جدول جو
جدول جو

معنی وصعه - جستجوی لغت در جدول جو

وصعه(وَ صَ عَ)
دال بره. (زمخشری). رجوع به وصع شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قصعه
تصویر قصعه
بشقاب بزرگ، کاسه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وقعه
تصویر وقعه
واقعه، حادثه، کارزار، جنگ
فرهنگ فارسی عمید
(وَ عَ)
خواب آخر شب. (اقرب الموارد) ، آسیب. (منتهی الارب) (آنندراج) ، آسیب کارزار که در پی یکدیگر آید. (منتهی الارب) (آنندراج). صدمه پس از صدمه. (اقرب الموارد). کارزار. (مهذب الاسماء) :
ناقۀ صالح از حسد مکشید
پایۀ وقعۀ جمل منهید.
خاقانی.
، دفعه. یک بار. باری. (منتهی الارب) : یأکل الوجبه و یتبرز الوقعه، باری میخورد و باری می رید. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، اسم است از وقع الطائر هنگامی که از پرواز خود فرودآید. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(وَ عَ)
شبه سپید که از دریا برآرند و شکاف آن همچو شکاف خستۀ خرما باشد و به فارسی مورچه خوانند و به هندی کوری و جهت دفع چشم زخم بر گردن کودکان آویزند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). ج، ودعات، ودع. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به ودع شود
لغت نامه دهخدا
(وَ دَ عَ)
ودعه. (منتهی الارب). رجوع به ودعه و ودع شود
لغت نامه دهخدا
(وَ جِ عَ)
زن رنجور و دردمند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (المنجد). ج، وجاعی ̍، وجعات. (ناظم الاطباء) (المنجد) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(وِ عَ)
هیأت افتادن. (منتهی الارب) (آنندراج). برای نوع است. (از اقرب الموارد). گویند: انه لحسن الوقعه. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(وَ قَ عَ)
یکی وقع به معنی سنگ. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به وقع شود
لغت نامه دهخدا
(صَ عَ)
پشته ای است. در شعر ابن مقبل:
لمن ظعن هبت بلیل فاصبحت
بصوعه تحدی کالفسیل المکمم.
(معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(وَ عَ)
لته ای که بدان آتش گیرند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) ، سربند شیشه. (منتهی الارب) (آنندراج). خنورمانندی از شاخ که در وی طعام و جامه نهند و با قاف غلط است. (از ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
یک بار افتادن باران. (منتهی الارب) (آنندراج). الدفعه من الماء. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(وُ لَ عَ)
مرد آزمند به چیزی بی فایده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (از مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(وَ لَ عَ)
جمع واژۀ والع، به معنی دروغ گوی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ عَ / مُ صَ عَ)
بار درخت عوسج. ج، مصع، نام مرغی سبزرنگ. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). ج، مصع
لغت نامه دهخدا
(وُ لَ)
پیوستگی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ج، وصل. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(وَ لَ / لِ)
هر چیز که آن را به چیز دیگر پیوند کنند. (فرهنگ فارسی معین) ، پارۀ جامه و کاغذ و غیره. (غیاث اللغات) (آنندراج). پاره و کژنه و لاخه و وژنگ وپینه و درپی. (ناظم الاطباء). درپی و رقعه. (یادداشت مرحوم دهخدا). قطعه. (ناظم الاطباء) ، دوخت ودوز. ترمیم لباس و جوراب های پاره. (فرهنگ فارسی معین از فرهنگ لغات عامیانۀ جمالزاده) :
تا که رختم به بر جامه بران خواهد بود
از پی وصله دو چشمم نگران خواهد بود.
نظام قاری.
چون تو را پنج حواس است کز آن داری حظ
پنج وصله ست ز تو جامه چنان برخوردار.
نظام قاری.
- وصله انداختن، وصله کردن. پینه کردن.
- وصله برداشتن (برنداشتن) ، وصله پذیر بودن (نبودن). قبول کردن (نکردن) وصله پینه را.
- امثال:
چیزی که شده پاره، وصله برنمیداره.
- وصله پیراستن، وصله کردن. وصله زدن:
شرمم از خرقۀ آلودۀ خود می آید
که بر او وصله به صد شعبده پیراسته ام.
حافظ.
- وصلۀ تن، در تداول، خویشاوند. قوم و خویش. (فرهنگ فارسی معین).
- وصلۀ جهودی، وصله ای که جهودان بر قبا دوزندبرای تمییز با مسلمانان. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به غیار شود.
- وصله چسباندن، ملحق کردن وصله به چیزی. پینه کردن. (فرهنگ فارسی معین).
- ، متهم ساختن.
- وصله خوردن، وصله پینه شدن. وصله برداشتن.
- وصله خورده، مورد وصله و پینه قرارگرفته. وصله شده.
- وصله دار، پینه دار. جامۀ باوصله پینه. هر چیز درپی دار مانند جامه و کفش و جز آن. (ناظم الاطباء).
- وصله زدن، وصله کردن. پینه کردن.
- وصله شدن، وصله خوردن. وصله برداشتن.
- وصله کاری، کار وصله زدن. شغل و حرفۀ وصله کار.
- وصلۀ کاغذی، کاغذی که بر جامه چسبانند و بهای آن جامه بر آن نویسند.
- وصله کردن، پینه کردن. رفو کردن. درپی کردن و لاخه نمودن. (ناظم الاطباء).
- وصله کردن شکم، ته بندی غذا خوردن. خوردن مقدار کمی نان و خوراک یا تنقل برای کاستن از شدت گرسنگی. (فرهنگ فارسی معین از فرهنگ عامیانۀ جمال زاده).
- وصلۀ لوطی، هر یکی از آلات و ابزار لوطی. (یادداشت مرحوم دهخدا). هفت وصلۀ لوطی گری. رجوع به همین مدخل شود.
- وصلۀ ناجور، در تداول، پینه ای که از حیث رنگ و جنس با اصل (پارچه، چرم و غیره) فرق دارد.
- ، کسی در میان جمعی که بهیچوجه با آنها تناسب و تفاهم روحی و اخلاقی ندارد. غیرمتجانس. (فرهنگ فارسی معین) :
همدم بیگانگان مباش و بپرهیز
عاقبت از جنس بد، ز وصلۀ ناجور.
عارف.
- وصله نشاندن، پینه کردن. رفو کردن:
فرسود جامه لیکن خازن به وصله ننشاند
بود آن مرا به بالا اما نگشت واصل.
نظام قاری.
- وصلۀ ناهمرنگ، وصلۀ ناجور: فلان وصلۀ ناهمرنگ است، یعنی مناسبت و هم آهنگی ندارد. رجوع به ترکیب ’وصلۀ ناجور’ شود
لغت نامه دهخدا
(وَ فَ عَ)
غلام وفعه، کودک گوالیده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). ج، وفعان. (منتهی الارب). رجوع به وفع شود
لغت نامه دهخدا
(قَ صِ عَ)
مؤنث قصع. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به قصع شود
لغت نامه دهخدا
(رَ صَ عَ)
واحد رصع. یک زنبور عسل خرد. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) (از تاج العروس). همانطور که در مادۀ ’رصع’ گفته شد مؤلف منتهی الارب و به تبع او صاحب ناظم االاطباء و آنندراج، ’نحل’ را به تصحیف ’نخل’ خوانده و یک خرمابن ریزه معنی کرده اند که نادرست است. رجوع به متون مذکور شود
لغت نامه دهخدا
(قَ عَ)
کاسه. (المعرب جوالیقی) (منتهی الارب). برخی گویند این کلمه فارسی است که معرب شده، و اصل آن کاسه است. (المعرب جوالیقی ص 274) (منتهی الارب) (اقرب الموارد). ج، قصعات، قصع، قصاع. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قُ صَ عَ)
سوراخ کلاکموش که بدان درون خانه درآید. (منتهی الارب). رجوع به قصعاء و قصیعاء و قصاعه و قاصعاء شود
لغت نامه دهخدا
(قُ عَ)
غلاف نرۀ کودک فراخ چندان که حشفۀ او بیرون برآید. ج، قصع. (منتهی الارب) ، سوراخ کلاکموش که بدان اندرون درآید. رجوع به قاصعاء و قصاعه شود
لغت نامه دهخدا
(فُ عَ)
غلاف سر نرۀ فراخ چنانکه حشفه برآید. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(فَ یَ)
بیان کردن طبیب برای مریض آنچه از دارو که باید مریض بدان مداوا و معالجت گردد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
وصلت (بنگرید به وصله) نشانه پیوستگی: در کیاشناسی (شیمی)، زناشویی در فارسی وصلت و وصله در فارسی این واژه در تازی کنش است و چنانچه در یکی از فرهنگ های فارسی آمده رمن (وصل) نسیت ورمن (وصل یا وصل) که در بالا آمد نیز (اوصال) است و (وصل) خود رمن (وصله) است پیوستگی زناشویی: در فارسی آنچه میان دو چیز را پیوند دهد، پینه پینیک (گویش گیلکی) درپه پژکاله وژنگ همراهان، توشه، سر زمین دور هرچیزکه آنرا بچیزی دیگر پیوند کنند، (مخصوصا) گیسوی مصنوعی که بدنبال گیسوی طبیعی پیوند کنند: (معاشران، گره اززلف یار باز کنید، شبی خوش است بدین وصله اش دراز کنیدخ) (حافظ)، وصله ای که برجامه یاکفش دریده و جز آن دوزند پینه پاره درپی: (شرمم از خرقه آلوده خود می آید که بر وصله بصد شعبده پیراسته ام) (حافظ) (رویه اش (رویه کفش) وصله ای ز چکمه زال زیره اش تخت چارق بهمن) (بهار) یا وصله تن، خویشاوند قوم و خویش. یا وصله ناجور. پینه ای که از حیث رنگ وجنس با اصل (پارچه چرم و غیره) فرق دارد، کسی درمیان جمعی که بهیچوجه با آنها تناسب و تفاهم روحی و اخلاقی ندارد غیر متجانس: (همدم بیگانگان مباش و بپرهیز عاقبت از جنس بد زوصله ناجور) (عارف)، دوخت ودوز ترمیم لباس و جوراب های پاره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وصمه
تصویر وصمه
سستی وصمت در فارسی ترک ترک خوردن، ننگ رسوایی، آک، سوگند در گناه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وصیه
تصویر وصیه
وصیت در فارسی اندرز سفارش خواستگویه خواستنامه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وضعه
تصویر وضعه
جایگاه، میانک کیان (مرکز)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وقعه
تصویر وقعه
وقعت و وقعه در فارسی پیکار کارزار
فرهنگ لغت هوشیار
وسعت در فارسی پهنه واژه پهنه چنان که در لغت فرس آمده کفچه ای باشد که بدان گوی بازی کنند نامه نویسد بدین و نظم کند خوب تیغ زند نیک و پهنه بازد و چوگان (فرخی) در برهان قاطع افزوده بر این مانک برابر با پهنا دانسته شده پهن و پهنه برابر با گزینش فرهنگستان در ادب ایرانزمین بی پشینه نیست جرم هلال از بر این سبز پهنه چیست ماناز سم اسپ تو بر وی نشان رسید (کمال) فراخا، گنجایش، توانگری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قصعه
تصویر قصعه
پارسی تازی گشته کاسه نیشزبان کاسه بشقاب بزرگ، جمع قصعات قصع قصاع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صوعه
تصویر صوعه
صاع بنگرید به صاع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وصله
تصویر وصله
((وَ لِ))
پینه، پاره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قصعه
تصویر قصعه
((قَ عَ))
کاسه و ظرفی که در آن غذا خورند، جمع قصاع
فرهنگ فارسی معین