جدول جو
جدول جو

معنی وشت - جستجوی لغت در جدول جو

وشت
خوب، خوش، نیکو، برای مثال گفت ریشت شد سپید از حال گشت / خوی زشت تو نگردیده ست وشت (مولوی۱ - ۹۹۰)
تصویری از وشت
تصویر وشت
فرهنگ فارسی عمید
وشت((وَ))
خوب، خوش، زیبا
تصویری از وشت
تصویر وشت
فرهنگ فارسی معین
وشت
رقص، پای کوبی
تصویری از وشت
تصویر وشت
فرهنگ فارسی معین
وشت
حرکت ناگهانی، جهش، جا افتادن آش یا خورشت
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از غوشت
تصویر غوشت
لخت مادرزاد، برهنه، عریان، عاری، رت، عور، لوت، ورت، پتی، معرّیٰ، تهک، لچ، اوروت، لاج، متجرّد برای مثال شد به گرمابه درون یک روز غوشت / بود فربی و کلان و خوب گوشت (رودکی - ۵۳۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وشتی
تصویر وشتی
خوبی، خوشی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وشتن
تصویر وشتن
چرخیدن، دور زدن، گردیدن، رقصیدن
فرهنگ فارسی عمید
(تَ وِ)
تابش و حرارت. (ناظم الاطباء). رجوع به توش و تابش و تو و تاب شود
لغت نامه دهخدا
(تَ / تُو شَ)
بیل. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
برهنۀ مادرزاد، (فرهنگ اسدی) (برهان قاطع)، برهنه بود چون مادرزاد، (فرهنگ اسدی نخجوانی) (فرهنگ اوبهی)، برهنه، ابوحفص سغدی به حذف تا آورده است، واﷲ اعلم بالصواب، (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ رشیدی)، لوت، لخت، عور، رجوع به غوش شود:
گفت هنگامی یکی شهزاده بود
گوهری و پرهنر آزاده بود
شد به گرمابه درون استاد غوشت
بود فربی و کلان بسیارگوشت،
رودکی (از سندبادنامه) (فرهنگ اوبهی) (فرهنگ اسدی)،
، چیزی باشد که بر تن او هیچ موی نباشد، (فرهنگ اسدی) :
مریدان ز بازوش برکند (کذا) گوشت
مر آن کوبه را داد با یک دو غوشت،
ابوشکور (از فرهنگ اسدی)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
گیاهی که لایق چرای ستور نباشد. (ناظم الاطباء) (اشتینگاس)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ بَ دَ)
جستن. (آنندراج). رقص کردن. (آنندراج) (انجمن آرا). رقاصی کردن. (برهان). رقصیدن. (برهان). جست وخیز کردن. (ناظم الاطباء). و مخصوصاً آن قسم رقصی که مخصوص دراویش است. (ناظم الاطباء) :
یارم ز در درآمد وشتن کنید وشتن
این خانه را ز وشتن گلشن کنید گلشن.
قاسم انوار.
رجوع به وشت شود
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ دَ)
رقصیدن و رقاصی کردن. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(وَ قَ)
دهی جزو دهستان وسط بخش طالقان شهرستان تهران. کوهستانی وسردسیری است. سکنۀ آن 667 تن. آب آن از چشمه و رودخودکاوند و محصول آنجا غلات دیمی و آبی، سیب زمینی، میوه جات مختلفه و شغل اهالی زراعت است. عده ای برای تأمین معاش به مازندران رفته و برمیگردند. صنایع دستی آنان گلیم، جاجیم و کرباس بافی است. بنای امامزاده یوسف در مزرعۀ بادامستان این ده از ابنیۀ قدیمی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ)
لخت. برهنه. عور. آنکه هیچ چیز در بر ندارد. (ناظم الاطباء). این لغت مصحف غوشت است. رجوع به غوشت شود
لغت نامه دهخدا
جرعه، آشام،
نوشنده، آشامنده، (ناظم الاطباء)، نوش، (جهانگیری) (آنندراج) (انجمن آرا) :
گاهی امیر صومعه گاهی اسیر بتکده
گه رند دردی نوشتم گه شیخ و گه صوفیستم،
؟ (از جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(قَ دَ بِ گُ تَ)
مصدر مرخم است از نوشتن به معنی درپیچیدن و درنوردیدن. رجوع به نوشتن شود
لغت نامه دهخدا
(قَ دَ بُ دَ)
تحریر نمودن. (غیاث اللغات). اسم است از نوشتن و تنها مستعمل نباشد لیکن در کلمات مرکب چون سرنوشت و رونوشت و نوشت افزار آید. (یادداشت مؤلف). لیکن در بیت زیر از فردوسی تنها استعمال شده و معنی ثبت کردن دهد، مقابل ستردن:
ز لشکر یکی مرد بگزید گرد
که داند شمار و نوشت و سترد.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(رِ وِ)
دهی است از بخش سربند شهرستان اراک. سکنۀ آن 287 تن و محصول آن غلات و بنشن و پنبه و انگور. آب از چشمه و رود خانه مروار. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
تصویری از وشتیدن
تصویر وشتیدن
رقصیدن رقاصی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غوشت
تصویر غوشت
برهنه مادرزاد، آنچه که بر تن وی موی نباشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شوشت
تصویر شوشت
پارسی تازی گشته از شوشه با آرش: کاکل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توشت
تصویر توشت
تابش و حرارت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وشتی
تصویر وشتی
خوبی خوشی نیکویی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وشتن
تصویر وشتن
رقصیدن رقص کردن: (یارم ز در در آمد وشتن کنید وشتن این خانه را ز وشتن گلشن گنید گلشن) (قاسم انوار)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غوشت
تصویر غوشت
((شْ تْ))
برهنه مادرزاد، کسی که تنش مو ندارد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نوشت
تصویر نوشت
((نِ وِ))
عمل نوشتن، نوردیدن، پیچیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وشتیدن
تصویر وشتیدن
((وَ دَ))
رقصیدن، رقاصی کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وشتی
تصویر وشتی
((وَ))
خوبی، خوشی، نیکویی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وشتن
تصویر وشتن
((وَ تَ))
رقصیدن
فرهنگ فارسی معین
جوانه، نهال، اخگر، چوبی بلند که آتش تنور و اجاق را با آن هم زده یا جا
فرهنگ گویش مازندرانی
بیشتر
فرهنگ گویش مازندرانی
صوتی برای تحریک گاونر
فرهنگ گویش مازندرانی
مشت
فرهنگ گویش مازندرانی
اشاره ی بی ادبانه، لفظی برای آگاهانیدن کسی به این منظور
فرهنگ گویش مازندرانی