جدول جو
جدول جو

معنی وضع - جستجوی لغت در جدول جو

وضع
کیفیت، حالت، چگونگی و حالت هر چیز،
کنایه از وضعیت مالی، توان مالی مثلاً فعلاً وضعمان خوب نیست،
کنایه از حالت بدن مثلاً وضع مزاجی،
ایجاد کردن، پدید آوردن مثلاً وضع قوانین جدید
تصویری از وضع
تصویر وضع
فرهنگ فارسی عمید
وضع
(قَبْءْ)
موضع (م ض / م ض ) .موضوع. بنهادن. (تاج المصادر بیهقی). نهادن چیزی رابر جای. (منتهی الارب). بار نهادن. (ترجمان علامۀ جرجانی ترتیب عادل بن علی). خلاف رفع. (اقرب الموارد).
- وضع حمل، نهادن بار. زادن.
- وضع ید، خوردن: وضع یده فی الطعام، اکله. (اقرب الموارد).
، اثبات کردن. (اقرب الموارد).
- وضع کردن، تقنین کردن.
، از مرتبه کسی را فرودافکندن. (از منتهی الارب) (آنندراج). فرودافکندن از درجه، و افکندن چیزی را. (اقرب الموارد).
- وضع کردن، افکندن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
، کم کردن بر غریم چیزی از مال یافتنی. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (آنندراج).
- وضع کردن، موضوع کردن. منها کردن. کم کردن.
، سبک سر و تیزرو گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد)، ودیعت نهادن نزد کسی. (منتهی الارب) (آنندراج)، نهادن زن معجر را از سر. (منتهی الارب) (از آنندراج) (اقرب الموارد)، بچه آوردن زن. (منتهی الارب) (آنندراج)، در آخر طهر و ابتدای حیض آبستن گردیدن زن. (منتهی الارب) (آنندراج). آبستن شدن زن در آخر طهرش. (از اقرب الموارد)، تیز رفتن ناقه. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد)، زیان زده گردیدن در تجارت. (منتهی الارب) (آنندراج). زیان کردن در تجارت. سود نبردن. (اقرب الموارد)، گیاه شور خورانیدن شتر را و ملازم آن گردیدن، گیاه شور خوردن وملازم آن بودن، خوار ساختن نفس خود را، گردن زدن، ساقط و محو کردن جنایت کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد)، ناکس و دون رتبه گردانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج)، ترک کردن و واگذاردن، دروغ بستن و افترا کردن. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)، تألیف کردن. تصنیف کردن، اقامه کردن و به پا داشتن. (اقرب الموارد) : وضع عصاه، ای اقام، مقاتله کردن و جنگیدن و پیکار کردن. و این دو معنی به کنایه است. (اقرب الموارد)، کف ّ و بازداشتن: وضع یده عن فلان، کف عنه. (از اقرب الموارد)،
{{اسم}} حال. حالت. سان، روش. طرز. (آنندراج) (ناظم الاطباء). ج، اوضاع. (آنندراج) :
وضع تسلیم از مزاج شعله خویان برده اند
با شرر مشکل که گرددآشنا افتادگی.
بیدل (از آنندراج).
، ترتیب. (آنندراج) (ناظم الاطباء).
- وضع اساس، نصب و ترتیب. (ناظم الاطباء).
- وضع اوراقی، طور و حال نامنتظم که بر یک وتیره نباشد. (آنندراج).
- وضع بی شیرازه، وضع اوراقی. (آنندراج) :
وضع از تأثیر بی شیرازه چون دفتر شود
قسمت آن را که از سررشتۀ دفتر کنند.
محسن تأثیر (از آنندراج).
- وضع پسندیده، ترتیب و طرز و روش پسندیده. (ناظم الاطباء).
، نهاد، جای. ساخت. (ناظم الاطباء)،
{{اسم مصدر}} کاهش. کاست، ایجاد، خواری. ذلت، فروتنی. (فرهنگ فارسی معین)، گستردگی: وضع بساط، (اصطلاح ادبی) وضع در لغت، قرار دادن لفظ است در برابر معنی، و در اصطلاح تخصیص دادن چیزی است به چیز دیگر که هرگاه چیز اول اطلاق گردد یا حس شود چیز دوم فهمیده شود از آن و مراد از اطلاق استعمال لفظ است و ارادۀ معنی و مراد از حس و احساس استعمال لفظ است اعم از اینکه با این استعمال ارادۀ معنی شده باشد یا نشده باشد. (تعریفات سید جرجانی). تعیین چیزی برای دلالت کردن بر چیزی، چیز اول را موضوع گویند خواه لفظ باشد خواه غیر لفظ چون خط و عقد و نصب و اشاره و جز اینها و چیز دوم را موضوع له گویند. برای تفصیل این مطلب و بیان اقسام آن رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون شود،
{{اسم}} (اصطلاح فلسفه) هرچه آن را اجزائی بود و اجزاء آن را با یکدیگر و یا جهات عالم نسبتی بود و جمله را به سبب این نسبت هیأتی حاصل شود و این هیأت را وضع خوانند، و این وضع خود مقوله ای است به انفراد، مانند قیام و قعود و استلقاء و انبطاح و غیر آن. (اساس الاقتباس). وضع عبارت است از هیأت عارض بر چیزی به سبب دو نسبت، یکی نسبت بعضی اجزاء آن به بعض دیگر و دوم نسبت اجزاء به امور خارجی آن چون قیام و قعود که هر یک هیأتی است که بر شخص عارض میشود به سبب نسبت به امور خارجی آن. (از تعریفات سید جرجانی). این وضع یکی از مقولات عشر ارسطو شمرده میشود. رجوع به نفائس الفنون و کشاف اصطلاحات الفنون و رجوع به ذووضع شود، (اصطلاح فلسفه) هرچه قابل اشارت حسی بود، گویند آن را وضع است و به این معنی گویند نقطه را وضع باشد و وحدت را وضع نبود یعنی نقطه قابل اشارت بود و وحدت ازآنروی که وحدت باشد، نبود. (اساس الاقتباس). و رجوع به شرح تجرید و شرح حکمهالعین و کشاف اصطلاحات الفنون شود، (اصطلاح فلسفه و منطق) هرچه آن راوجودی قارّ بالفعل بود و اتصال و ترتیبی چون اجزاء آن را با یکدیگر نسبت دهند وضع خوانند. مثلاً گویند مربع را وضعی است که ضلع او با زاویۀ او بر چه نسبت باشد و زاویۀ او با ضلع بر چه نسبت و این وضع به حقیقت از مقولۀ اضافت بود. (اساس الاقتباس)
لغت نامه دهخدا
وضع
نهش، استش ایستا کردن، کویی کم کردن کاستن کاست کاهش، برپا کردن، خواری، فروتنی، گستردن، ساختگی، نهاده گذارده، ساختگی، جاور (حالت)، ریخت، زایش زاییدن نهادن چیزی را در جایی قرار دادن، ایجاد کردن، کم کردن کاستن، خوار کردن ذلیل کردن، قرار دهندگی، کاست کاهش، ایجاد: (اما وضع این فن خود نه از بهار آنست تا کسی شعر گوید)، خواری ذلت، فروتنی. یا وضع جناح. فروتنی، گستردگی: وضع بساط، طرز شیوه وضع پسندیده، ترتیب نهاد: ای همه وضع زمان را ز تو قانون و نسق وی همه کار جهان را ز تو ترغیب و نظام. (وحشی)، جمع اوضاع. یا سرو وضع. سرو شکل هیئت ظاهری. یا به سرو وضع خود رسیدن، سروشکل وهیئت ظاهری خودرادرست کردن، یا سرو وضع خود را درست کردن، هیئت ظاهری خود را درست کردن، -13 موقع موقعیت وضع اجتماعی وضع سیاسی، وضع در اصلاح فقه واصول بدو معنی بکار میرود یک معنی مصدری یعنی قرار دادن لفظ درازاء معنای بخصوص که آنرا اصطلاحا نوعی تعهد یا قراردادمی شمارند. دوم خصوص معنایی که در نظر گرفته میشود تا لفظی بازاء آن قرار دهند پیش از آنکه عمل وضع انجام گیرد. یا وضع حمل. زایمان. یا وضع حمل کردن، زاییدن
فرهنگ لغت هوشیار
وضع
((وَ))
نهادن، گذاردن، ایجاد کردن، هیئت، شکل، نهاد، روش
تصویری از وضع
تصویر وضع
فرهنگ فارسی معین
وضع
نهش، برنهادن، نهشت
تصویری از وضع
تصویر وضع
فرهنگ واژه فارسی سره
وضع
اسلوب، راه، روش، شیوه، طرز، طریقه، نهج، حالت، حال، شکل، موقعیت، هیئت، گذاشتن، نهادن، جنبه، چگونگی، کیفیت، وجه، ایجاد، تاسیس، تشکیل، خلقت، قرار، نهاد
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از موضع
تصویر موضع
محل قرار گرفتن چیزی
فرهنگ فارسی عمید
(وَ)
منسوب به وضع و شکل و طرز. (ناظم الاطباء).
- حرکت وضعی (وضعیه) ، در مقابل حرکت انتقالی. حرکت بر دور محور خود. (ناظم الاطباء).
- حرکت وضعی زمین، گردش زمین است به دور خود در هر بیست وچهار ساعت یک مرتبه
لغت نامه دهخدا
تصویری از موضع
تصویر موضع
جای نهادن چیزی، نهادگاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وضعی
تصویر وضعی
وضعی در فارسی بنگرید به حرکت وضعی منسوب به وضع: (برابری یکی است بعرضی وضعی وهمچنانی یکی است بخاصیتی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وضعه
تصویر وضعه
جایگاه، میانک کیان (مرکز)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وضعا
تصویر وضعا
از حیث نهاد و ذات، ازجهت طرز و شیوه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موضع
تصویر موضع
((مُ ض))
محل، جای، جمع مواضع
فرهنگ فارسی معین
تصویری از موضع
تصویر موضع
جایگاه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از موضع
تصویر موضع
Stance
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از موضع
تصویر موضع
position
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از موضع
تصویر موضع
موقف
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از موضع
تصویر موضع
ท่าที
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از موضع
تصویر موضع
msimamo
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از موضع
تصویر موضع
立場
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از موضع
تصویر موضع
立场
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از موضع
تصویر موضع
עֶמְדָּה
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از موضع
تصویر موضع
입장
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از موضع
تصویر موضع
postawa
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از موضع
تصویر موضع
sikap
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از موضع
تصویر موضع
रुख
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از موضع
تصویر موضع
posizione
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از موضع
تصویر موضع
postura
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از موضع
تصویر موضع
houding
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از موضع
تصویر موضع
позиція
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از موضع
تصویر موضع
позиция
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از موضع
تصویر موضع
Haltung
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از موضع
تصویر موضع
postura
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از موضع
تصویر موضع
অবস্থান
دیکشنری فارسی به بنگالی