جدول جو
جدول جو

معنی وضمه - جستجوی لغت در جدول جو

وضمه(وَ مَ)
وضیمه. جماعت. (منتهی الارب) : الحی وضمه واحده، ای جماعه متقاربه. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). یک گروه مردم از دوصد تا سه صد. (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، گروه اندک که بر قوم دیگر فرودآیند. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از وسمه
تصویر وسمه
(دخترانه)
ماده رنگی ای که از نوعی گیاه به دست می اید
فرهنگ نامهای ایرانی
برگ نیل یا رنگی شبیه نیل که زنان در آب خیس می کنند و به ابروهای خود می کشند
فرهنگ فارسی عمید
(فَ)
یک بار خوردن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). وجبه. (اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) ، بر روی درافتادن در خوردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(وَ مَ / مِ)
فصل زمستان را گویند، چه وزمه بادی باشد که در آخر زمستان وزد. (آنندراج).
- باد وزمه، بادی که در آخر زمستان وزد. (ناظم الاطباء).
- وزمه باد، بادی که در آخر زمستان وزد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(وَ مَ)
تهمه. تهمت. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(وَ ضَ حَ)
خر ماده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(وَ ضِ رَ)
مؤنث وضر، به معنی ریمناک و چرکین و زعفران آلوده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(وُ نَ)
صندلی بافته شده. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(وَ مَ)
یک گروه از مردم از دوصد تا سه صد، گروه اندک که بر قوم دیگر فرودآیند. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، طعام ماتم. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). مهمانی ماتم. (مهذب الاسماء). ضیافت ماتم. (غیاث اللغات از شرح نصاب) ، گیاه گردآورده یا طعام گردکرده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). شبه الوثیمه من الکلأ. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(وَ مَ / وَ سِ مَ)
حنای مجنون. کتم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). خطر. (منتهی الارب). گیاهی است برگش شبیه برگ مورد و ساقش غیرمجوف و ثمرش به قدر فلفلی و بعد از رسیدن سیاه گردد و بدان ابرو و موی را خضاب کنند و در آن قوه محلله باشد، یا آن برگ نیل است. (منتهی الارب) (آنندراج). برگ نیل. (مهذب الاسماء). گیاهی که آن را رنگ و بشکول و خطر و کتم نیز گویند. (از ناظم الاطباء). برگ نیل، و تیره از صفات، و دود و زهر از تشبیهات اوست، و با لفظ بستن و پیوستن و زدن و کشیدن به معنی مستعمل. (بهار عجم) (آنندراج). ورق نیل. (قاموس) (جهانگیری) (مهذب الاسماء). عظلم. (منتهی الارب). رنگ سیاه است که زنان در ابرو کنند. (حاشیۀ فرهنگ اسدی). رستنیی باشد که زنان آن را در آب جوشانند و ابرو را بدان رنگ کنند، و بعضی گفته اند برگ نیل است، چه به عربی ورق النیل میگویند، و بعضی گویند نوعی از حنا است و آن را حنای سیاه میگویند، و جمعی گفته اند سنگی است که آن را به آب میسایند وبر ابرو میمالند سیاه می کند. (برهان). ظاهراً وسمه و رنگ یک چیز باشد، وسمه برگ نساییده یا درشت کوفتۀ آن برگ، و رنگ نرم کوفتۀ آن است. (یادداشت مرحوم دهخدا) : بباید دانست که اصل خضابها حنا و وسمه است و رسم چنان است که نخست حنا برنهند و یک ساعت صبر کنند و یا بیشتر، پس بشویند و وسمه برنهند و هم صبر کنند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). وسمه هندی باشد و کرمانی، وسمۀ هندی رنگ سیاه طاوسی دهد و کرمانی رنگ سیاه فقط و یا با طاوسی کم رنگ، وسمۀ هندی زودتر گیرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
گیاهی از تیره صلیبیان که دوساله است و ارتفاعش در حدودیک متر میشود، گلهایش زردرنگند و میوه اش خرجینک است. این گیاه بومی شمال آفریقا و اروپای جنوبی و مرکزی و آسیای غربی من جمله ایران است. در برگهای این گیاه مادۀ رنگ کننده ای وجود دارد که از آن، جهت آرایش خانم ها (رنگ کردن ابروها) استفاده میکردند، مادۀ رنگی این گیاه رنگ سبز مایل به آبی تولید میکند. عسمه.نیل بری. عظلم. (فرهنگ فارسی معین) : بوبکر صدیق خضاب به حنا و کتم کرد، و کتم وسمه باشد. (یواقیت العلوم).
وسمه غیر کتم است. جوهری گوید: کتم گیاهی است که آن رابا وسمه ای مخلوط و با آن خضاب کنند. مؤلف در یادداشتی نویسند: به اغلب احتمالات کتم رنگ است که امروز نیز برای سیاه کردن موی به کار برند:
چون مرا با جلبان کار نباشد پس از این
رستم از وسمه و گلگونه و حنا وشخار.
؟ (ازصحاح الفرس).
چشم جادوی تو بی واسطۀ کحل کحیل
طاق ابروی تو بی واسطۀ وسمه وسیم.
سعدی.
وسمه بر ابروی تلخ آن نگار تندخوی
زهر خونخواری است کز تیغ تغافل میچکد.
صائب.
- امثال:
وسمه بر ابروی کور:
کس نتواند گرفت دامن دولت به زور
کوشش بی فایده ست وسمه بر ابروی کور.
سعدی.
وسمه را آب، گلاب را خواب.
وسمه قد را بلند نمیکند.
- وسمه بستن، ابروان را با وسمه رنگ کردن:
وسمۀ ناز بسته بر ابرو
سرمۀ ناز شسته از بادام.
صائب (از آنندراج).
میتوان صد رنگ گل را در نگاهی وسمه بست
بس که رنگ چهرۀ آن ماه سیما نازک است.
صائب.
- وسمه پوش، آنکه جامۀ رنگ شده با وسمه یا لکه دار از وسمه پوشیده باشد. (ناظم الاطباء).
- وسمه جوش، ظرفی است برای جوشاندن وسمه. (فرهنگ فارسی معین).
- وسمه دار، لکه دارشده با وسمه. (ناظم الاطباء).
- وسمه زدن، وسمه بستن:
از غالیه وسمه زده ای بر گل و شکّر
امروز همان بر گل و شکّر زده ای باز.
سلمان (از آنندراج).
- وسمه کاری، وسمه مالی.
- ، آرایش چهره. (فرهنگ فارسی معین).
- وسمه کاری کردن، وسمه کشیدن.
- ، آرایش کردن چهره. (فرهنگ فارسی معین).
- وسمه کردن، وسمه کشیدن:
چه حاجت است به مشاطه روی نیکو را
ز دود وسمه مکن تیره طاق ابرو را.
قاسم مشهدی (از آنندراج).
- امثال:
آمده ام خانه شوهر وسمه کنم، نیامده ام وصله کنم.
- وسمه کشیدن، با وسمه ابروان و پشت لب را سبز مایل به سیاهی کردن. ابروها را با مطبوخ وسمه رنگ کردن و بشکولیدن. (ناظم الاطباء) :
جهان بر ابروی عید از هلال وسمه کشید
هلال عید بر ابروی یار باید دید.
حافظ.
چست بنشاند و غازه کند و وسمه کشد
آبگینه برد آنجا که درشتی خار است.
نجیبی (از فرهنگ اسدی ص 502).
- وسمه گذاشتن، وسمه بستن. وسمه کردن. وسمه کشیدن. وسمه زدن
لغت نامه دهخدا
(نَ مَ)
یک دانۀ گندم خوب. (ناظم الاطباء). واحد نضم است. (از منتهی الارب) (از متن اللغه). رجوع به نضم شود
لغت نامه دهخدا
(وَ مَ)
تمامی چیزی و اجتماع و فراهم آمدن چیزی. (منتهی الارب). تمام الشی ٔ و اجتماعه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(وَ مَ)
زن سطبر سیرشکم. (منتهی الارب) (آنندراج). الغیضه المشبعه، و قیل الغیضه المسبعه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(وَ نَ مَ)
پیخال مگس. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(وَ مَ)
مؤنث وهم. (منتهی الارب). رجوع به وهم شود، ناقۀ رام فربه توانا. (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، درد زه و درد ولادت. (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
(وَ جَمَ)
ننگ و عار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). مسبه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَضِ مَ)
جمع واژۀ وضم. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج). رجوع به وضم شود
لغت نامه دهخدا
(وَ خِ مَ)
شتر مادۀ به وخم رسیده. (منتهی الارب) (آنندراج). ماده شتر مبتلا به وخم. (ناظم الاطباء). رجوع به وخم شود
لغت نامه دهخدا
(رَ مَ)
یکی رضم. به معنی سنگ بزرگ که در عمارت بر هم نهند. (آنندراج). یکی رضم و رضم. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). سنگ بزرگ. ج، رضام. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(رُ مَ)
طائر رضمه. نعت است از رضم به معنی ثابت و برجا ماندن مرغ در پریدن. (منتهی الارب). مرغ ثابت و برجا. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قُ مَ)
آنچه به کرانۀ دندان گزند و خورند. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). گویند: ماذقت قضمه، ای مایقضم علیه، ای شیئاً. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خَ مَ)
تعویذ و بازوبند. (ناظم الاطباء) (از تاج العروس) (از لسان العرب) ، حرزی که مردان در هنگام رفتن پیش سلاطین و در جنگ پوشند. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خُ ضَ مَ)
بسیارخورنده. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(وَ ذَ مَ)
روده و شکنبه. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). ج، وذام. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، یکی وذم. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). یعنی یک دوال گوشۀ دول. (ناظم الاطباء). رجوع به وذم شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از وجمه
تصویر وجمه
ننگ
فرهنگ لغت هوشیار
یکی از حرکات و اعراب کلمه که در موقع تلفظ آن لبها جمع میشود و در فارسی پیش میگویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خضمه
تصویر خضمه
ستبری گندگی، میانه، ستبر بازو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وصمه
تصویر وصمه
سستی وصمت در فارسی ترک ترک خوردن، ننگ رسوایی، آک، سوگند در گناه
فرهنگ لغت هوشیار
بشکول، وسمه در فارسی بشکول برگ نیل ورد نیل گیاهی ازتیره صلیبیان که که دوساله است وارتفاعش درحدودیکمتر میشود. گلهایش زردرنگ ومیوه اش خرجینک است این گیاه بومی شمال آفریقا و اروپای جنوبی ومرکزی و آسیای غربی منجلمه ایران است در برگهای این گیاه ماده رنگ کننده ای وجود دارد که از آن جهت آرایش خانم ها استفاده میکردند ماده رنگی این گیاه رنگ سبز مایل به آبی تولید میکند عسمه. نیل بری عظلم: (کس نتواند گرفت دامن دولت بزور کوشش بیفایده است وسمه برابر وی کور) (گلستان)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وضعه
تصویر وضعه
جایگاه، میانک کیان (مرکز)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وسمه
تصویر وسمه
((وَ مِ))
گیاهی است با برگ هایی شبیه برگ مورد که پس از رسیدن سیاه می شود و از آن برای رنگ کردن ابرو استفاده می کردند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ضمه
تصویر ضمه
((ضَ مِّ))
یکی از حرکات که علامت آن «» است
فرهنگ فارسی معین
بهانه
فرهنگ گویش مازندرانی
نام روستایی در نور
فرهنگ گویش مازندرانی