جدول جو
جدول جو

معنی وشادن - جستجوی لغت در جدول جو

وشادن
(زَ)
به لغت زند و پازند گشادن باشد که در مقابل بستن است. (برهان) (آنندراج). گشادن و باز کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از وشان
تصویر وشان
(دخترانه)
، افشان، کاشتن، تکان شدید (نگارش کردی: وهشان)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از گشادن
تصویر گشادن
باز کردن، گشودن، رها کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وشاد
تصویر وشاد
گشاد، گشاده میان، بدون سدره و کستی
فرهنگ فارسی عمید
(مُ عَطْ طَ گُ تَ)
باز کردن. مفتوح کردن. گشودن. (ناظم الاطباء). گشادن. مقابل بستن. رجوع به گشادن در تمام معانی شود.
- کشادن بخت، کنایه از آمدن اقبال و رسیدن ایام سعادت. (آنندراج) :
تو بی دماغ شدی گلشن ازصفا افتاد
حنا ببند که بخت بهار بکشاید.
محسن تأثیر (از آنندراج).
رجوع به گشادن شود.
- کشادن رو، منبسط بودن روی. (آنندراج). گشادن روی. رجوع به گشادن شود.
- کشادن عالم، گرفتن عالم. (آنندراج). گشادن عالم. رجوع به گشادن شود.
- کشادن عطسه، جستن عطسه. (آنندراج). گشادن عطسه. رجوع به گشادن شود.
- کشادن نافه، مراد انتشارذمائم اخلاق. (آنندراج). گشادن نافه. رجوع به گشادن شود.
- کشادنامه، منشور. فرمان پادشاهی. (از ناظم الاطباء) (آنندراج). گشادنامه.
- ، عنوان کتابت و آنچه در سر کتابها نویسند. (ناظم الاطباء).
- ، پروانۀ معافی. (از ناظم الاطباء) (غیاث اللغات).
- ، طلاق نامه. (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات). رجوع به گشادنامه شود
لغت نامه دهخدا
(دِ)
آهوبرۀ مستغنی از مادر. (منتهی الارب). آهو برۀ بی نیاز شده از مادر که سرون برآورده باشد. (دهار). بچۀ آهو. (غیاث). آهو برۀ سرو برآورده. آهوبره که سروی وی برآمده باشد. ج، شوادن. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(فَ کَ دَ)
باز شدن. مفتوح و گشاده شدن. از هم باز شدن: انجبا، واشدن عمامه. (زوزنی). تفکیک از هم. واز شدن. (زوزنی) ، پراکنده شدن. (ناظم الاطباء) : انقشاط و تقشط، پراکنده و واشدن ابر از هوا. انعقاق، واشدن و بازماندن ابر. (منتهی الارب) ، روشن شدن. (ناظم الاطباء) ، از حجاب برآمدن. (آنندراج) ، ناپدید شدن. غایب گشتن. بر طرف شدن. (ناظم الاطباء) : انجلاء، واشدن غم و ابر و آنچه بدان ماند. انسراء، واشدن غم. (تاج المصادر بیهقی). تسلی، واشدن اندوه و تاریکی. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). تقشع، واشدن میغ. انقشاع، واشدن میغ. افشاع، واشدن میغ. انظام، واشدن میغ. اقهام، واشدن میغ. (تاج المصادر بیهقی) :
آنچه دولت خوانیش برق نگاهی بیش نیست
اعتبارات جهان تا دیده ای وامی شود.
محسن تأثیر (از آنندراج).
، جدا شدن. (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء). منفصل گشتن. (ناظم الاطباء) :
بی ضیافت ز خلق وانشود
نیش ناخورده آشنانشود.
یحیی شیرازی (از آنندراج).
، بند آمدن: اشجذالمطر، واشد باران سپس پیوسته و بسیار بارید. (منتهی الارب) ، دست برداشتن. جدا شدن: امیر انکار میکرد و از من وانمیشد که تو هم سخنی بگوی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 495) ، از تکلیف برآمدن. (غیاث اللغات) (آنندراج) ، شکفته شدن. باز شدن. از غنچه برآمدن. خندیدن:
آمد بهار و بخت که عشرت فزا شود
از هر طرف هزار گل فتح واشود.
خاقانی.
صد خنده بلبل از گل تصویر درکشید
آن غنچه لب هنوز به من وانمیشود.
صائب (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ دِ)
مشادین. جمع واژۀ مشدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به مشدن و مشادین شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
پهلوی ویشاتن، سانسکریت وی -سا (آزاد کردن، باز کردن). در پهلوی ویشات، ظاهراً از وی -شا، سانسکریت وی + شا (باز کردن، آزاد کردن) (= های اوستایی + وی، کردی وشین (جدا شدن [میوه از درخت] افتادن و ریختن [مو از بدن]) دزفولی و شوشتری گوشیدن.باز کردن. آشکار کردن. رها ساختن. رجوع به گشودن شود. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). باز کردن. فتح. افتتاح. تفتیح. گشودن: نشط، گشودن گره برفق. فک، فکاک. (ترجمان القرآن). صفق، گشادن در را. تجنیص، گشادن چشم از بیم. تهصیص، نیکو گشادن چشم را و نیکو نگریستن. جیف، گشادن در را. (منتهی الارب) :
شوی بگشاد آن فلرزش خاک دید
بانگ زد زن را و گفتش ای دریغ.
رودکی.
که ایدر گشادم در کین و جنگ
ورا برگرفتم ز زین خدنگ.
فردوسی.
نیامد ز من هیچ کارش پسند
گشادن همان و همان نیز بند.
فردوسی.
در گنج بگشاد و چندی گهر
ز دیبای زربفت و زرین کمر.
فردوسی.
چو منذر بیامد بنزدیک شاه
همه مهتران برگشادند راه.
فردوسی.
گشادم در آن به افسونگری
برافروختم زرّوار آذری.
منوچهری.
مهرگان آمد هان در بگشائیدش
اندرآرید و تواضع بنمائیدش.
منوچهری.
و میگزیند رضای او را در همه آنچه میگشاید و می بندد. (تاریخ بیهقی).
این قفل که داند گشادن از خلق
وآن کیست که بگشاد قفل یزدان.
ناصرخسرو.
بدکرد آن کو گشاد بستۀ فعلش
بد کرد آن کس که بند گفتش بگشاد.
ناصرخسرو.
زن حجام به گشادن او... رضا داد. (کلیله و دمنه).
همخوابه و هم درد دل تنگ منید
مرکب خواب مرا تنگ سفر بگشائید.
خاقانی.
و هر سائل که به درگاه او دهان چون گل بگشاد... (سندبادنامه). عروس ملک و دولت دهان چون گل به خندۀ انصاف گشاده است. (سندبادنامه).
کلید گنج اقالیم در خزینۀ اوست
کسی به قوت بازوی خویش نگشاده ست.
سعدی.
بجز یزدان در ارزاق را کس
نه بستن میتواند نی گشادن.
علی شطرنجی.
، به یک سو رفتن.برطرف شدن. باز شدن:
میغ بگشاددگرباره بیفروخت جهان
روزی آمد که توان داد از آن روز نشان.
فرخی.
، راست شدن. درست شدن: گفت بدان شهریار که همه کار از خدای تعالی گشاید. (اسکندرنامۀ خطی نسخۀ سعید نفیسی)، سر باز کردن، چنانکه دمل وجراحت: و هرگاه که تب ها معاودت کند و جایگاه خراج سوختن و خلیدن گیرد، بباید دانست که خراج سر خواهد کرد و بخواهد گشاد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، زائل کردن و برطرف شدن و برطرف کردن. رفعکردن: جگر را قوی گرداند [افسنتین] و سدد بگشاید. (الابنیه عن حقایق الادویه). داروها که سده و زکام بگشاید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و شخصی که مزاج او سرد و تر باشد خمار او دیرتر گشاید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). جالینوس گوید [شراب] باد معده را بشکندو سده ها بگشاید. (راحه الصدور راوندی). و [شراب] شهوت کلبی و قولنج بادی بگشاید. (راحهالصدور راوندی)، حاصل شدن:
از نماز و روزۀ تو هیچ نگشاید ترا
خواه کن خواهی مکن من با تو گفتم راستی.
ناصرخسرو.
گلۀ وصل تو با هجر تو میگفتم دوش
که ستد عمر و زو هیچ بجز غم نگشاد.
اثیرالدین اخسیکتی.
انوری روزگار قحط وفاست
زین خسان جز جفات نگشاید.
انوری.
جانا ز غم عشق تو فریاد مرا
کز عشق تو جز دریغ نگشاد مرا.
عطار.
چون آن مور ناز گل و نیاز بلبل مشاهده میکرد به زبان حال میگفت از این قیل و قال چه گشاید. (مجالس سعدی)، جدا شدن. منفصل شدن: لکن کار صورت [صورت مقابل ماده] کاری است به جهد و کوشش و مایه ها بالطبع از یکدیگر گشادن و گریز میخواهند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، قطع رابطه کردن. بریدن پیوند. گسستن:
چون با دگری من بگشایم تو ببندی
ور با دگری هیچ نبندم بگشایی.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 81).
، خلاص کردن. رها کردن. آزاد کردن:
هر آن کس که باشد به زندان شاه
گنهکار اگر مردم بی گناه
به فرمان یزدان بباید گشاد
به ژند اندرون این چنین کرد یاد.
فردوسی.
گفت این چه حرامزاده قوم اند سگ را گشاده اند و سنگ را بسته اند. (گلستان)، منشعب شدن. منفجر شدن. روان شدن:
رود طبیعی آن است که آبهایی بود بزرگ که از گداز برف و چشمه ای که از کوه و روی زمین بگشاید برود. (حدود العالم).
یکی چشمه بد بی کران اندروی
فراوان از آن چشمه بگشاد جوی.
فردوسی.
از خاک برست عنبر سارا
وز کوه گشاد چشمۀ کوثر.
مسعودسعد.
بار دگر چو بر دل سنگین او زدم
بگشاد چشمه ها و نیاید قیاس راست.
سیدحسن غزنوی.
، روان کردن. جاری کردن. جاری شدن. فروریختن گشادن اشک از:
دودی که فکنده ست او در خرمن من آتش
ابری که گشاده ست او از دیدۀ من باران.
امیرمعزی.
اشک حسرت از فوارۀ دیده بگشاد. (سندبادنامه).
گیسوی چنگ ببرّید به مرگ می ناب
تا حریفان همه خون از مژها بگشایند.
حافظ (دیوان چ قزوینی ص 137).
، فتح کردن. تصرف کردن. غلبه نمودن:
بسا حصن بلندا که می گشاد
بسا کرۀ نوزین که بشکنید.
رودکی.
و ملکی بود از رومیان بشهر انطاکیه آن ملک بحصار شد و شاپور آن حصار را بگشاد و آن ملک را بگرفت. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی).
ز سوی هند گشادی هزار شهرستان
ز سوی سند گرفتی هزار ابناخون.
بهرامی.
به هر حرب کردن جهانی گشایی
به هر حمله کردن حصاری ستانی.
فرخی.
هنر نمود؟ نمود و جهان گشاد؟ گشاد
یکی به چه ؟ به حسام و یکی به چه ؟ به سنان.
فرخی.
ملک همه آفاق بدو روی نهاده است
هرچ آن پدرش را نگشاد او بگشاد است.
منوچهری.
یک نیمه جهان را به جوانی بگشادی
چون پیر شوی نیمۀ دیگر بگشایی.
منوچهری.
جهان میگشاد و متغلبان را می برانداخت و عاجزان را مینواخت. (تاریخ بیهقی). حصاری یافتند سخت حصین... و کس یاد ندارد که آنرا به قهر بگشاده اند. (تاریخ بیهقی). حاجت افتاد بمعاونت یلان غور تا آنگاه که حصار به شمشیر گشاده اند. (تاریخ بیهقی). آن دیار تا روم... به ضبط آراسته گردد. و آنچه گشاده آمده است به برادر یله کنم. (تاریخ بیهقی).
مگر نذر کردی که هر مه که نو شد
شهی را ببندی و شهری گشایی.
زینبی.
و آنگاه روی به اطراف نهاد و آغاز به غزو روم کرد و قسطنطنیه بگشاد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 94). و شهر براز از حصار دادن قسطنطنیه ملول شد و تدبیر گشادن آن نبود. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 104). و چندین ولایت هندوستان بگشاد. (نوروزنامه). تا ترکان غزات کرد و فرغانه را بگشاد. (تاریخ بخارای نرشخی ص 72). چون شهری یا حصاری گشایندنام گشاینده به حروف جمل برگیرند. (راحه الصدور راوندی). و بشارت داد که فلان قلعه را به دولت خداوند گشادیم. (گلستان).
، شاد کردن. خوش کردن:
دو چشم سیر نگردد همی ز دیدن او
دل گره زده بگشاید آن گشاده جبین.
فرخی.
، جدا کردن. منفصل نمودن:
من نیز مکافات شما بازنمایم
اندام شما یک به یک از هم بگشایم.
منوچهری.
، حل کردن چنانکه مسئله دشواری را: کسری ̍عاجز گشت بزرجمهر را بیرون آورد و از او فریاد جست و عذرها خواست و بزرجمهر آنرا بگشاد و بگفت که وصیت همچنان بود. (مجمل التواریخ و القصص). پس شاه هندو... شطرنج فرستاد و هزار خروار بار اگر بازی برجای نیارید همچنان زر و گوهر و طرایفها که فرستاده بود بدهند، بزرجمهر آن را بگشاد. (مجمل التواریخ و القصص). وبزرجمهر آنرا بگشاد [شکل شطرنج را] و بر آن یک باب بیفزود. (راحه الصدور راوندی).
سخن از مطرب و می گوی و راز دهر کمتر جوی
که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را.
حافظ.
، رها کردن. اطلاق.روان کردن: اگر می بندند شکم برمی آید و درد همی می گیرد و اگر می بگشایند سیلان می افتد و ضعف پدید می آید. (چهارمقاله)، باز کردن. به یک سو نهادن: و سلاح از تن بگشادند و رخت و غنیمت بنهادند. (گلستان)، بهم زدن: این دوستی چنان مؤکد گردد که زمانه را گشادن آن هیچ تأثیر نماند. (تاریخ بیهقی)، شرح دادن. بیان کردن. بازگفتن:
به خراد برزین چنین گفت شاه
که بگشای تا تو چه دیدی به راه.
فردوسی.
، انداختن. افکندن. رها کردن: بهرام تیر بگشاد وبه پشت شیر زد. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی).
یکی ترک تیری بر او [شیدسب] برگشاد
شد آن خسرو شاهزاده به باد.
دقیقی.
گشاد از کمین بر کبوتر خدنگ
تنش چون نشانه فرودوخت تنگ.
فردوسی.
همی کشید به نام رسول سخت کمان
همی گشاد به نام خدای تیر خدنگ.
فرخی.
گر به نخجیر کسی تیر گشاید چه عجب
این عجب بر دل ما تیر گشاید نخجیر.
سوزنی.
کجا دو تیر گشاید پی نشانه زدن
بود به حکم ز سوفار این نشانۀ آن.
سوزنی.
زشست صدق گشادم هزار تیر دعا
ولی چه سود یکی کارگر نمی آید.
حافظ.
، آشکار کردن:
بگشای راز عشق ونهفته مدار عشق
از می چه فائده ست به زیر نهنبنا.
کسایی.
پس آن گفتۀ شاه بیژن بیاد
همی داشت آن راز بر من گشاد.
فردوسی.
همی رفت با او همیدون به راه
بر او راز نگشاد تا چند گاه.
فردوسی.
به شاه گرانمایه گفت ارنواز
که بر ما بباید گشادنت راز.
فردوسی.
شه آن راز نگشاد بردخترش
همی بود تا دختر آمد برش.
اسدی.
صواب آن شد که نگشایی به کس راز
کنی فردا سوی نخجیر پرواز.
نظامی.
با وحوش از نیک و بد نگشاد راز
سر خود با جان خود میراند باز.
مولوی.
داود نبی چو برگشادی اسرار
گفتی پسرا پند من از دل مگذار.
یوسفی.
- آب گشادن از کسی و از جایی، مدد و یاری از سویی دست دادن:
هزار بیت بگفتم که آب از آن بچکید
که جز ز دیده دگر آبم از کسی نگشاد.
کاتبی.
- بازگشادن، باز کردن. آشکار کردن:
در روی تو گفتم سخنی چند بگویم
رو بازگشادی و در نطق ببستی.
سعدی (طیبات).
- برگشادن، باز کردن. واکردن. گشودن:
سعادت برگشاد اقبال را دست
قران مشتری در زهره پیوست.
نظامی.
رضوان ما مگر سراچۀ اقبال برگشاد
کین حوریان به ساحت دنیی خزیده اند.
سعدی (بدایع).
در چشم برگشادن به بهشت بامدادی
نه چنان لطیف باشد که به دوست برگشایی.
سعدی (طیبات).
- ، بیرون آوردن. برون آوردن. برآوردن:
طلب کردش به خلوت شاهزاده
زبان چون تیغ هندی برگشاده.
نظامی.
- ، جاری کردن. روان کردن:
از آن غم دستها بر سر نهاده
ز دیده سیل طوفان برگشاده.
نظامی.
- ، دراز کردن:
گفت پشه داد من از دست باد
کو دو دست ظلم بر ما برگشاد.
مولوی.
- پای زنی را گشادن،طلاق گفتن او: و این بدان شرط کنم که پای اراقیت را برگشائی. (اسکندرنامۀ نسخۀ سعید نفیسی).
- پرواز گشادن، پرواز کردن. به پرواز درآمدن:
امروز که پر شکسته شدباز
آن کبک دری گشاد پرواز.
نظامی.
- تراک گشادن، برآمدن صدا. بیرون آمدن صدا و آواز:
از دل و پشت مبارز برگشاید صد تراک
کز زه عالی کمان خسرو آید یک ترنگ.
عنصری.
- تیر گشادن، انداختن و افکندن تیر.
- چهره گشادن، خندان و شاد شدن. بشاشت نمودن:
سخن گفت خندان و بگشاد چهر
بر تخت بنشست بوزرجمهر.
فردوسی.
چو بر آفرین شاه بگشاد چهر
فرستاده پیشش بگسترد مهر.
فردوسی.
- خون گشادن، خون جاری شدن. خون روان گشتن: و او را در آن صحرا بسیار بدوانید چنانکه خون از بینی او بگشاد. (چهارمقاله).
چه آنجا کن کز آن آبی برآید
رگ آنجا زن کز آن خونی گشاید.
نظامی.
- دست گشادن به تیر، تیراندازی را شروع کردن: امیر غلامان را گفت دستها به تیر بگشایند، غلامان تیر انداختن گرفتند. (تاریخ بیهقی).
- دل گشادن، شاد شدن دل. غم دل رفتن. خوشحال و مسرور شدن: ادریس گفت ای جوانمرد یک ساعت بیا به نظارۀ قدرت خداوند به صحرا رویم تا دل ما بگشاید. (قصص الانبیاء).
بگشا بند قبا تا بگشاید دل من
که گشادی که مرا بود ز پهلوی تو بود.
حافظ.
- راه گشادن، راه دادن. اجازت عبور دادن: مصالحه رفت بشرط آنکه بیست هزار دینار به داعی فرستد تا او را راه گشایند که با خراسان شود. (تاریخ طبرستان).
- راز گشادن، آشکار شدن راز. افشا کردن راز:
بدو راز بگشاد و زو چاره جست
کز آغاز پیمانت خواهم درست.
فردوسی.
به دوست گرچه عزیز است راز دل مگشای
که دوست نیز بگوید به دوستان عزیز.
سعدی.
- رگ گشادن، فصد کردن. رگ زدن: وردینج آن است که نخست رگ قیفال بگشایند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
نیش فصاد اجل پیکان اوست
کو همه رگهای جان خواهد گشاد.
خاقانی.
- روزه گشادن، افطارکردن. روزه را خوردن:
من روزه بدین سرخ ترین آب گشایم
زآن سرخ ترین آب رهی را ده و مسته.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 77).
و سلطان تنها در سرای روزه میگشاد. (تاریخ بیهقی). استادم بونصر روزه بنگشاد و سخت غمناک و اندیشمند بود. (تاریخ بیهقی) .اندرگرفتن روزه و گشادن تو نیز تعصب مکن. (منتخب قابوسنامه).
و چون وقت روزه گشادن شدی آنراطعام بهشتی پیش آوردی و بخوردی. (قصص الانبیاء). هفت روز است چیز نخورده تا مگر بر شما روزه بگشاید. (قصص الانبیاء). و اندر این غزو آیت آمد به روزه گشادن بیماران. (مجمل التواریخ و القصص).
در این روزه چو هستی پای بر جای
به مردار استخوانی روزه مگشای.
نظامی.
وآن روز که روزه دار بودی موافقت کردی و روزه را گشادی. (انیس الطالبین نسخۀ خطی مؤلف ص 145).
- زبان گشادن و برگشادن، تکلم کردن. آغاز به سخن کردن:
نگویم من این خواب شاه از گزاف
زبان زود نگشایم از بهر لاف.
ابوشکور.
به فرمان او پس زبان برگشاد
سخنها یکایک همه کرد یاد.
فردوسی.
همه نامداران پاسخ گزار
زبان برگشادند بر شهریار.
فردوسی.
بخندد همی بلبل از هر دوان
چو بر گل نشیند گشاید زبان.
فردوسی.
و عالم بدین تهنیت زبان بگشاد. (سندبادنامه).
- سخن گشادن، سخن گفتن:
گشادند بر آفریدون سخن
که نو باش تا هست گیتی کهن.
فردوسی.
امیر اشارت کرد تا همگان را بنشاندند دورتر و پس سخن بگشاد. (تاریخ بیهقی).
- شست گشادن، انداختن شست. افکندن کمان:
چو آمدش هنگام بگشاد شست
بر گور نر با سرونش ببست.
فردوسی.
- عنان برگشادن، رها کردن عنان. به شتاب رفتن: باد شمال عنان برگشاده... درآمد. (کلیله و دمنه).
- فروگشادن، باز کردن:
از جنیبت فروگشاید ساخت
آینه برعذار بندد صبح.
خاقانی.
- ، بهم زدن.بر هم ریختن:
عقد نظمش را فروخواهم گشاد
بر سر شاه اخستان خواهم فشاند.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 108).
- کمر گشادن از کاری، منصرف شدن از آن:
پدر تا بود زنده با پیر سر
از این کین نخواهد گشادن کمر.
فردوسی.
- گره گشادن، گره باز کردن. انشاط. نشط.
- ، مجازاً مشکلی را حل کردن. و رجوع به گره گشادن شود.
- گوش گشادن، نیک استماع کردن:
بر آن ابر پرّان خجسته سروش
به گودرز گفتا که بگشای گوش.
فردوسی.
بگفتند کای شاه با رای و هوش
یکی اندر این کار بگشای گوش.
فردوسی.
بر آن نالۀ زار بگشاد گوش
که افراسیاب از دل پرخروش.
فردوسی.
- لب گشادن، سخن گفتن:
چنان بد که ضحاک خود روز و شب
به نام فریدون گشادی دو لب.
فردوسی.
که همداستانی مکن روز و شب
که کس پیش خسرو گشاید دو لب.
فردوسی.
چو از خواب بیدار شدسروبن
به سیندخت بگشاد لب بر سخن.
فردوسی.
- واگشادن، بازگشادن. باز شدن:
ز لعلش بوسه را پاسخ نخیزد
که لعل ار واگشاید در نریزد.
نظامی.
- ، باز کردن:
عجز فلک را به فلک وانمای
عقد جهان را ز جهان واگشای.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(مُ بَ / بِ لَ کَ دَ)
کشادن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). گشادن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به گشادن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از کوشادن
تصویر کوشادن
گشادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واشدن
تصویر واشدن
مفتوح و گشاده شدن، باز شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گشادن
تصویر گشادن
رها کردن، گشودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شادن
تصویر شادن
آهو بره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کشادن
تصویر کشادن
گشودن، مفتوح کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واشدن
تصویر واشدن
((شُ دَ))
باز شدن، شکفته شدن، پراکنده شدن، برطرف شدن، جدا شدن، بند آمدن، دست برداشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گشادن
تصویر گشادن
((گُ دَ))
آزاد کردن، باز کردن، فتح کردن، جدا کردن، چاره کردن، حل کردن، روان کردن، جاری ساختن، گشودن یا گشوده شدن، خلاص کردن، رها کردن، شاد کردن، روان کردن (شکم و مانند آن)، راست شدن، درست شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شادن
تصویر شادن
((دِ))
آهو بره
فرهنگ فارسی معین
افتتاح، باز کردن، گشودن
متضاد: بستن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
باز کردن، سن زده، بید زده
فرهنگ گویش مازندرانی
آن ها
فرهنگ گویش مازندرانی