جدول جو
جدول جو

معنی وشناسک - جستجوی لغت در جدول جو

وشناسک
سگ گرسنه، در مقام تحقیر به آدم کم مایه یا نوکیسه گفته می
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اشناس
تصویر اشناس
(پسرانه)
نام افشین و چند تن دیگر
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شناسا
تصویر شناسا
(دخترانه)
آگاه و مطلع
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ویناسب
تصویر ویناسب
(پسرانه)
نام دوازدهمین جد آذرباد مهراسپند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شناسا
تصویر شناسا
شناسنده، دانا، آگاه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مناسک
تصویر مناسک
اعمال و عبادات دینی
مناسک حج: اعمال و عبادات حج، از قبیل طواف کعبه، دویدن بین صفا، مروه و اقامت در عرفات و قربانی کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از روشناس
تصویر روشناس
معروف، مشهور، نامدار، سرشناس، برای مثال ندانم کس از مردم روشناس / کزآن مردمی نیست بر وی سپاس (نظامی۵ - ۷۶۷)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بوشناس
تصویر بوشناس
کسی که بوها را خوب دریابد و تشخیص بدهد
فرهنگ فارسی عمید
بیناس، پیناسک، دریچۀ خانه، (از برهان)، پیناس، (جهانگیری) (ناظم الاطباء)، پینسک، بیناسگ، دریچه، (شرفنامۀ منیری)
لغت نامه دهخدا
آبی تیره و کدر، حمئه، لجن وار، آب تیره و گل آلود، (برهان)، لای ناک: فی عین حمئه، یعنی در چشمۀ خرّۀ لوشناک، (تفسیر ابوالفتوح)، اخلاب، لوشناک شدن آب، (تاج المصادر)
لغت نامه دهخدا
(رَ دَ /دِ)
کنایه از شخص مشهور و معروف و آشنای همه کس. (برهان قاطع). مشهور که بتازیش وجیه خوانند. (شرفنامۀ منیری). کسی که او را بمجرد دیدن توان شناخت که فلانی است. (آنندراج). کنایه از شخص معروف و مشهور و وجیه. (از غیاث اللغات). وجیه. (مهذب الاسماء). کنایه از شخص مشهور است که آشنای همه کس باشد. (انجمن آرا). آنکه مردم بسیاری او را شناسند. کسی که عده کثیری باحوالش آشنایی داشته باشند. سرشناس: سعد از قبیلۀ بنی زهره بودو مردی روشناس بود و بزرگ و با خویشان بسیار و در همه قریش از وی روشناس تر نبود. (ترجمه تاریخ طبری).
ندیدم کس از مردم روشناس
کز آن مردمی نیست بر وی سپاس.
نظامی.
تو آن خورشید نورانی قیاسی
که مشرق تا بمغرب روشناسی.
نظامی.
دعای بی اثرم روشناس عرش نیم
ز لب جدا چو شوم ره نمیبرد جایی.
حکیم شفایی (از شعوری ج 2 ورق 23).
، ستاره. کوکب. ج، روشناسان. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(شِ)
حالت و چگونگی روشناس. معروفیت و شهرت. اشتهار. سرشناسی. رجوع به روشناس شود
لغت نامه دهخدا
پر از موش، (ناظم الاطباء)، جایی که موش بسیار در آنجا باشد: مربعه، زمین موشناک، فئر، زمین موشناک، (از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
ابو، علی حسن بن محمد بن اسماعیل بن اشناس بن حمامی بزار (منسوب به اشناس غلام متوکل). مولای جعفر متوکل بود. از ابوعبداﷲ حسین بن محمد بن عبیدعسکری و عمر بن محمد بن سنبک و عبیداﷲ بن محمد بن عاید حلال و گروهی از این طبقه سماع کرد. ابوبکر خطیب نام او را آورده و گفته است: از وی اندکی کتابت کردم و سماع او صحیح بود جز اینکه وی رافضی بود... و او را در منزلش واقع در کرخ مجلسی بود که شیعیان در آن حاضر میشدند و او مثالب و معایب صحابه را بر آنان قرائت میکرد و سلف را مورد طعن قرار میداد. وی در شوال سال 359 هجری قمری متولد شد و در ذیقعده سال 439 هجری قمری درگذشت و در مقبرۀ باب الکناس مدفون شد. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(اَ تَب ب)
آنکه شامۀ صحیح داشته باشد. (آنندراج). آنکه بخوبی در میان بوها تشخیص میکند. (ناظم الاطباء). آنکه بخوبی، بویها را تشخیص دهد. (فرهنگ فارسی معین) :
ما بحسن صورت از معنی قناعت کرده ایم
بوشناسان را قماش پیرهن منظور نیست.
صائب (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
منسوب به اشناس که غلام متوکل بود. (انساب سمعانی). و رجوع به اشناس شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از روشناس
تصویر روشناس
مشهور معروف، ستاره کوکب جمع روشناسان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نشناس
تصویر نشناس
منکر، انکار کننده، نمک نشناس
فرهنگ لغت هوشیار
جمع منسک، کرپانگاهان نیایگاهان آیین هنج، جمع منسک: عبادتها، جاهای عبادت. یا مناسک حج. اعمالی که هنگام حج انجام دهند مانند طواف کعبه سعی بین صفا و مروه اقامت در عرفات و غیره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بوشناس
تصویر بوشناس
آنکه بخوبی بویها را تشخیص دهد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شناسا
تصویر شناسا
شناسنده، عارف، واقف، مطلع، خبره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روشناسی
تصویر روشناسی
معرفت شناخت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لوشناک
تصویر لوشناک
تیره (آب) گل آلود لای ناک: فی عین حمئته یعنی در چشمه خره لوشناک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روشناسی
تصویر روشناسی
معرفت، شناخت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از روشناس
تصویر روشناس
((ش ِ))
سرشناس، مشهور، ستاره
فرهنگ فارسی معین
((ش س))
جزیی از فعل است که در هر صیغه تغییر می کند و مفهوم شخص و عدد را به فعل می افزاید
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شناسا
تصویر شناسا
((ش))
شناسنده، دریافت کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مناسک
تصویر مناسک
((مَ س))
جمع منسک، آیین های عبادی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وشناد
تصویر وشناد
((وَ))
بسیار، فراوان، وسناد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وشناد
تصویر وشناد
زیاد
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از شناسه
تصویر شناسه
تعریف، معرف، شاخص، ID، مشخصه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از شناسا
تصویر شناسا
معرفه
فرهنگ واژه فارسی سره
گرسنگی
فرهنگ گویش مازندرانی
سرشناس، مشهور، پرآوازه
فرهنگ گویش مازندرانی
نشنیده گرفتن، تظاهر به نشنیدن
فرهنگ گویش مازندرانی