جدول جو
جدول جو

معنی وزی - جستجوی لغت در جدول جو

وزی
(فَ)
فراهم آمدن. (منتهی الارب). فراهم آمدن و جمع گردیدن. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). اجتماع و تقبض. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
وزی
(وَ)
منسوب به وز.
- غدۀ وزی، غدۀ چربی. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
وزی
(وَ زا)
خر توانای درشت اندام. خر توانای شادمان درشت اندام. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) ، مرد کوتاه گرد و درهم اندام. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
وزی
منسوب به وز. یا غده وزی. غده چربی
تصویری از وزی
تصویر وزی
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خوزی
تصویر خوزی
از مردم خوزستان، تهیه شده در خوزستان مثلاً خرمای خوزی، نوعی شکر، برای مثال آنکه از تجویف نال ساقی احسان او / جام گه خوزی نهد بر دست ها گه عسکری (انوری - ۴۷۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از توزی
تصویر توزی
تهیه شده در توز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لوزی
تصویر لوزی
به شکل بادام، بادامی، در ریاضیات شکلی که اضلاع روبروی آن موازی، دو زاویۀ حاده و دو زاویۀ منفرجه دارد، لوزینه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از روزی
تصویر روزی
رزق و خوراک هرروزه، غذای روزانه، توشه، کنایه از نصیب، قسمت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قوزی
تصویر قوزی
کسی که در پشتش قوز دارد، گوژپشت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جوزی
تصویر جوزی
گردو فروش، به رنگ گردو
فرهنگ فارسی عمید
(اِ وَزْ زا)
رفتنی چون رفتن مرغابی. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
کوفته شده مانند گوشت. (ناظم الاطباء). کوفته. (برهان). نوعی غذا:
آن مثل کز پیش گفتند ای پسر
من بشعر آرم کنون ازبهر تو
گنده پیری گفت چون خوزی بریخت
مر مرا نان تهی بود آرزو.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان وراوی بخش کنگان شهرستان بوشهر، کنار راه فرعی لار به گله دار. این دهکده در جلگه قرار دارد با آب و هوای گرمسیری و 410 تن سکنه. آب آن از قنات و باران و محصول غلات و کنجد و تنباکو و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
قبا و جامۀ تابستانی بسیار نازک را گویند و آن را از کتان بافند و منسوب به توز را نیز می گویند، (برهان) (از ناظم الاطباء)، جامه باشد منسوب به شهرتوز، (فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی)، نام جامۀتابستانی، (صحاح الفرس از یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، منسوب به توز و بافته ای که از جنس کتان در آنجا می بافته اند و می پوشیده اند، (انجمن آرا) (آنندراج)، نوعی از جامۀ نفیس و در سراج، نوشته: توزی نام جامۀ منسوب به شهر توز، که شهری است از ملک فارس، (غیاث اللغات)، و از ابیات حکیم سنائی و مختاری چنین استنباطمی گردد که آن را از کتان ببافند، (فرهنگ جهانگیری) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از فرهنگ رشیدی) : جامه ای است که به شهر توز از ناحیت پارس کنند و همه جامه های توزی از اینجا برند، (حدود العالم)،
ای تنم در هجر تو چون برگ بید اندر خزان
ای دلم در عشق تو چون توزی اندر ماهتاب،
فرخی،
کنون چنان شدم از بر او کجا تن من
به ناز پوشد توزی و صدرۀ دیباه،
فرخی،
لباس من به بهاران ز توزی و قصب است
به تیرماه خز قیمتی و قز سمور،
فرخی،
شمشاد به رنگ زلفک خاتون شد
گلنار به رنگ توزی و پرنون شد
با سبزه زمین به رنگ بوقلمون شد
وز میغ، هوا به صورت پشت پلنگ،
منوچهری،
گفت ز شاهان حدیث ماند باقی
در عرب و در عجم نه توزی و کتان،
ابوحنیفۀاسکافی،
امیر را یافتم آنجا بر زبر تخت نشسته پیراهن توزی، مخنقه در گردن عقده های همه کافور، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 520)، قبای ملحم و عصابۀ توزی و موزۀ نمدین داشت، (تاریخ بیهقی ایضاً ص 565)،
ز آرزوی طراز توزی و خز
زار بگداختی چو تار تراز،
ناصرخسرو،
سخن چون تار توزی، خوب و باریک و لطیف آور
سخن چون تار باید تا برون آئی ز تار غم،
ناصرخسرو،
همیشه تا به تموز و به دی بکار شود
لباس توزی و کتان و قاقم و سنجاب،
ابوالفرج رونی،
در آفتاب امن تو اکنون به کازرون
توزی رفو کنند به تأثیر ماهتاب،
مختاری (از انجمن آرا)،
ماه از برای خدمت تخت خدایگان
توزی دهد زمین را هر شب ز ماهتاب،
مختاری (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا)،
به خشم گفت که تا روی ماه تو دیدم
به تن گداز گرفتم چو توزی از مهتاب،
مختاری (ایضاً)،
کرده گردون ز توزی و دیبا
کسوت و فرش من به شال و پلاس،
مسعودسعد،
فاجران را قصبی بر سر و توزی در بر
شاعران از پی دراعه نیابند سلب،
سنائی،
بندبندم همه بگشاد چو توزی از ماه
تا تو بر تارک خورشید ببستی قصبی،
سنائی (از انجمن آرا)،
سائل از جامه خانه تو برد
اطلس و خز و توزی و کژورش،
سوزنی،
قاقم و قندز به سرما پنج وشش
توزی و کتان به گرما هفت وهشت،
انوری (از انجمن آرا)،
مه در هوای بابل چون یک قواره توزی
خیاط بحر سحرش برداشته مدور،
خاقانی،
ماورد و ریحان کن طلب، توزی و کتان کن سلب
وز می گلستان کن دو لب آنجا که این چار آمده،
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 391)،
گداخت توزی از ننگ صحبت مهتاب
ز بهر اینکه رخ حاسدش چو مهتابست،
رضی الدین نیشابوری،
از ساکنین بیدآباد که اکنون بعضی از آن بنیاد باروی شهر است و بعضی گورستان و باقی خراب تر از گورستان، می شمردم دوهزار مرد ابریشم پوش بر من بگذشت تمامت معمم به قصب و ملبس به جامه های توزی ... (ترجمه محاسن اصفهان)، در صفت زین و کمان، افادۀ زین و کمانی کند که با پوست درخت توز کرده باشند استحکام را:
براوی اندر آمد دو دیده پر آب
همان زین توزی شدش جای خواب،
فردوسی،
چو هومان برآن زین توزی نشست
یکی تیغ هندی گرفته بدست،
فردوسی،
برآویخت الکوس با پیلتن
بپوشید بر زین توزی، کفن،
فردوسی،
رجوع به توز شود،
، کشتی، (برهان) (از فرهنگ جهانگیری) (ناظم الاطباء)، به معنی بوزی است به ’بای’ تازی ... (فرهنگ رشیدی)، غراب، (برهان) (ناظم الاطباء) :
هر که بر درگاه او کرد التجا، رست از محن
ایمن است از موج دریا هر که در توزی نشست،
عمید لومکی (ازفرهنگ جهانگیری)،
، کارخانه ای که درآن توز می سازند، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
ابن ندیم او را ثوری ضبط کرده ولی در اسماء المؤلفین ج 1 ستون 440 توزی آمده است. رجوع به ثوری، عبدالله بن محمد بن ... شود
لغت نامه دهخدا
منسوب به خوزستان است. (یادداشت بخط مؤلف) :
در مدت فراخی نوش لبان تو
دل تنگ تنگ شکّر خوزی و عسکری.
؟ (از شرفنامۀ منیری).
، زبان خوزستانی که ملوک و اشراف ایران در خلوات و در حمام و امثال آن بدان متکلم بوده اند. (ازابن المقفع از ابن الندیم). الخوز لغه منسوبه الی کور خوزستان و بها یتکلم الملوک و الاشراف فی الخلا و مواضع الاستفراغ و عند التعری فی الحمام. (مفاتیح ص 75) ، منسوب به شعب الخوز که محلتی است در مکه. (از انساب سمعانی) ، منسوب به سکهالخوز اصفهان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زی ی)
نیک راننده، آنکه تنها فرودآید و با کسی نیامیزد، مرد دانا و صواب رأی، سیاه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
کشتی و قایق، (ناظم الاطباء)، بوصی ّ معرب بوزی است و آن نوعی زورق باشد، (منتهی الارب) :
هرکه بر درگاه او کرد التجا رست از محن
ایمن است از موج دریا هر که در بوزی نشست،
خواجه عمید لومکی،
سیراف در قدیم شهری بزرگ بوده است، و مشرع بوزیها و کشتی ها، (فارسنامۀابن البلخی ص 136)
لغت نامه دهخدا
نام یکی از دهستانهای بخش شادگان شهرستان خرم شهر است که در بین دهستان ام الصخر و آبشاه واقع است، و از هشت قریۀ کوچک و بزرگ تشکیل شده است، و در حدود 10500 تن سکنه دارد و قراء آن جهانگیری، قطرانی سوده است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)،
نوعی از شمشیر یمانی است: چهارم آنکه ساده باشد و اندک مایه اثر جو دارد و درازی او سه بدست و چهار انگشت پهنا دارد و گوهر وی بسیاهی زند، آنرا بوستانی خوانند، (نوروزنامۀ چ اوستا ص 86)
دهی از دهستان ده ملابخش هندیجان است که در شهرستان خرمشهر واقع است و 200 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
قصبۀ مرکز دهستان بوزی بخش شادگان شهرستان خرمشهر است که 3434 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(زَ وَزْ زا)
رجل زوزی، مرد کوتاه قد. (ناظم الاطباء) ، مرد زیرکی نمایندۀ لاف زن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). متکایس. متحذلق. (محیط المحیط) (معجم متن اللغه) (اقرب الموارد) ، مرد بزرگ. (آنندراج). رجوع به زونزی شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از موزی
تصویر موزی
مازو
فرهنگ لغت هوشیار
بادامی، بصورت بادام، چهارضلعی که زوایای آن به خلاف مربع قائمه نیست اما اضلاع برابر دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قوزی
تصویر قوزی
نادرست نویسی کوژی کوژپشت کفیک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فوزی
تصویر فوزی
پیروز مند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غوزی
تصویر غوزی
منسوب به غوز کوژپشت غوزدار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توزی
تصویر توزی
منسوب به توز، پارچه کتانی نازکی که نخست در شهر توز می بافته اند
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به خوزستان از مردم خوزستان خوزستانی، شعبه بیست و سوم از شعب بیست و چهارگانه موسیقی قدیم، کوفته کباب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حوزی
تصویر حوزی
مردم گریز، درست اندیش نیکرای، کوشا، سیاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روزی
تصویر روزی
وجه معاش، وسیله زندگی، طعمه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قوزی
تصویر قوزی
غوزی، گوژپشت، کسی که پشتش برآمدگی غیرطبیعی دارد
فرهنگ فارسی معین
((لُ))
چهار ضلعی که چهار ضلعش برابر است و زاویه های مقابل آن دو به دو مساوی باشند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از روزی
تصویر روزی
توشه، غذای روزانه، نصیب، بهره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خوزی
تصویر خوزی
از مردم خوزستان، منتسب به استان خوزستان ایران
فرهنگ فارسی معین
تصویری از توزی
تصویر توزی
پارچه کتانی که در شهر توز (از شهرهای قدیم فارس) می بافتند، جامه تابستانی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از روزی
تصویر روزی
معاش، رزق
فرهنگ واژه فارسی سره