جدول جو
جدول جو

معنی وشیظ - جستجوی لغت در جدول جو

وشیظ
(وَ)
پیروان و نوکران، مردم درشت خوی و گول، گروه پراکنده از هر جای و هر جنس که از یک اصل نباشند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از وشی
تصویر وشی
نقش و نگار جامه، جامۀ نقش و نگاردار، پرند، جوهر شمشیر، دیبا و اطلس، پارچۀ ابریشمی لطیف رنگین، برای مثال درخت سیب را گویی ز دیبا طیلسانستی / جهان گویی همه پر وشی و پر پرنیانستی (فرخی - ۴۰۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وشیج
تصویر وشیج
درختی با شاخه های راست و محکم که از آن نیزه درست می کردند، لیمودارو
فرهنگ فارسی عمید
(وَ ظَ)
پاره ای از استخوان که زاید باشد بر استخوان صمیم، پاره ای چوب که بدان کاسه را پیوندند. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) ، فرومایگان قوم. گویند: هم وشیظه فی قومهم، ای حشو فیهم. (منتهی الارب) (آنندراج). زاید و حشو در قوم. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
درپیوستن و آمیزش نمودن گروهی اندک با دیگران. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (اقرب الموارد) :وشظ القوم الینا، درپیوستند به ما و آمیزش نمودند وایشان اندک اند. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، فانه و میخ در بن دستۀ تبر و تیشه زدن تا تنک و استوار گردد، پاره ای از استخوان شکستن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
خوبی. خوشی. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(وَ / وَشْ شی)
سرخی و حمرت. (ناظم الاطباء). مؤلف در یادداشتی آرند: لغت نامۀ اسدی کلمه وشی را فارسی گمان برده و گوید وشی سرخ بود. (فرهنگ اسدی) (صحاح الفرس). لیکن با مراجعه به اغلب فرهنگهای معتبر، روشن شد که این کلمه فارسی نیست و چنین معنائی ندارد بلکه کلمه ای عربی است و معنی آن نگارین و به نگار است:
روی وشی وار کن به وشّی ساغر
باغ نگه کن چگونه وشّی وار است.
خسروی (از فرهنگ اسدی).
- وشی پوش،: و عرصۀ میدان کین... چون روی لاله ستان وشی پوش گشت. (تاج المآثر).
تن نیلگونش وشی پوش گشت
چو کوهی بیفتاد و بیهوش گشت.
اسدی.
- وشی رز، رنگرزی که به رنگ وشی و نگارین جامه را رنگ کند:
شد از بیم رخها به رنگ رزان
سر تیغ چون دست وشی رزان.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(وَ / وَشْ شی)
منسوب به وش، و آن شهری است از ترکستان. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(وَ / وَشْ شی)
از مردم وش. اهل وش، ساختۀ شهر وش. (فرهنگ فارسی معین)، جنسی از جامه های فاخر منسوب به شهر وش. نوعی از جامۀ ابریشمی. (غیاث اللغات). قماش لطیفی است که در شهر وش بافند، و به تشدید ثانی هم به نظر آمده است. (برهان) (آنندراج). نوعی از جامه. (مهذب الاسماء). جامۀ رنگین. (غیاث اللغات). پارچۀ ابریشمی لطیف که به رنگهای مختلف در شهر وش می بافتند و گاه آن را زردوزی میکردند. (فرهنگ فارسی معین) :
تا کوه چو مصمت بود اندر مه آذر
تا دشت چو وشی بود اندر مه آزار.
فرخی.
چنان چون سوزن از وشی و آب روشن از توزی
ز دوش پیل بگذاری به آماج اندرون بیله.
فرخی.
زهره (دلالت داردبر) بافتن دیبا و وشی. (فرهنگ فارسی معین از التفهیم ص 473).
برم ز دستم چون سوزن آژده وشی
تنم چو سوزن و دل همچو چشمۀ سوزن.
مسعودسعد.
کمین جامه را داد سازی دگر
وشی زیر کرد آستر بر زبر.
نظامی.
درم خواهی از گلبنانش گذر کن
وشی بایدت مگذر از جویبارش.
ناصرخسرو.
چونان کجا ز سندان تیر تو بگذرد
سوزن به جهد نگذرد از وشی و حریر.
قطران.
- وشی باف، بافندۀ جامۀ وشی:
زیغبافان را با وشی بافان ننهند
طبل زن را ننشانند بر رودنواز.
ابوالعباس.
- وشی جامه، جامۀ ساخت وش:
وشی جامه ای داشتی هفت رنگ
چو گل تار و پودش برآورده تنگ.
نظامی.
- وشی رنگ، به رنگ وشی. سرخ رنگ:
زرستون نامور دخت کیارنگ
کز او روی بهاران بد وشی رنگ.
(ویس و رامین).
- وشی کلاه، کلاه منسوب به وش:
زین پیشتر کلاه دواج سپید داشت
اکنون وشی کلاه، بهائی قبا شده ست.
ناصرخسرو.
- فرش وشی:
زیر یکی فرش وشی گسترد
باز بدزدد ز یکی بوریاش.
ناصرخسرو.
- وشی معمد، نوعی است از نگار. (منتهی الارب) :
از نقش و از نگار همه جوی و جویبار
بسته حریر دارد و وشی معمدا.
معروفی بلخی.
، نام قسمی خط اختراع ذوالریاستین فضل بن سهل. (فهرست ابن ندیم). قلمی (شعبه ای) از خط عربی مستخرج از قلم ریاسی یا مدور کبیر. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(اَ شَ ظَ)
عقّال بن شیّه. محدّث است. علم حدیث یکی از مهم ترین شاخه های علوم اسلامی است که بدون تلاش محدثان، دوام نمی آورد. آنان با گردآوری احادیث، تطبیق نسخه ها و بررسی روایت ها، چراغ راهی برای مسلمانان شدند. محدث نه تنها حافظ حدیث، بلکه تفسیرگر و نقاد آن بود و می دانست کدام روایت قابل اعتماد است و کدام باید کنار گذاشته شود. همین دقت علمی، حدیث را به منبعی محکم در دین تبدیل کرد.
لغت نامه دهخدا
(وَ یِ)
جمع واژۀ وشیظه. (ناظم الاطباء). وشائظ. رجوع به وشائظ و وشیظه شود
لغت نامه دهخدا
(وَ)
معرب وشیگ. رجوع به وسنگ و وشیگ شود
لغت نامه دهخدا
(وَ)
سقف خانه. (اقرب الموارد) ، شاخ ریزه ها و فدره که بر سقف و بالای پرواره اندازند و گاهی از آن پرده های جوانب نئین سازند و آن را به گیاه یز بندند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) ، آنچه پیرامون باغ نصب کنند از درخت و خار و نی و جز آن تا درآمدن را منع کند. (منتهی الارب) (آنندراج). آن دیوار که بسازند گرداگرد بوستان از شاخ درخت و جز آن. (مهذب الاسماء). پرچین. چپر، بوریامانندی که از یزبن سازند، درختی که خشک گردیده بیفتد، علم جامه، چوب سطبر بر سر چاه که آبکش بر آن ایستد. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، ماکوی بافنده. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) ، خانه نئین که جهت امیرلشکر سازند تا بر وی برآمده بنگرد لشکر را. (از منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
وشیقه. گوشت به درازا بریدۀ خشک کرده یا گوشت یک جوش قدیدکرده جهت توشه. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). گوشت یخنی که به سفر برند. (مهذب الاسماء). ج، وشائق. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
شتابی کننده. (غیاث اللغات). شتابکار و سریع. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (منتهی الارب). زود. (مهذب الاسماء). مذکر و مؤنث در وی یکسان است. گویند: رجل وشیک و امراءه وشیک. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) ، پیک تیزرفتار. (غیاث اللغات) (آنندراج) ، قریب و نزدیک. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
آنکه در آن ثباتی باشد که بر نهوض (برخاستن) قادر نبود. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
نگار جامه، جامه نگارین نگارینه نقش و رنگار پارچه از هر رنگ، جوهر شمشیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وشیج
تصویر وشیج
پارسی تازی گشته وشیگ لیمو دارو درخت نیزه، خویشاوندی لیمودارو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وشیگ
تصویر وشیگ
لیمودارو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وشی
تصویر وشی
((وَ))
خوبی، خوشی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وشی
تصویر وشی
دیبا، پارچه ابریشمی لطیف و رنگین، سرخ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وشی
تصویر وشی
نگار و نقش جامه از هر رنگ، جوهر شمشیر، جمع وشاء
فرهنگ فارسی معین
سرخ، قرمز، گلگون
فرهنگ واژه مترادف متضاد
فرو رفتن تیغ یا سوزن در بدن
فرهنگ گویش مازندرانی
آدم سبک عقل، آبدزدک، شرمنده
فرهنگ گویش مازندرانی