تعدادی دانه میوه یا گل که به محوری متصل باشند، دسته ای از ستارگآنکه به نظر می رسد خواص مشترکی دارند، نام ششمین صورت فلکی که به شکل دوشیزه ای که خوشه گندم به دست است
تعدادی دانه میوه یا گل که به محوری متصل باشند، دسته ای از ستارگآنکه به نظر می رسد خواص مشترکی دارند، نام ششمین صورت فلکی که به شکل دوشیزه ای که خوشه گندم به دست است
طلا یا نقره که آن را گداخته و در ناوچه ریخته باشند، شفشه، شمش، هر چیز شبیه شمش، آبی که در زمستان بر سر ناودان یخ می بندد و آویزان می شود، لوح یا علامتی که بر گور کسی نصب می کنند، برای مثال نهی دست بر شوشۀ خاک من / به یاد آری از گوهر پاک من (نظامی۵ - ۷۵۷)
طلا یا نقره که آن را گداخته و در ناوچه ریخته باشند، شفشه، شمش، هر چیز شبیه شمش، آبی که در زمستان بر سر ناودان یخ می بندد و آویزان می شود، لوح یا علامتی که بر گور کسی نصب می کنند، برای مِثال نهی دست بر شوشۀ خاک من / به یاد آری از گوهر پاک من (نظامی۵ - ۷۵۷)
مرزه، گیاهی بیابانی یک ساله از خانوادۀ نعناع دارای برگ های ریز و گل های کبودرنگ با طعم تند و خوشبو که در طب برای معالجۀ بعضی امراض ریه و معده به کار می رود و به عنوان سبزی خوردن مصرف می شود، اوشن، صعتر، سعتر، کالونی
مَرزه، گیاهی بیابانی یک ساله از خانوادۀ نعناع دارای برگ های ریز و گل های کبودرنگ با طعم تند و خوشبو که در طب برای معالجۀ بعضی امراض ریه و معده به کار می رود و به عنوان سبزی خوردن مصرف می شود، اوشن، صَعتَر، سَعتَر، کالونی
خوشۀ خشک شدۀ گندم یا جو توس، درختی بزرگ و جنگلی از خانوادۀ پیاله داران، با برگ های دندانه دار و نوک تیز که دم کردۀ برگ و پوست آن برای تصفیۀ خون، تقویت معده و کاهش تب مفید است، تیس، غوش، سندر، غان
خوشۀ خشک شدۀ گندم یا جو توس، درختی بزرگ و جنگلی از خانوادۀ پیاله داران، با برگ های دندانه دار و نوک تیز که دم کردۀ برگ و پوست آن برای تصفیۀ خون، تقویت معده و کاهش تب مفید است، تیس، غوش، سَندِر، غان
دارویی رستنی که بر دو گونه است باغی و صحرایی، باغی را مرزه و صحرایی را سعتر گویند. (برهان) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (هفت قلزم) ، تاریکی برهم نشسته، زیست خوش وفراخ با ناز و نعمت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
دارویی رستنی که بر دو گونه است باغی و صحرایی، باغی را مرزه و صحرایی را سعتر گویند. (برهان) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (هفت قلزم) ، تاریکی برهم نشسته، زیست خوش وفراخ با ناز و نعمت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
طعام اندک و قوت لایموت و طعامی که مسافران با خود دارند. (برهان). قوت لایموت و طعام مسافران. (انجمن آرا). زاد راه که مسافران بردارند و این مجازی است مشهورزیرا که مرکب است از ’توش’ به معنی قوت و توانائی که ’های’ نسبت به وی ملحق گشته... (آنندراج). زاد راه مرکب از توش به معنی قوت و توانائی و ’های’ نسبت. با لفظ کشیدن و کردن و برداشتن و گرفتن و بستن مستعمل. (غیاث اللغات). و از این است که مسافران طعامی را که همراه دارند توشه نامند. (فرهنگ جهانگیری ذیل کلمه توش). به معنی قوت و لازمۀ سفر. (انجمن آرا) (آنندراج). طعام اندک و قوت لایموت و تدارک و زاد. و مایحتاج سفر از خوراک. (ناظم الاطباء). زاد. (دهار). و بالفظ برداشتن و گرفتن و بر کمر بستن و بر دوش بستن کنایه از تهیۀ سفر کردن است. (آنندراج) : نگر بستگانند و بی چارگان و بی توشگانند و بی زاورا. رودکی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). توشۀ خویش زود از او بربای پیش کایدت مرگ پای آگیش. رودکی (از یادداشت ایضاً). بدو گفت خسرو که از خوردنی چه داری هم از چیز گستردنی که ما ماندگانیم و هم گرسنه نه توشه ست با ما نه بار و بنه. فردوسی. به پیلان گردنکش و گاومیش سپه راهمی توشه بردند پیش. فردوسی. بدو گفت موبد به جان و سرت که جاوید بادا سر و افسرت کزین توشه، خوردن نفرمائیم به سیری رسیدن نیفزائیم. فردوسی. همان کش نه کشتی نه توشه نه ساز شود غرق و ماند ز همراه باز. اسدی. بدینجات از بد نگهبان بود چو زیدر شدی توشۀ جان بود. اسدی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). در این ره مدان توشه و یار نیک به از دانش نیک و کردار نیک. اسدی. توشۀ تو علم و طاعت است در این راه سفرۀ دل را بدین دو توشه بیاکن. ناصرخسرو. گفتم به راه جهل همی توشه بایدم گفتا ترا بس است یکی شاخسار من. ناصرخسرو. کو توشه و کو رهبرت، ای رفته چهل سال زین کوه بدان دشت و زآن جوی بدان در. ناصرخسرو. جو توشۀ پیغامبران است و توشۀ پارسامردان که دین بدیشان درست شود و توشۀ چهارپایان و ستوران که ملک بر ایشان بپای بود. (نوروزنامۀ منسوب به خیام). توشه از تقوی کن اندر راه مولا تا مگر در ره عقبی نگویندت فهم لایتقون. سنائی. نان دونان نخورم بیش که دین توشۀ هر دو سرای است مرا. خاقانی. امروز گر از سلطان، رندی طلبد توشه فردا ز در رندی توشه طلبد سلطان. خاقانی. در گوشه ای بمیر وپی توشۀ حیات خود را چو خوشه پیش خسان ده زبان مخواه. خاقانی. یا چو غریبان پی ره توشه گیر یا چو نظامی ز جهان گوشه گیر. نظامی. چند زنی تیر به هر گوشه ای غافلی از توشۀ بی توشه ای. نظامی. به سرچشمه گشاید هر کسی رخت به چشمه نرم گردد توشۀ سخت. نظامی. مرا بوسه گفتا به تصحیف ده که درویش را توشه از بوسه به. سعدی. مرد بی توشه کاو فتاد از پای در کمربند او چه زر چه خزف. (گلستان). گر همه زر جعفری دارد مرد بی توشه برنگیرد کام. (گلستان). رجوع به توشۀ راه شود، ذخیره. (ناظم الاطباء). حاصل. بضاعت. بهره: اگر توشه مان نیکنامی بود روانمان بدان سر گرامی بود. فردوسی. ور آن کس که او بازماند ز خورد ندارد همی توشه از کارکرد. فردوسی. نگر تا چه بهتر ز کار آن کنید بکوشید و آن توشۀ جان کنید. فردوسی. نمانم که ویران بود گوشه ای بیابد ز من هر کسی توشه ای. فردوسی. - بی توشه، گوشۀ بی توشه، ناحیۀ لم یزرع و بایر. (ناظم الاطباء). زمین بی توشه، زمینی خشک و بی حاصل: دیدم زمئی چو دیگ جوشان بی توشه چو وادی خموشان. مکتبی. - ، بی زاد و خوراک. فقیر و بی چیز. - توشه و تراش، جلب نفع. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : گرچه چو تیشه از قبل توشه و تراش هرگز نبوده ام نه طمع را نه پیشه را. سنایی. - توشه و گوشه، خوراک منزل. (ناظم الاطباء). ، افادۀ معنی ذخیرۀ خیر می کند، چنانکه در نصایح از فرزانگان پارس این عبارت مشهور است که گفته اند: به نیکی کرد، با نیکان توشه نهید، یعنی به عمل نیک با مردمان نیکو کسب ذخیرۀ ثواب و خیر اخروی نمائید. (انجمن آرا) (آنندراج). - توشۀ آخرت، ثواب آخرت. زاد آنجهانی: آن چهار که مطلوب است بدین اغراض و بجز آن نتواند رسید، کسب مال از وجهی پسندیده... و انفاق در آنچه به صلاح معیشت و رضای اهل و توشۀ آخرت پیوندد. (کلیله و دمنه). باز اعمال خیر و ساختن توشۀ آخرت از علت گناه ازآنگونه شفا میدهد. (کلیله و دمنه). و کوشش اهل علم در ادراک سه مراد ستوده است ساختن توشۀ آخرت.... (کلیله و دمنه). - توشۀ آن سرای، توشۀ آخرت: پناه روانست دین از نهاد کلید بهشت و ترازوی داد در رستگاری ورا از خدای ره توبه و توشۀ آن سرای. اسدی. رجوع به ترکیب قبل شود
طعام اندک و قوت لایموت و طعامی که مسافران با خود دارند. (برهان). قوت لایموت و طعام مسافران. (انجمن آرا). زاد راه که مسافران بردارند و این مجازی است مشهورزیرا که مرکب است از ’توش’ به معنی قوت و توانائی که ’های’ نسبت به وی ملحق گشته... (آنندراج). زاد راه مرکب از توش به معنی قوت و توانائی و ’های’ نسبت. با لفظ کشیدن و کردن و برداشتن و گرفتن و بستن مستعمل. (غیاث اللغات). و از این است که مسافران طعامی را که همراه دارند توشه نامند. (فرهنگ جهانگیری ذیل کلمه توش). به معنی قوت و لازمۀ سفر. (انجمن آرا) (آنندراج). طعام اندک و قوت لایموت و تدارک و زاد. و مایحتاج سفر از خوراک. (ناظم الاطباء). زاد. (دهار). و بالفظ برداشتن و گرفتن و بر کمر بستن و بر دوش بستن کنایه از تهیۀ سفر کردن است. (آنندراج) : نگر بستگانند و بی چارگان و بی توشگانند و بی زاورا. رودکی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). توشۀ خویش زود از او بربای پیش کایدت مرگ پای آگیش. رودکی (از یادداشت ایضاً). بدو گفت خسرو که از خوردنی چه داری هم از چیز گستردنی که ما ماندگانیم و هم گرسنه نه توشه ست با ما نه بار و بنه. فردوسی. به پیلان گردنکش و گاومیش سپه راهمی توشه بردند پیش. فردوسی. بدو گفت موبد به جان و سرت که جاوید بادا سر و افسرت کزین توشه، خوردن نفرمائیم به سیری رسیدن نیفزائیم. فردوسی. همان کش نه کشتی نه توشه نه ساز شود غرق و ماند ز همراه باز. اسدی. بدینجات از بد نگهبان بود چو زیدر شدی توشۀ جان بود. اسدی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). در این ره مدان توشه و یار نیک به از دانش نیک و کردار نیک. اسدی. توشۀ تو علم و طاعت است در این راه سفرۀ دل را بدین دو توشه بیاکن. ناصرخسرو. گفتم به راه جهل همی توشه بایدم گفتا ترا بس است یکی شاخسار من. ناصرخسرو. کو توشه و کو رهبرت، ای رفته چهل سال زین کوه بدان دشت و زآن جوی بدان در. ناصرخسرو. جو توشۀ پیغامبران است و توشۀ پارسامردان که دین بدیشان درست شود و توشۀ چهارپایان و ستوران که ملک بر ایشان بپای بود. (نوروزنامۀ منسوب به خیام). توشه از تقوی کن اندر راه مولا تا مگر در ره عقبی نگویندت فهم لایتقون. سنائی. نان دونان نخورم بیش که دین توشۀ هر دو سرای است مرا. خاقانی. امروز گر از سلطان، رندی طلبد توشه فردا ز در رندی توشه طلبد سلطان. خاقانی. در گوشه ای بمیر وپی توشۀ حیات خود را چو خوشه پیش خسان ده زبان مخواه. خاقانی. یا چو غریبان پی ره توشه گیر یا چو نظامی ز جهان گوشه گیر. نظامی. چند زنی تیر به هر گوشه ای غافلی از توشۀ بی توشه ای. نظامی. به سرچشمه گشاید هر کسی رخت به چشمه نرم گردد توشۀ سخت. نظامی. مرا بوسه گفتا به تصحیف ده که درویش را توشه از بوسه به. سعدی. مرد بی توشه کاو فتاد از پای در کمربند او چه زر چه خزف. (گلستان). گر همه زر جعفری دارد مرد بی توشه برنگیرد کام. (گلستان). رجوع به توشۀ راه شود، ذخیره. (ناظم الاطباء). حاصل. بضاعت. بهره: اگر توشه مان نیکنامی بود روانمان بدان سر گرامی بود. فردوسی. ور آن کس که او بازماند ز خورد ندارد همی توشه از کارکرد. فردوسی. نگر تا چه بهتر ز کار آن کنید بکوشید و آن توشۀ جان کنید. فردوسی. نمانم که ویران بود گوشه ای بیابد ز من هر کسی توشه ای. فردوسی. - بی توشه، گوشۀ بی توشه، ناحیۀ لم یزرع و بایر. (ناظم الاطباء). زمین بی توشه، زمینی خشک و بی حاصل: دیدم زمئی چو دیگ جوشان بی توشه چو وادی خموشان. مکتبی. - ، بی زاد و خوراک. فقیر و بی چیز. - توشه و تراش، جلب نفع. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : گرچه چو تیشه از قبل توشه و تراش هرگز نبوده ام نه طمع را نه پیشه را. سنایی. - توشه و گوشه، خوراک منزل. (ناظم الاطباء). ، افادۀ معنی ذخیرۀ خیر می کند، چنانکه در نصایح از فرزانگان پارس این عبارت مشهور است که گفته اند: به نیکی کرد، با نیکان توشه نهید، یعنی به عمل نیک با مردمان نیکو کسب ذخیرۀ ثواب و خیر اخروی نمائید. (انجمن آرا) (آنندراج). - توشۀ آخرت، ثواب آخرت. زاد آنجهانی: آن چهار که مطلوب است بدین اغراض و بجز آن نتواند رسید، کسب مال از وجهی پسندیده... و انفاق در آنچه به صلاح معیشت و رضای اهل و توشۀ آخرت پیوندد. (کلیله و دمنه). باز اعمال خیر و ساختن توشۀ آخرت از علت گناه ازآنگونه شفا میدهد. (کلیله و دمنه). و کوشش اهل علم در ادراک سه مراد ستوده است ساختن توشۀ آخرت.... (کلیله و دمنه). - توشۀ آن سرای، توشۀ آخرت: پناه روانست دین از نهاد کلید بهشت و ترازوی داد در رستگاری ورا از خدای ره توبه و توشۀ آن سرای. اسدی. رجوع به ترکیب قبل شود
دهی است از دهستان ارشق بخش مرکزی شهرستان مشکین شهر (خیاو) ، سکنۀ آن 226 تن. آب آن از چشمه. محصول آن غلات و حبوب و شغل اهالی آنجا زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد و در دو محل بفاصله دو کیلومتر واقع شده و بنام قوشه بالا و قوشه پائین مشهور است. سکنۀ بالا 72 تن میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی است از دهستان ارشق بخش مرکزی شهرستان مشکین شهر (خیاو) ، سکنۀ آن 226 تن. آب آن از چشمه. محصول آن غلات و حبوب و شغل اهالی آنجا زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد و در دو محل بفاصله دو کیلومتر واقع شده و بنام قوشه بالا و قوشه پائین مشهور است. سکنۀ بالا 72 تن میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
فرانسوا. نقاش فرانسوی. (متولد 1703 میلادی در پاریس و متوفی 1770 میلادی) وی صحنه های شبانی و روستایی یا اساطیری را با خامۀ تزیینی لطف آمیزی تجسم داده است. (از فرهنگ فارسی معین)
فرانسوا. نقاش فرانسوی. (متولد 1703 میلادی در پاریس و متوفی 1770 میلادی) وی صحنه های شبانی و روستایی یا اساطیری را با خامۀ تزیینی لطف آمیزی تجسم داده است. (از فرهنگ فارسی معین)
طلا یا نقره که آنرا گدازند و در ناوچه ریزند شمش شفشه، هرچیز شبیه بشمش، لوح چیز طولانی و کوتاه (مانند لوح مزار محراب مسجد تخته حمام)، آبی که در زمستان بر سر ناودان یخ بندد و آویزان شود، ریزه هر چیز، پشته بلندی
طلا یا نقره که آنرا گدازند و در ناوچه ریزند شمش شفشه، هرچیز شبیه بشمش، لوح چیز طولانی و کوتاه (مانند لوح مزار محراب مسجد تخته حمام)، آبی که در زمستان بر سر ناودان یخ بندد و آویزان شود، ریزه هر چیز، پشته بلندی
چندین دانه میوه که به هم پیوسته و از شاخه درخت یا ساقه گیاه آویزان باشد، سنبله، ششمین برج از بروج دوازده گانه که خورشید در حرکت ظاهری خود شهریور ماه در این برج دیده می شود، غوشه
چندین دانه میوه که به هم پیوسته و از شاخه درخت یا ساقه گیاه آویزان باشد، سُنبله، ششمین بُرج از بروج دوازده گانه که خورشید در حرکت ظاهری خود شهریور ماه در این برج دیده می شود، غوشه
خوشه، چندین دانه میوه که به هم پیوسته و از شاخه درخت یا ساقه گیاه آویزان باشد، سنبله، ششمین برج از بروج دوازده گانه که خورشید در حرکت ظاهری خود شهریور ماه در این برج دیده می شود
خوشه، چندین دانه میوه که به هم پیوسته و از شاخه درخت یا ساقه گیاه آویزان باشد، سُنبله، ششمین بُرج از بروج دوازده گانه که خورشید در حرکت ظاهری خود شهریور ماه در این برج دیده می شود