جدول جو
جدول جو

معنی وشوغ - جستجوی لغت در جدول جو

وشوغ
(وَ)
وشوع. دارویی که در دهان ریزند. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به وشوع شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از وغوغ
تصویر وغوغ
صدای سگ، صدای قورباغه، برای مثال ای دهن بازکرده ابله وار / سخنان گفته همچو وغوغ چغز (نجیبی - شاعران بی دیوان - ۶۳۱)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وروغ
تصویر وروغ
آروغ، باد صدا داری که از راه گلو بیرون آید، باد گلو، روغ، آجل، وارغ، رچک، رجغک، رغ
تیرگی، کدورت، برای مثال بیا ساقی آن آب آتش فروغ / که از دل برد زنگ و از جان وروغ (فخرالدین اسعد- مجمع الفرس - وروغ)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آشوغ
تصویر آشوغ
غریب، بیگانه، مجهول، غیرمعروف، ناشناس، گمنام، برای مثال چه کنم از جفای دهر که من / هستم آشوغ در میان شما (طرطری - لغتنامه - آشوغ)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اشوغ
تصویر اشوغ
آشوغ، غریب، بیگانه، مجهول، غیرمعروف، ناشناس، گمنام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ولوغ
تصویر ولوغ
زبان زدن سگ به ظرف، خوردن یا لیسیدن سگ چیزی را که در ظرف است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شوغ
تصویر شوغ
پوست سخت و ستبر که در کف دست از کثرت کار کردن پیدا شود، پینه یا آبله ای که در پا از راه رفتن بسیار به هم رسد، شغه، شغر
فرهنگ فارسی عمید
(وُ)
وشام. جمع واژۀ وشم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). به معنی نقش و نگار که بر اندام سوزن آژده و نیله بر آن پاشیده سازند. (منتهی الارب). رجوع به وشم شود، خط دستهای گاو دشتی. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(وُ)
تیرگی و کدورت واختلال. (ناظم الاطباء). تیرگی و کدورت. (برهان) (آنندراج). مقابل فروغ. (فرهنگ فارسی معین) :
بیا ساقی آن آب آتش فروغ
که از دل برد رنگ و از جان وروغ.
فخرگرگانی (از جهانگیری و رشیدی).
، آروغ و آن بادی باشد پرصدا و بدبوی که از راه گلو برمی آید. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آرغ. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(وَشْ وَ)
رجل وشوش، مرد سبک چست تیزرو. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
گیاه متفرق که در کوه روید. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، داروی دردهان ریختنی. (منتهی الارب). دارویی که در میان دهن فروکنند. (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء). وجور. (بحر الجواهر) (اقرب الموارد). ج، وشوعات
لغت نامه دهخدا
(وُ)
جمع واژۀ وشع. (منتهی الارب). رجوع به وشع شود
لغت نامه دهخدا
(وَ)
قسمی از دوخت زردوزی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
ولغ (و / و) . ولغان. آب خوردن سگ به اطراف زبان ازظرف یا درکردن زبان خود را در آن و جنبانیدن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به ولغ و ولغان شود
لغت نامه دهخدا
(وَ شَ وی ی)
منسوب است به وشی، و آن نگار جامه است و پرند شمشیر. (منتهی الارب). جامۀ نگارین. (ناظم الاطباء). نشان شده و علامت گذاشته شده و نقش شده و نشان دار. (ناظم الاطباء). منسوب است به شیه که در نسبت واو اصلی برمیگردد و آن فاءالفعل است و شین به حالت مفتوح واگذارده میشود، این است قول سیبویه، ولی اخفش شین را ساکن میگرداند. (از اقرب الموارد). شیه هر رنگی است که مخالف رنگی اصلی چیزی از قبیل اسب و غیره بوده باشد. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(وَغْوَ)
آواز بانگ وزغ. (فرهنگ اسدی). آواز وزغ یعنی غوک. (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) :
ای دهن بازکرده ابله وار
سخنان گفته همچو وغوغ جغز.
نجیبی (از لغت نامۀ اسدی).
، آواز سگ. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
مجهول، غیرمعروف، ناشناس، نامعروف، (تحفهالاحباب اوبهی)، گمنام:
چه کنم از جفای دهر که من
هستم آشوغ در میان شما،
طرطری
لغت نامه دهخدا
شغه، سنگین شدن دست و پای بود و آن را به ترکی ایشتی (؟) گویند، (فرهنگ اسدی)، آن گوشت باشد که در دست و پای سخت شده باشد چون چرم، (فرهنگ اسدی)، ستبری باشد در پوست، (نسخۀ دیگر اسدی)، آن پوست بود که بر تن مردم سخت شده باشد از کار کردن برنج و شغه نیز گویند، (حاشیۀ فرهنگ اسدی)، شوخ، (انجمن آرا) (از آنندراج)، پینۀ دست و پا که از کار کردن یا از تردد بهم رسیده باشد ودر نسخۀ شمس فخری شغه نیز به این معنی است، (از ادات الفضلاء)، پینه، شغ، پینه و آبله را گویند که بر دست و پا بسبب کار کردن و راه رفتن به هم رسد، (برهان)، پوست اندام آدمی که بسبب کثرت کار سخت شود و آن راپینه نیز خوانند، (فرهنگ جهانگیری)، آن پوست که بر تن سخت شده باشد از کار کردن و درد نکند و آن را شغه نیز گویند، (صحاح الفرس)، پوست سختی باشد که بر اندام پدید آید از غایت کار کردن یا از رفتن پیاده پا سطبر شود و بر دست و پای شتر باشد، (اوبهی)، پینه یعنی ستبری که بر دست و پای و پیشانی آدمی و زانوی شتر و جز آن بندد از فرط کار و سایش، (یادداشت مؤلف)، ورجوع به شوخ و مترادفات دیگر کلمه شود:
بسته کف دست و کف پای شوغ
پشت فروخفته چو پشت شمن،
کسائی،
، چرکی که بر بدن و جامه نشیند،
شوخ، که بی شرم وبی حیا و بی باک باشد، (برهان)، شوخ و گستاخ و بی حیا و بی شرم، (ناظم الاطباء)، رجوع به شوخ و معانی آن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از آشوغ
تصویر آشوغ
غیر معروف، ناشناس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وشوش
تصویر وشوش
چست فرز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وروغ
تصویر وروغ
تیرگی، کدورت، مقابل فروغ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وروغ
تصویر وروغ
((وُ))
آروغ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آشوغ
تصویر آشوغ
ناشناخته، گمنام
فرهنگ فارسی معین
پینه و آبله ای که در کف دست به علت کار زیاد و در کف پا به علت زیاد راه رفتن به وجود می آید
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شوغ
تصویر شوغ
چرک، ریم، شوخ
فرهنگ فارسی معین
آن ها
فرهنگ گویش مازندرانی