جدول جو
جدول جو

معنی وریستاد - جستجوی لغت در جدول جو

وریستاد(وَ)
پایه و زینه و نردبان. (آنندراج) ، پا و قدم و نشان پای. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ویستا
تصویر ویستا
(دخترانه)
دانش و فرهنگ
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از راستاد
تصویر راستاد
وظیفه، مستمری، راتب، راتبه، جیره، مواجب ماهیانه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ورشتاد
تصویر ورشتاد
ورستاد، وظیفه، مستمری، جیره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ورستاد
تصویر ورستاد
وظیفه، مستمری، جیره، برای مثال خدایا تویی جمله را دست گیر / ورستاد جودت ز ما وامگیر (ابوشکور- مجمع الفرس - ورستاد)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ورستاد
تصویر ورستاد
وسیله ای فلزی که کارگران چاپخانه به دست می گیرند و در آن حرف می چینند، ورستاتکا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رستاد
تصویر رستاد
وظیفه، مستمری، راتب، راتبه، جیره و مواجب
فرهنگ فارسی عمید
نوعی شیشه حاوی اکسید سرب که در ساخت دستگاه های نوری و ظروف و اشیا به کار می رود، ظرفی که با این شیشه ساخته شده، بلور
فرهنگ فارسی عمید
(وِ)
ورشاد. نام ولایتی است از غور که محل حکمرانی ملک الجبال قطب الدین محمد بن عزالدین بود آنگاه که سیف الدین سوری ولایت غور را میان برادران قسمت کرد ورساد در سهم ملک الجبال درآمد. (چهارمقاله) :
من به ورساد پیش تخت شهم
و آن دو در مرو پیش سلطانند.
نظامی عروضی
لغت نامه دهخدا
(رَ)
راستاد و راتب و وظیفه و روزیانه. (ناظم الاطباء). وظیفه و راتبه باشد و آنرا راستاد نیز گویند. (فرهنگ جهانگیری). مخفف راستاد است که به معنی وظیفه و راتبه باشد. (انجمن آرا) (آنندراج). به معنی راستاد یعنی وظیفه و راتبه است. (از شعوری ج 2 ص 4). مخفف راستاد است که به معنی وظیفه و راتب و روزیانه باشد. (برهان). و رجوع به راستاد و مترادفات کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(وَ رَ)
امت پیغمبر را گویند مطلقاً از هر پیغمبر که باشد. (برهان). پیرو پیغمبر و امت پیغمبر و ورشنان و حواری پیغمبر هر پیغمبری که باشد. ورستان. (ناظم الاطباء). مصحف برروشنان
لغت نامه دهخدا
(وَ رِ)
امت. (سروری). امت پیغمبر. (آنندراج) (برهان). و به این معنی با شین نقطه دار و نون هم آمده است. (برهان) (آنندراج). مصحف برروشنان. رجوع به ورستان شود
لغت نامه دهخدا
(وَ رَ)
بر وزن و معنی ورستاد است که وظیفه و روزمره باشد. (برهان) (آنندراج). وظیفه و مقرری و ورستاد. (ناظم الاطباء). رجوع به ورستاد شود
لغت نامه دهخدا
وظیفه، راتبه، (آنندراج) (انجمن آرای ناصری)، راتب، (برهان)، وجه گذران، (ناظم الاطباء)، ماهیانه، (شعوری ج 2 ص 4) :
خدایا بخواهم ز توراستاد
چو جودت همه را وظیفه بداد،
فردوسی (از شعوری)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
وظیفه. (مهذب الاسماء). بهره و نصیب و قسمت و تقدیر و حصه از خوراک و پوشاک. (ناظم الاطباء). رجوع به برستاد شود
لغت نامه دهخدا
(فَ گُ تَ)
برخاستن. به پای شدن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
دانی ز چه سرنزیده افتو
یارم نه ورایستاده از خو.
(یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(وَ رَ)
اوقات گذری باشد که به جهت مردم نامرادو طالب علم مقرر سازند. (برهان). وظیفه و مقرری و مدد معاش که برای مردم طالب علم برقرار میکنند. (ناظم الاطباء). وظیفه. (برهان) (دهار) (ناظم الاطباء). وظیفۀ مقرر که بدان اوقات گذر کنند. وظیفه ای که برای مستحقان برقرار کنند. (انجمن آرای ناصری) :
خدایا توئی جمله را دستگیر
ورستاد جودت ز ما وامگیر.
عسجدی (از انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
(فَ کَ دَ)
برخاستن. ایستادن. برپا شدن. (ناظم الاطباء). برایستادن
لغت نامه دهخدا
(وَ)
بسیار. (فرهنگ فارسی معین). توضیح اینکه این کلمه در فرهنگها به صورت ’وستاد’ و ’وستاذ’ و ’وسناد’ آمده. در لغت فرس اسدی چ اقبال ص 106 آمده: وسناد بسیار باشد. رودکی گوید:
امروز به اقبال تو ای میر خراسان
هم نعمت و هم روی نکو دارم وسناد.
رودکی.
نفیسی نوشته اند (رودکی ج 3 ص 1056 ج 6) : پندارم که در اصل وسیار بوده باشد که شاید لهجه ای از همان کلمه بسیار باشد. در صحاح الفرس وستاذ به همین معنی آمده. ممکن است کلمه مصحف وسیاد، وسداد، بسیار باشد. قیاس شود به اسپنددات، اسپندیاد، اسپندیار. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به وسناد شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
آریستیدس. از سرداران و سیاسیون بزرگ آتن بود که بواسطۀ درستی و انصاف بسیار او را عادل لقب داده بودند. در جنگ ماراتن سخت مشهور شد ولی بتحریک تمیستکلس سردار دیگر آتن که با وی مخالف بود او را تبعید کردند. معروف است که چون در باب تبعید او از مردم رأی میخواستند مردی روستائی در راه به آریستیدس برخورد و چون او را نمیشناخت و نوشتن نیز نمیتوانست خواهش کرد که موافقت او را با تبعید آریستیدس، بر ورقۀ رأی بنویسد. سردار آتنی از او پرسید که ((آیا هیچ آریستیدس را دیده ای)) جواب داد: ((خیر او را ندیده ام ولی بس که از عدل او سخن راندند خسته شدم)). (لغت نامۀ تمدن قدیم)
لغت نامه دهخدا
(تْ)
دریانورد پرتقالی قرن پانزدهم میلادی که سه مسافرت کامل و موفقیت آمیز به آفریقا کرده بود
لغت نامه دهخدا
تصویری از کریستال
تصویر کریستال
آیینه، بلور
فرهنگ لغت هوشیار
مددمعاش که بطالبان علم و کارمندان و جز آنان دهند وظیفه مقرری خدایا تو این جمله را دستگیر ورستاد جودت زما وامگیر) (عسجدی)
فرهنگ لغت هوشیار
بسیار. توضیح این کلمه در فرهنگها بصورت (وستاد) (وستاذ) و (وسناد) آمده. رودکی گوید: امروز باقبال تو ای میر خراسان هم نعمت و هم روی نکودارم و سناد)
فرهنگ لغت هوشیار
ابزارفلزی کلید داریست که یک طرف آن دیواره دارد ویند متحرکی دارد که با پیچ جلو و عقب میرود حروفچین حرفها را در آن جمع کرده سطر بندی میکند. نخست حروفچین حرفها را در ورساد قرارمیدهد و چون بچند سطررسید آنرا برداشته روی میزکار خود میگذارد. توضیح وقتی میخواهند ورسادرانسبت بطول سطر اندازه بگیرند کلید را بطرف بالا میکشند اندازه گیری بازمیشود آن وقت اندازه گیری را بهر طرف که بخواهند میکشند و پس از اندازه گرفتن طول سطر دوباره کلید را بطرف پایین میکشند اندازه گیری بسته میشود، برای چیدن حروف کنار کلیشه و گراور یا کوتاه و بلند کردن سطور برای گنجانیدن کلیشه و گراور در مطلب اصطلاح ورساد بکار رود
فرهنگ لغت هوشیار
ابزارفلزی کلید داریست که یک طرف آن دیواره دارد ویند متحرکی دارد که با پیچ جلو و عقب میرود حروفچین حرفها را در آن جمع کرده سطر بندی میکند. نخست حروفچین حرفها را در ورساد قرارمیدهد و چون بچند سطررسید آنرا برداشته روی میزکار خود میگذارد. توضیح وقتی میخواهند ورسادرانسبت بطول سطر اندازه بگیرند کلید را بطرف بالا میکشند اندازه گیری بازمیشود آن وقت اندازه گیری را بهر طرف که بخواهند میکشند و پس از اندازه گرفتن طول سطر دوباره کلید را بطرف پایین میکشند اندازه گیری بسته میشود، برای چیدن حروف کنار کلیشه و گراور یا کوتاه و بلند کردن سطور برای گنجانیدن کلیشه و گراور در مطلب اصطلاح ورساد بکار رود. مددمعاش که بطالبان علم و کارمندان و جز آنان دهند وظیفه مقرری خدایا تو این جمله را دستگیر ورستاد جودت زما وامگیر) (عسجدی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رستاد
تصویر رستاد
وظیفه، مستمری
فرهنگ لغت هوشیار
((کِ))
عنصر یا ترکیب شیمیایی جامد همگن با آرایش اتمی منظم که ممکن است شکل آن نیز از سطوح هندسی منظم تشکیل شده باشد، بلور (واژه فرهنگستان)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ورستاد
تصویر ورستاد
((وَ رَ))
مستمری، جیره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رستاد
تصویر رستاد
((رَ))
جیره، مقرری
فرهنگ فارسی معین
((وِ))
ابزاری برای حروف چینی دستی که عرض آن بر حسب طول سطر کم و زیاد می شد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وستاد
تصویر وستاد
((وَ))
بسیار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فراستاد
تصویر فراستاد
فوق تخصص
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ورستاد
تصویر ورستاد
وقف
فرهنگ واژه فارسی سره