و همچنین اجنه. رخساره یا تندی رخسار. (منتهی الارب). و در آن پنج لغت آمده است. (منتهی الارب) (آنندراج) (غیاث اللغات). افراز رخ. (مهذب الاسماء). برآمدگی از دوگونۀ رخسار. (اقرب الموارد). جزء برآمده از رخسار و به اصطلاح تشریح، آن استخوان از استخوانهای صورت که در زیر چشم واقع شده و برآمدگی رخسار از وی میباشد. (ناظم الاطباء)
و همچنین اُجنَه. رخساره یا تندی رخسار. (منتهی الارب). و در آن پنج لغت آمده است. (منتهی الارب) (آنندراج) (غیاث اللغات). افراز رخ. (مهذب الاسماء). برآمدگی از دوگونۀ رخسار. (اقرب الموارد). جزء برآمده از رخسار و به اصطلاح تشریح، آن استخوان از استخوانهای صورت که در زیر چشم واقع شده و برآمدگی رخسار از وی میباشد. (ناظم الاطباء)
نوع مصری حی العالم است. (ضریر انطاکی). و لکلرک گوید: قوطولیدون است. مؤلف در یادداشتی نویسد: لکن گمان میکنم ابن بیطار وذنه را با وضنه خلط کرده است. (یادداشت بخط مؤلف)
نوع مصری حی العالم است. (ضریر انطاکی). و لکلرک گوید: قوطولیدون است. مؤلف در یادداشتی نویسد: لکن گمان میکنم ابن بیطار وذنه را با وضنه خلط کرده است. (یادداشت بخط مؤلف)
جمع واژۀ صنان. (قطر المحیط) (اقرب الموارد). رجوع به صنان شود، ذوالصّور، یعنی دارای میل. رجل اصور، ای مائل. کقوله: الی کل شخص فهو للسمع اصور. و هو اصور الی کذا، اذا امال عنقه و وجهه الیه،وی اصور بدانست هنگامی که گردن و رویش بدان کج شود. (از اقرب الموارد) ، کژگردن. ج، صور. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (آنندراج). گویند: فی عنقه صور، ای میل و عوج و هو اصور. (از اقرب الموارد) ، آرزومند و اندوهگن. (مهذب الاسماء)
جَمعِ واژۀ صُنان. (قطر المحیط) (اقرب الموارد). رجوع به صنان شود، ذوالصَّوَر، یعنی دارای میل. رجل اصور، ای مائل. کقوله: الی کل شخص فهو للسمع اصور. و هو اصور الی کذا، اذا امال عنقه و وجهه الیه،وی اصور بدانست هنگامی که گردن و رویش بدان کج شود. (از اقرب الموارد) ، کژگردن. ج، صور. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (آنندراج). گویند: فی عنقه صَوَر، ای میل و عوج و هو اصور. (از اقرب الموارد) ، آرزومند و اندوهگن. (مهذب الاسماء)
هر چیز که آن را به چیز دیگر پیوند کنند. (فرهنگ فارسی معین) ، پارۀ جامه و کاغذ و غیره. (غیاث اللغات) (آنندراج). پاره و کژنه و لاخه و وژنگ وپینه و درپی. (ناظم الاطباء). درپی و رقعه. (یادداشت مرحوم دهخدا). قطعه. (ناظم الاطباء) ، دوخت ودوز. ترمیم لباس و جوراب های پاره. (فرهنگ فارسی معین از فرهنگ لغات عامیانۀ جمالزاده) : تا که رختم به بر جامه بران خواهد بود از پی وصله دو چشمم نگران خواهد بود. نظام قاری. چون تو را پنج حواس است کز آن داری حظ پنج وصله ست ز تو جامه چنان برخوردار. نظام قاری. - وصله انداختن، وصله کردن. پینه کردن. - وصله برداشتن (برنداشتن) ، وصله پذیر بودن (نبودن). قبول کردن (نکردن) وصله پینه را. - امثال: چیزی که شده پاره، وصله برنمیداره. - وصله پیراستن، وصله کردن. وصله زدن: شرمم از خرقۀ آلودۀ خود می آید که بر او وصله به صد شعبده پیراسته ام. حافظ. - وصلۀ تن، در تداول، خویشاوند. قوم و خویش. (فرهنگ فارسی معین). - وصلۀ جهودی، وصله ای که جهودان بر قبا دوزندبرای تمییز با مسلمانان. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به غیار شود. - وصله چسباندن، ملحق کردن وصله به چیزی. پینه کردن. (فرهنگ فارسی معین). - ، متهم ساختن. - وصله خوردن، وصله پینه شدن. وصله برداشتن. - وصله خورده، مورد وصله و پینه قرارگرفته. وصله شده. - وصله دار، پینه دار. جامۀ باوصله پینه. هر چیز درپی دار مانند جامه و کفش و جز آن. (ناظم الاطباء). - وصله زدن، وصله کردن. پینه کردن. - وصله شدن، وصله خوردن. وصله برداشتن. - وصله کاری، کار وصله زدن. شغل و حرفۀ وصله کار. - وصلۀ کاغذی، کاغذی که بر جامه چسبانند و بهای آن جامه بر آن نویسند. - وصله کردن، پینه کردن. رفو کردن. درپی کردن و لاخه نمودن. (ناظم الاطباء). - وصله کردن شکم، ته بندی غذا خوردن. خوردن مقدار کمی نان و خوراک یا تنقل برای کاستن از شدت گرسنگی. (فرهنگ فارسی معین از فرهنگ عامیانۀ جمال زاده). - وصلۀ لوطی، هر یکی از آلات و ابزار لوطی. (یادداشت مرحوم دهخدا). هفت وصلۀ لوطی گری. رجوع به همین مدخل شود. - وصلۀ ناجور، در تداول، پینه ای که از حیث رنگ و جنس با اصل (پارچه، چرم و غیره) فرق دارد. - ، کسی در میان جمعی که بهیچوجه با آنها تناسب و تفاهم روحی و اخلاقی ندارد. غیرمتجانس. (فرهنگ فارسی معین) : همدم بیگانگان مباش و بپرهیز عاقبت از جنس بد، ز وصلۀ ناجور. عارف. - وصله نشاندن، پینه کردن. رفو کردن: فرسود جامه لیکن خازن به وصله ننشاند بود آن مرا به بالا اما نگشت واصل. نظام قاری. - وصلۀ ناهمرنگ، وصلۀ ناجور: فلان وصلۀ ناهمرنگ است، یعنی مناسبت و هم آهنگی ندارد. رجوع به ترکیب ’وصلۀ ناجور’ شود
هر چیز که آن را به چیز دیگر پیوند کنند. (فرهنگ فارسی معین) ، پارۀ جامه و کاغذ و غیره. (غیاث اللغات) (آنندراج). پاره و کژنه و لاخه و وژنگ وپینه و درپی. (ناظم الاطباء). درپی و رقعه. (یادداشت مرحوم دهخدا). قطعه. (ناظم الاطباء) ، دوخت ودوز. ترمیم لباس و جوراب های پاره. (فرهنگ فارسی معین از فرهنگ لغات عامیانۀ جمالزاده) : تا که رختم به بر جامه بران خواهد بود از پی وصله دو چشمم نگران خواهد بود. نظام قاری. چون تو را پنج حواس است کز آن داری حظ پنج وصله ست ز تو جامه چنان برخوردار. نظام قاری. - وصله انداختن، وصله کردن. پینه کردن. - وصله برداشتن (برنداشتن) ، وصله پذیر بودن (نبودن). قبول کردن (نکردن) وصله پینه را. - امثال: چیزی که شده پاره، وصله برنمیداره. - وصله پیراستن، وصله کردن. وصله زدن: شرمم از خرقۀ آلودۀ خود می آید که بر او وصله به صد شعبده پیراسته ام. حافظ. - وصلۀ تن، در تداول، خویشاوند. قوم و خویش. (فرهنگ فارسی معین). - وصلۀ جهودی، وصله ای که جهودان بر قبا دوزندبرای تمییز با مسلمانان. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به غیار شود. - وصله چسباندن، ملحق کردن وصله به چیزی. پینه کردن. (فرهنگ فارسی معین). - ، متهم ساختن. - وصله خوردن، وصله پینه شدن. وصله برداشتن. - وصله خورده، مورد وصله و پینه قرارگرفته. وصله شده. - وصله دار، پینه دار. جامۀ باوصله پینه. هر چیز درپی دار مانند جامه و کفش و جز آن. (ناظم الاطباء). - وصله زدن، وصله کردن. پینه کردن. - وصله شدن، وصله خوردن. وصله برداشتن. - وصله کاری، کار وصله زدن. شغل و حرفۀ وصله کار. - وصلۀ کاغذی، کاغذی که بر جامه چسبانند و بهای آن جامه بر آن نویسند. - وصله کردن، پینه کردن. رفو کردن. درپی کردن و لاخه نمودن. (ناظم الاطباء). - وصله کردن شکم، ته بندی غذا خوردن. خوردن مقدار کمی نان و خوراک یا تنقل برای کاستن از شدت گرسنگی. (فرهنگ فارسی معین از فرهنگ عامیانۀ جمال زاده). - وصلۀ لوطی، هر یکی از آلات و ابزار لوطی. (یادداشت مرحوم دهخدا). هفت وصلۀ لوطی گری. رجوع به همین مدخل شود. - وصلۀ ناجور، در تداول، پینه ای که از حیث رنگ و جنس با اصل (پارچه، چرم و غیره) فرق دارد. - ، کسی در میان جمعی که بهیچوجه با آنها تناسب و تفاهم روحی و اخلاقی ندارد. غیرمتجانس. (فرهنگ فارسی معین) : همدم بیگانگان مباش و بپرهیز عاقبت از جنس بد، ز وصلۀ ناجور. عارف. - وصله نشاندن، پینه کردن. رفو کردن: فرسود جامه لیکن خازن به وصله ننشاند بود آن مرا به بالا اما نگشت واصل. نظام قاری. - وصلۀ ناهمرنگ، وصلۀ ناجور: فلان وصلۀ ناهمرنگ است، یعنی مناسبت و هم آهنگی ندارد. رجوع به ترکیب ’وصلۀ ناجور’ شود
گونه رخ بخشی از چهره آدمی در دو پهلو بالای دماغ و زیر دو چشم که بر آن در مردان موی یا ریش نمی روید و بالای لپ است. فارسی گویان آن را برابر رخسار به کار می برند که در پارسی با چهره برابر است
گونه رخ بخشی از چهره آدمی در دو پهلو بالای دماغ و زیر دو چشم که بر آن در مردان موی یا ریش نمی روید و بالای لپ است. فارسی گویان آن را برابر رخسار به کار می برند که در پارسی با چهره برابر است
وصلت (بنگرید به وصله) نشانه پیوستگی: در کیاشناسی (شیمی)، زناشویی در فارسی وصلت و وصله در فارسی این واژه در تازی کنش است و چنانچه در یکی از فرهنگ های فارسی آمده رمن (وصل) نسیت ورمن (وصل یا وصل) که در بالا آمد نیز (اوصال) است و (وصل) خود رمن (وصله) است پیوستگی زناشویی: در فارسی آنچه میان دو چیز را پیوند دهد، پینه پینیک (گویش گیلکی) درپه پژکاله وژنگ همراهان، توشه، سر زمین دور هرچیزکه آنرا بچیزی دیگر پیوند کنند، (مخصوصا) گیسوی مصنوعی که بدنبال گیسوی طبیعی پیوند کنند: (معاشران، گره اززلف یار باز کنید، شبی خوش است بدین وصله اش دراز کنیدخ) (حافظ)، وصله ای که برجامه یاکفش دریده و جز آن دوزند پینه پاره درپی: (شرمم از خرقه آلوده خود می آید که بر وصله بصد شعبده پیراسته ام) (حافظ) (رویه اش (رویه کفش) وصله ای ز چکمه زال زیره اش تخت چارق بهمن) (بهار) یا وصله تن، خویشاوند قوم و خویش. یا وصله ناجور. پینه ای که از حیث رنگ وجنس با اصل (پارچه چرم و غیره) فرق دارد، کسی درمیان جمعی که بهیچوجه با آنها تناسب و تفاهم روحی و اخلاقی ندارد غیر متجانس: (همدم بیگانگان مباش و بپرهیز عاقبت از جنس بد زوصله ناجور) (عارف)، دوخت ودوز ترمیم لباس و جوراب های پاره
وصلت (بنگرید به وصله) نشانه پیوستگی: در کیاشناسی (شیمی)، زناشویی در فارسی وصلت و وصله در فارسی این واژه در تازی کنش است و چنانچه در یکی از فرهنگ های فارسی آمده رمن (وصل) نسیت ورمن (وصل یا وصل) که در بالا آمد نیز (اوصال) است و (وصل) خود رمن (وصله) است پیوستگی زناشویی: در فارسی آنچه میان دو چیز را پیوند دهد، پینه پینیک (گویش گیلکی) درپه پژکاله وژنگ همراهان، توشه، سر زمین دور هرچیزکه آنرا بچیزی دیگر پیوند کنند، (مخصوصا) گیسوی مصنوعی که بدنبال گیسوی طبیعی پیوند کنند: (معاشران، گره اززلف یار باز کنید، شبی خوش است بدین وصله اش دراز کنیدخ) (حافظ)، وصله ای که برجامه یاکفش دریده و جز آن دوزند پینه پاره درپی: (شرمم از خرقه آلوده خود می آید که بر وصله بصد شعبده پیراسته ام) (حافظ) (رویه اش (رویه کفش) وصله ای ز چکمه زال زیره اش تخت چارق بهمن) (بهار) یا وصله تن، خویشاوند قوم و خویش. یا وصله ناجور. پینه ای که از حیث رنگ وجنس با اصل (پارچه چرم و غیره) فرق دارد، کسی درمیان جمعی که بهیچوجه با آنها تناسب و تفاهم روحی و اخلاقی ندارد غیر متجانس: (همدم بیگانگان مباش و بپرهیز عاقبت از جنس بد زوصله ناجور) (عارف)، دوخت ودوز ترمیم لباس و جوراب های پاره