جدول جو
جدول جو

معنی وسطی - جستجوی لغت در جدول جو

وسطی
میانه، میانی مثلاً قرون وسطی
تصویری از وسطی
تصویر وسطی
فرهنگ فارسی عمید
وسطی(وَ سَ)
منسوب به وسط، یعنی میانی. (ناظم الاطباء). رجوع به وسط شود
لغت نامه دهخدا
وسطی(وُ طا)
مؤنث اوسط. (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء). رجوع به اوسط شود، انگشت میانگی. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). انگشت که میان سبابه و بنصر نهاده است. (از اقرب الموارد). انگشت میانی. (ناظم الاطباء).
- صلوه وسطی. رجوع به ذیل همین مدخل شود.
- قرون وسطی. رجوع به ذیل همین مدخل شود
لغت نامه دهخدا
وسطی
در تازی نیامده میانی مونث اوسط میانی منسوب به وسط آنچه در وسط ومیانه واقع است میانی. یاانگشت وسطی. یا فرزند (بچهء) وسطی. فرزند میانه (بین فرزند ارشد و فرزند کوچکتر) : (... کوکهایش رامی شکافت تاازآن برای عید بچه وسطی اشت بیژن کتی سرهم بندی کند) مونث اوسط میانی. یا انگشت وسطی. انگشتی که دروسط پنج انگشت دست وپاجای دارد انگشت میانه
فرهنگ لغت هوشیار
وسطی((وُ طا))
مؤنث اوسط، میانی، میانه
تصویری از وسطی
تصویر وسطی
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از وسیط
تصویر وسیط
کسی که میان دو نفر میانجیگری می کند، میانجی، کسی که بین دیگران مقامش بالاتر است، وسطی، میانی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وسنی
تصویر وسنی
هوو، دو زن که یک شوهر داشته باشند هر کدام هووی دیگری نامیده می شود، همشوی، هم شو، نباغ، بناغ، اموسنی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وسط
تصویر وسط
میانه، میان چیزی، چیزی که نه خوب باشد نه بد
فرهنگ فارسی عمید
(بَ طی ی)
فروشندۀمعجون مسکری که آن را بسط مینامند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
کتابی است در فقه. (غیاث اللغات از لطائف و منتخب و صراح) (آنندراج) :
این چنین رخصت بخواندی در وسیط
یا بده ست این مسئله اندر محیط.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(وَ)
آنکه در نسب میانه و در قدر و منزلت بلندتر باشد. گویند: فلان وسیطهم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). آنکه در نسبت میانه و در محل رفیع باشد. (غیاث اللغات) (آنندراج) ، میانجی میان دو خصم. (منتهی الارب) (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). وسیط یا متوسط، شخصی را گویند که مابین دو خصم ازبرای اصلاح ذات البین توسط نماید. (از قاموس کتاب مقدس). میانجی دو دشمن. (فرهنگ فارسی معین) :... و میان من و ملک وسیطی عدل و شفیقی مشفق باشی. (ترجمه تاریخ یمینی) ، واسطه. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
شرح و ترجمه باشد، چنانکه اگر گویند وستی تجرید، مراد شرح تجرید است، اگر گویند وستی مصحف مراد ترجمه و شرح مصحف خواهد بود. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). شرح و تفسیر. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). شرح و تفسیر و ترجمه. (ناظم الاطباء) ، شارح. جهانگیری این بیت خطاط را شاهد آورده:
اگر داند وگرنه من بگویم، چون دلم دارد
کتاب ناز را هرگز که کرده در جهان وستی ؟
(از حاشیۀ برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
دهی است جزو بخش شهریار شهرستان تهران، جلگه و معتدل است. سکنۀ آن 149 تن. آب آن از قنات و محصول آنجا غلات، چغندرقند، باغات انگور و شغل اهالی زراعت است. تپه ای از آثار قدیم در اراضی آن دیده میشود. راه مالرو دارد و از طریق علیشاه عوض و فردوس میتوان ماشین برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(وَ می ی)
نخست باران. (مهذب الاسماء). باران نخستین بهار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سمی به لأنه یسم الارض بالنبات. (منتهی الارب). باران اولین بهار. (غیاث اللغات)، باران بزرگ قطره. (غیاث اللغات ازشرح نصاب) : و هو (ای شنبلید) اول زهره تطلع من الارض اذا وقع المطر الوسمی... (ابن بیطار)
لغت نامه دهخدا
(وَ / وُ)
ضره. زنی باشد که بر سر زن خواهند. (فرهنگ اسدی). هبو. هوو. دو زن که در خانه یک شوهر باشند. (آنندراج) : اضرار، باوسنی گشتن زن. (المصادر زوزنی). دو زن که یک شوهر داشته باشند هر یک مر دیگری را وسنی باشد، و به ضم هم آمده است. (برهان) (ناظم الاطباء). زنی که با زن دیگر در شوهر مشترک باشند. بنانج. (یادداشت مؤلف). وشنی. (فرهنگ فارسی معین). گولانج. (یادداشت مؤلف) :
دوستانم همه مانندۀ وسنی شده اند
همه زآن است که با من نه درم ماند و نه زر.
عسجدی (از آنندراج).
از مراعات عدل تو برخاست
دشمنی از میانۀ وسنی.
فخری
لغت نامه دهخدا
(وَ نا)
زن سست کسل مند. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) ، زن غنودۀ پینکی رسیده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). و این مؤنث وسنان است. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
محمد بن القاسم بن ابی البدر الملحی شمس الدین الواسطی از شعرا و واعظان است. او را موشحاتی رقیق است. به سال 744 ه. ق. برابر، 1344 میلادی درگذشت. (از الاعلام زرکلی چ 1)
سعید بن ابی سعید مسلم بن ثابت الواسطی محدث. وی از مردم خراسان و مقیم واسط الرقه بود. (از لباب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
منسوب به واسط یا واسط بلخ یا واسط مرزآباد و جز آن. رجوع به واسط شود
لغت نامه دهخدا
دهی است جزء دهستان کندوان بخش ترک شهرستان میانه، دارای 236 تن سکنه، آب از چشمه، محصول غلات و حبوبات، شغل اهالی زراعت و گله داری است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(اُ طا)
در تداول عوام عرب، بمعنی استاذ. (دزی ج 1 ص 21). رجوع به استاد شود
لغت نامه دهخدا
شرح تفسیر: اگر داند و گرنه من بگویم چون دلم دارد کتاب ناز را هرگز که کرده در جهان وستی ک (شهاب الدین خطاط) توضیح ظاهرا این کلمه ممال (وستا) (اوستا) است وچون (وستا) راگاه بغلط تفسیر (زند) پنداشته اند. این معنی را برای (وستی) قایل شده وبرای آن شعر ساخته اند
فرهنگ لغت هوشیار
به مانک هوو پارسی است خواب آلوده: زن، چشم خفته: زن چرتی چرتباره زنی که بازن دیگر در شوهرمشترک باشند هوو بنانج (دوستانم همه ماننده وسنی شده اند همه زانست که بامن نه درم ماند ونه زر) (عسجدی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وسمی
تصویر وسمی
باران بهاری باران درشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واسطی
تصویر واسطی
منسوب به واسط
فرهنگ لغت هوشیار
میانجی دودشمن، واسطه، آنکه در نسب میانه و در قدر و منزلت بلندتر باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وسطین
تصویر وسطین
دو میان تثنیه وسط دومیان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قسطی
تصویر قسطی
((قِ))
منسوب به قسط، چیزی که پول خرید آن به صورت قسط پرداخت می شود، تقسیط
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وسیط
تصویر وسیط
((وَ))
میانجی دو دشمن، آن که از لحاظ نسب خانوادگی میانه ولی از لحاظ قدر و منزلت بلندتر باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وسنی
تصویر وسنی
((وَ))
هوو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وستی
تصویر وستی
((وَ))
شرح، تفسیر، ترجمه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قسطی
تصویر قسطی
پسادست، گاهانه، ماهانه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از وسط
تصویر وسط
میان، میانی
فرهنگ واژه فارسی سره
هم شو، هوو
فرهنگ واژه مترادف متضاد
هوو مناسبت همسر با همسران متعدد یک مرد نسبت به یکدیگر
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع چهاردانگه ی سورتچی ساری
فرهنگ گویش مازندرانی