دوستی.
- وطن دادن، اقامت گزیدن:
بس که ناهمواری از خلق زمانه دیده اند
همچو سیمرغی وطن در قاف عزلت داده اند.
ملا فوقی یزدی (از آنندراج).
- ، اقامت دادن. مقیم کردن. جای دادن:
در او به حکم روان کرده هفت سیاره
به لطف داده وطن شان دوازده جوسق.
انوری (آنندراج).
- وطن داشتن، وطن گرفتن. اقامت داشتن.
- وطن دشمن، خاین. (ناظم الاطباء). کسی که به وطن خود خیانت کند. در مقابل وطن دوست.
- وطن دشمنی، عمل وطن دشمن. مقابل وطن دوستی. دشمنی با میهن.
- وطن دوست، باحمیت و باغیرت. (ناظم الاطباء). وطن پرست.
- وطن ساختن، وطن گرفتن. میهن گزیدن. اقامت کردن:
من از دل آزمایی دست شستم
که او در زلف آن دلبر وطن ساخت.
خاقانی.
تا به دلها ز ره دیده وطن ساخته ای
هیچ دل نیست که در دیده ندارد وطنی.
هروی (از آنندراج).
در بحر هرکه ساخت وطن چون حباب اسیر
دردسر خرابۀ ساحل چه میکند.
اسیر (از آنندراج).
- وطن کردن، وطن گرفتن. اقامت کردن:
به سیر عالم صورت دوباره آمد پیش
ز دیگران که وطن کرده اند عقبی را.
واله هروی (از آنندراج).
- ، جایی را به عنوان وطن انتخاب کردن.
- وطن گاه، به معنی مطلق نشستنگاه نیزآمده. (آنندراج). بودباش و مقام و جایی که در آن سکونت میکنند. (ناظم الاطباء) :
نوازشگری را به او راه داد
به نزدیک تختش وطن گاه داد.
نظامی (شرفنامه ص 274).
غلامان به اقطاع خود تاخته
وطنگاهی ازبهر خود ساخته.
نظامی.
سرانجام کآشفته شد راه او
دم اژدها شد وطن گاه او.
نظامی.
- وطن گرفتن، مقام و مسکن گرفتن و منزل اختیار کردن. (ناظم الاطباء). جای ساختن:
چنین بینم غریبی بر سر کوی تو میترسم
که دامنگیر خاک است آن مباد آنجا وطن گیرد.
ملا شانی تکلو (از آنندراج).
مرا روشن روان پیر خردمند
ز روی عقل و دانش داد این پند
که از بی دولتان بگریز چون تیر
وطن در کوی صاحب دولتان گیر.
سعدی.
- وطن گه، وطن گاه:
تو سرو جویباری چشم من جوی
وطن گه بر کنار جوی من جوی.
(ویس و رامین).
چون سوی وطن گه آمد از راه
بودش طمع وصال آن ماه.
نظامی.
- وطن مألوف، جایی که شخص به سکونت در آن انس گرفته باشد. (ناظم الاطباء).
- هم وطن، مواطن. کسی که با دیگری در یک شهر و یایک کشور سکونت دارد.
، آرامگاه. (مهذب الاسماء) (دهار) ، جایگه. (نصاب). جایگاه. خانه. خانمان. (مجمل اللغه) : غوکی در جوار ماری وطن داشت. (کلیله و دمنه) ، جای باش گاوان و گوسفندان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). ج، اوطان. (منتهی الارب) ، (اصطلاح فقه) وطن بر چند گونه است، اول وطن اصلی که به اهلی و وطن فطرت و قرار نیز نام برده میشود و آن عبارت است از محل تولد و قرارگاه خانواده و جایگاه نشوونمای آدمی کما فی المضمرات، و این معنی نیکوتر از معنیی باشد که در محیط و غیره ذکر کرده اند و به اختصار وطن را منحصر به قرارگاه خانواده و فرزندان منحصر داشته اند، چه در معنی مذکور اختلاف را راهی نباشد چنانکه در آخر کتاب ظهیریه گفته که از مردی پرسیدند اهل کجایی، گفت به قول ابوحنیفه اهل بصره ام و به قول ابویوسف اهل کوفه، و این پاسخ مشعر است که آن مرد در بصره زاییده شده و در کوفه نشوونما یافته، چه ابوحنیفه در وطن محل تولد را معتبر دانسته و ابویوسف محل نشوونما را و مانند وطن اصلی است هر جایی که آدمی با خانواده و متاع خود بدانجاانتقال یابد در این صورت اگر از محل انتقالی به وطن اصلی بازگردد و نیت اقامت در آنجا نکند آنجا وطن اصلی او محسوب نشود. وطن دوم وطن اقامت است که به وطن سفر و وطن عاریت و حادث نیز مستعمل است و آن جایی باشد که حداقل به قصد اقامت پانزده روز در آنجا از وطن اصلی خارج شده باشد. کذا فی جامعالرموز. و در درر گفته هر جا مسکن دائمی شخص باشد آنجا وطن اصلی است اما وطن اقامت محلی است که شخص به نیت پانزده روز یا بیشتر در آنجا اقامت کند اما ارادۀ اقامت دائم در آنجا نداشته باشد. سوم وطن سکنی و آن جایی است که شخص نیت کند کمتر از پانزده روز در آنجا اقامت گزیند. (کشاف اصطلاحات الفنون). وطن اقامت جایی که نیت میکند که در آن پانزده روز یا بیشتر مستقر گردد بدون آنکه آن را به عنوان مسکن انتخاب کند. (تعریفات)
لغت نامه دهخدا
تصویری از وعث
تصویر وعث
استخوان شکسته، دشوار سخت، لاغری راه سخت گدار دشوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ورث
تصویر ورث
رخن (ارث) مانداک در تداول اهالی لرستان سرو کوهی را گویند
فرهنگ لغت هوشیار
زمین نشیب و پست میان زمینهای بلند. زمین نشیب و پست میان زمینهای بلند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وطر
تصویر وطر
آرزو، نیاز
فرهنگ لغت هوشیار
مهین بگرید مرا دوده و میهنم که بی سر ببینند خسته تنم (عنصری) چو آمد بر مهین ومان خویش ببردش به سد لابه مهمان خویش (اسدی توسی) زاد بوم زادگاه جایباش، ستورگاه مقیم شدن در جایی، اقامت در جایی، (سم) محل اقامت جای باش: (هفتصدوپنجاه وچارازهجت خیرالبشر مهررا چوزامکان وماه راخوشه وطن) (حافظ)، شهر زاد: (و این ضعیف مصنف ترجمه ابوالشرف ناصح... بوقتی که از وطن خویش بسبب حوادث روزگار منزعج بود و باصفهان مقیم)، کشوری که شخص در یکی از نواحی آن مولد شده و نشو و نما کرده میهن. یا وطن اصلی. زادگاه اصلی: (در زمن نواب سکندرشان رخصت انصراف یافته متوجه وطن اصلی گردید)، آسمان. یا وطن مالوف. جایی که شخص بسکونت در آن الفت و انس گرفته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وطی
تصویر وطی
مرپرحرف پرگوی. چیزی که پاسپردی آن آشکارباشد: (دراین باب رخصت یجوز للشاعر مالایجوز متمسکی قوی است و بهانه ضرورت شعر مستندی وطی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وطر
تصویر وطر
((وَ طَ))
حاجت، نیاز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وطن
تصویر وطن
((وَ أَ))
زادگاه، میهن، جمع اوطان، اقامت در جایی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وطی
تصویر وطی
((وَ))
پایمال کردن، سوار شدن بر اسب، در فارسی به معنای جماع کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وطن
تصویر وطن
میهن
فرهنگ واژه فارسی سره