جدول جو
جدول جو

معنی وزام - جستجوی لغت در جدول جو

وزام
(وَزْ زا)
مرد بسیارگوشت و پی ناک. (منتهی الارب). مرد بسیارگوشت وپیه ناک. (آنندراج) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
وزام
(وِ)
شتابی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سرعه. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
وزام
شتاب
تصویری از وزام
تصویر وزام
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ولام
تصویر ولام
(پسرانه)
، پیام، پاسخ (نگارش کردی: وهام)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از حزام
تصویر حزام
تنگ اسب، هرچه با آن چیزی را می بندند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ورام
تصویر ورام
هر چیز سبک و کم وزن، مقابل جوهر، در فلسفه عرض، برای مثال جوهر محض الهی نفس اوست / و این جهان یکسر بر آن جوهر ورام (ناصرخسرو - ۳۶۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وزان
تصویر وزان
وزن کننده، سنجنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وزان
تصویر وزان
وزنده، در حال وزیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وزان
تصویر وزان
رو به رو کردن
، برابر، برابر کردن در وزن، سنجیدن دو چیز که کدام سنگین تر است، برابر در وزن، هم سنگ
فرهنگ فارسی عمید
(اُ)
لازم گیرندۀ چیزی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
سال قحطناک. (منتهی الارب) ، تخج برآوردن سگ. (منتهی الارب) ، رستن پشم، رستن نبات. (از منتهی الارب) ، طلع. (تاج العروس). دمیدن و روئیدن و سر زدن پشم، آمادۀ شر وبدی شدن مرد. (منتهی الارب). تهیاء. (تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
تنگ. (دستوراللغه). تنگ ستور. تنگ چارپا. تنگ اسب. (مهذب الاسماء). ج، حزم، دست بند طفل در گهواره. دست بند شیرخواره به گهواره. (منتهی الارب). بربند. بربند کودک. (مهذب الاسماء) ، آنچه بدوی بندند. (منتهی الارب).
- امثال:
جاوزالحزام الطبیین، کار از حد خود درگذشت
لغت نامه دهخدا
(حِ)
ابن خویلدبن اسد بن عبدالعزی قرشی، برادر خدیجه ام المؤمنین و پدر حکیم میباشد. ابن اثیر او رادر عداد صحابه شمرده است. (الاصابه قسم 4 ج 2 ص 78) (قاموس الاعلام ترکی). رجوع به حزامی مدنی ابراهیم شود
لغت نامه دهخدا
(قِ)
جمع واژۀ قزم. فرومایگان و ناکسان. (منتهی الارب). لئام. گویند: قوم قزام، ای لئام. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حَزْ زا)
باربند. کسی که بار بندد. کسی که بار کاغذ را بندد، به اصطلاح ماوراءالنهر. (سمعانی). ج، حزامون
لغت نامه دهخدا
(خِ)
حلقه ای که زنان در بینی کنند. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) ، جمع واژۀ خزامه. (از منتهی الارب) (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
نام وادی ای است در نجد. (از معجم البلدان یاقوت)
لغت نامه دهخدا
(خَزْ زا)
خزم فروش. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ورام
تصویر ورام
چیزهای سبک و کم وزن، سهل و آسان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وزال
تصویر وزال
جگن دوخ طاوسی سفید
فرهنگ لغت هوشیار
شتاب سنگنده سنجنده وزنده. وزن کننده سنجنده. یا وزان سخن سخن سنج: تاکند تقطیع این وزن وزان سخن فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلات. (انوری) موازنه همسنگی: ونگذارد که نا اهل بد گوهر خویشتن را دروزان احراردرآرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وسام
تصویر وسام
داغ داغ ستوران، نشان نشان شایستگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وحام
تصویر وحام
تک تنها یکه، بی ریشه بی تبار
فرهنگ لغت هوشیار
همنشینی همدمی، بایسته گردیدن مرگ، شمار، بایسته همراه، فرماندار دادمند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قزام
تصویر قزام
فرومایه: مرد، مرگ ناگهانی، چیره دست: مرد فرومایگان ناکسان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عزام
تصویر عزام
آهنگ کننده، شیر بیشه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خزام
تصویر خزام
اسپرک از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حزام
تصویر حزام
باربند، کسی که بار بندد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رزام
تصویر رزام
درشت اندام: مرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ازام
تصویر ازام
خشکسال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وقام
تصویر وقام
تازیانه، وسه وسه چوبدستی (عصا)، شمشیر، رسن ریسمان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حزام
تصویر حزام
((حِ))
هر چه که به آن چیزی را ببندند، تنگ اسب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وزان
تصویر وزان
((وَ))
بزان، وزنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وزان
تصویر وزان
((وِ))
موازنه، همسنگی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ورام
تصویر ورام
((وَ))
سهل و آسان، کمی و نقصان در وزن یا اندازه چیزی
فرهنگ فارسی معین