آروغ، باد صدا داری که از راه گلو بیرون آید، باد گلو، روغ، آجل، وارغ، رچک، رجغک، رغ تیرگی، کدورت، برای مثال بیا ساقی آن آب آتش فروغ / که از دل برد زنگ و از جان وروغ (فخرالدین اسعد- مجمع الفرس - وروغ)
آروغ، باد صدا داری که از راه گلو بیرون آید، بادِ گَلو، روغ، آجَل، وارُغ، رَچُک، رَجغَک، رُغ تیرگی، کدورت، برای مِثال بیا ساقی آن آب آتش فروغ / که از دل برد زنگ و از جان وروغ (فخرالدین اسعد- مجمع الفرس - وروغ)
وشام. جمع واژۀ وشم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). به معنی نقش و نگار که بر اندام سوزن آژده و نیله بر آن پاشیده سازند. (منتهی الارب). رجوع به وشم شود، خط دستهای گاو دشتی. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد)
وِشام. جَمعِ واژۀ وَشْم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). به معنی نقش و نگار که بر اندام سوزن آژده و نیله بر آن پاشیده سازند. (منتهی الارب). رجوع به وشم شود، خط دستهای گاو دشتی. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد)
تیرگی و کدورت واختلال. (ناظم الاطباء). تیرگی و کدورت. (برهان) (آنندراج). مقابل فروغ. (فرهنگ فارسی معین) : بیا ساقی آن آب آتش فروغ که از دل برد رنگ و از جان وروغ. فخرگرگانی (از جهانگیری و رشیدی). ، آروغ و آن بادی باشد پرصدا و بدبوی که از راه گلو برمی آید. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آرغ. (فرهنگ فارسی معین)
تیرگی و کدورت واختلال. (ناظم الاطباء). تیرگی و کدورت. (برهان) (آنندراج). مقابل فروغ. (فرهنگ فارسی معین) : بیا ساقی آن آب آتش فروغ که از دل برد رنگ و از جان وروغ. فخرگرگانی (از جهانگیری و رشیدی). ، آروغ و آن بادی باشد پرصدا و بدبوی که از راه گلو برمی آید. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آرغ. (فرهنگ فارسی معین)
منسوب است به وشی، و آن نگار جامه است و پرند شمشیر. (منتهی الارب). جامۀ نگارین. (ناظم الاطباء). نشان شده و علامت گذاشته شده و نقش شده و نشان دار. (ناظم الاطباء). منسوب است به شیه که در نسبت واو اصلی برمیگردد و آن فاءالفعل است و شین به حالت مفتوح واگذارده میشود، این است قول سیبویه، ولی اخفش شین را ساکن میگرداند. (از اقرب الموارد). شیه هر رنگی است که مخالف رنگی اصلی چیزی از قبیل اسب و غیره بوده باشد. (اقرب الموارد)
منسوب است به وشی، و آن نگار جامه است و پرند شمشیر. (منتهی الارب). جامۀ نگارین. (ناظم الاطباء). نشان شده و علامت گذاشته شده و نقش شده و نشان دار. (ناظم الاطباء). منسوب است به شیه که در نسبت واو اصلی برمیگردد و آن فاءالفعل است و شین به حالت مفتوح واگذارده میشود، این است قول سیبویه، ولی اخفش شین را ساکن میگرداند. (از اقرب الموارد). شیه هر رنگی است که مخالف رنگی اصلی چیزی از قبیل اسب و غیره بوده باشد. (اقرب الموارد)
شغه، سنگین شدن دست و پای بود و آن را به ترکی ایشتی (؟) گویند، (فرهنگ اسدی)، آن گوشت باشد که در دست و پای سخت شده باشد چون چرم، (فرهنگ اسدی)، ستبری باشد در پوست، (نسخۀ دیگر اسدی)، آن پوست بود که بر تن مردم سخت شده باشد از کار کردن برنج و شغه نیز گویند، (حاشیۀ فرهنگ اسدی)، شوخ، (انجمن آرا) (از آنندراج)، پینۀ دست و پا که از کار کردن یا از تردد بهم رسیده باشد ودر نسخۀ شمس فخری شغه نیز به این معنی است، (از ادات الفضلاء)، پینه، شغ، پینه و آبله را گویند که بر دست و پا بسبب کار کردن و راه رفتن به هم رسد، (برهان)، پوست اندام آدمی که بسبب کثرت کار سخت شود و آن راپینه نیز خوانند، (فرهنگ جهانگیری)، آن پوست که بر تن سخت شده باشد از کار کردن و درد نکند و آن را شغه نیز گویند، (صحاح الفرس)، پوست سختی باشد که بر اندام پدید آید از غایت کار کردن یا از رفتن پیاده پا سطبر شود و بر دست و پای شتر باشد، (اوبهی)، پینه یعنی ستبری که بر دست و پای و پیشانی آدمی و زانوی شتر و جز آن بندد از فرط کار و سایش، (یادداشت مؤلف)، ورجوع به شوخ و مترادفات دیگر کلمه شود: بسته کف دست و کف پای شوغ پشت فروخفته چو پشت شمن، کسائی، ، چرکی که بر بدن و جامه نشیند، شوخ، که بی شرم وبی حیا و بی باک باشد، (برهان)، شوخ و گستاخ و بی حیا و بی شرم، (ناظم الاطباء)، رجوع به شوخ و معانی آن شود
شغه، سنگین شدن دست و پای بود و آن را به ترکی ایشتی (؟) گویند، (فرهنگ اسدی)، آن گوشت باشد که در دست و پای سخت شده باشد چون چرم، (فرهنگ اسدی)، ستبری باشد در پوست، (نسخۀ دیگر اسدی)، آن پوست بود که بر تن مردم سخت شده باشد از کار کردن برنج و شغه نیز گویند، (حاشیۀ فرهنگ اسدی)، شوخ، (انجمن آرا) (از آنندراج)، پینۀ دست و پا که از کار کردن یا از تردد بهم رسیده باشد ودر نسخۀ شمس فخری شغه نیز به این معنی است، (از ادات الفضلاء)، پینه، شغ، پینه و آبله را گویند که بر دست و پا بسبب کار کردن و راه رفتن به هم رسد، (برهان)، پوست اندام آدمی که بسبب کثرت کار سخت شود و آن راپینه نیز خوانند، (فرهنگ جهانگیری)، آن پوست که بر تن سخت شده باشد از کار کردن و درد نکند و آن را شغه نیز گویند، (صحاح الفرس)، پوست سختی باشد که بر اندام پدید آید از غایت کار کردن یا از رفتن پیاده پا سطبر شود و بر دست و پای شتر باشد، (اوبهی)، پینه یعنی ستبری که بر دست و پای و پیشانی آدمی و زانوی شتر و جز آن بندد از فرط کار و سایش، (یادداشت مؤلف)، ورجوع به شوخ و مترادفات دیگر کلمه شود: بسته کف دست و کف پای شوغ پشت فروخفته چو پشت شمن، کسائی، ، چرکی که بر بدن و جامه نشیند، شوخ، که بی شرم وبی حیا و بی باک باشد، (برهان)، شوخ و گستاخ و بی حیا و بی شرم، (ناظم الاطباء)، رجوع به شوخ و معانی آن شود