جدول جو
جدول جو

معنی ورند - جستجوی لغت در جدول جو

ورند
(وَ رَ)
عنکبوت، پردۀ عنکبوت. (ناظم الاطباء) (اشتینگاس)
لغت نامه دهخدا
ورند
از توابع کلیجان رستاق ساری
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ورنا
تصویر ورنا
(پسرانه)
برنا جوان، برنا، خوب و نیک
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پرند
تصویر پرند
(دخترانه)
ابریشم، پرن، پارچه ابریشمی بدون نقش ونگار، حریر ساده
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از اورند
تصویر اورند
(پسرانه)
تخت پادشاهی، شکوه، از شخصیتهای شاهنامه، نام پدر لهراسپ شاه ایران و از نوادگان کی پیشتن پادشاه کیانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از آورند
تصویر آورند
مکر، حیله، فریب
کنایه از اورند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اورند
تصویر اورند
تخت پادشاهی، سریر، کنایه از فر و شکوه و زیبایی، شان و شوکت، برای مثال سیاوش مرا خود چو فرزند بود / که با فرّ و با برز و اورند بود (فردوسی - ۴/۳۳۹)
فریب دادن، مکر و خدعه کردن، نادرستی کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خورند
تصویر خورند
درخور، شایسته، سزاوار، لایق، مناسب، ارزانی، سازوار، اندرخور، فراخور، باب، محقوق، خورا، فرزام، شایان، مستحقّ، شایگان، صالح، بابت برای مثال اگر به همتش اندر خورند بودی جای/ جهانش مجلس بودی سپهر شادروان (قطران - ۳۱۳)
فرهنگ فارسی عمید
(رَ)
دجلۀ بغداد، رود نیل. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
به معنی ترجمه باشد که لفظی از زبانی دیگر معنی کرده بود. (از انجمن آرا) (از برهان قاطع) (از آنندراج). از برساخته های دساتیر است. رجوع به فرهنگ دساتیر ص 271 و نیز رجوع به انجمن آرا شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
موضعی است براه حاج بصره. و از آنجاست ابراهیم بن شبیب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
مکر و فریب و خدعه. (از ناظم الاطباء) (غیاث اللغات) (برهان) (انجمن آرا) (شرفنامۀ منیری).
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
نام یکی از پسران کی پشین پسر کیقباد که پدر لهراسب باشد. (ناظم الاطباء) (فرهنگ شاهنامه) :
که لهراسب بد پور اورندشاه
که او را بدی آنزمان تاج و گاه.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(خوَ / خُ رَ)
درخور. زیبا. لایق. سزاوار. شایسته. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). متناسب. (یادداشت مؤلف) :
اگر به همتش اندر خورند بودی جای
جهانش مجلس بودی سپهر شادروان.
قطران (از انجمن آرای ناصری).
- امثال:
گرز به خورند پهلوان، نظیر: لقمه به اندازۀ دهان.
، نام روز دوازدهم از هر ماه شمسی. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا). اما صحیح در این معنی ’خور’ است نه خورند، در شیمی این کلمه را برای ’ظرفیت’ قرار داده اند. رجوع به دایرهالمعارف فارسی شود
لغت نامه دهخدا
(خُ رَ)
دهی است از بخش راور شهرستان کرمان، واقع در جنوب باختری راور و جنوب راه کوهبنان به راور. این ده کوهستانی و سرد و با 400 تن سکنه می باشد. آب آن از قنات و محصول آن غلات و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری. راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(وِ رِ دِ)
ظاهراً مأخوذ از تازی مؤدی یا مدعی است، مرحوم دهخدادر یادداشتی نوشته اند ’این صورت کلمه که در معنی وامدار و نیز در معنی مدعی که در تداول خواص فارسی زبانان نیز هست، نمی دانم اصلش چیست’. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ورندل
تصویر ورندل
نوعی تفنگ که در اواخر قاجاریه درایران معمول بود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چرند
تصویر چرند
حرف پوچ و بی معنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روند
تصویر روند
روش، رفتار، طریقه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برند
تصویر برند
مخفف برنده، قطع کننده
فرهنگ لغت هوشیار
ردیفی از آجر که روی زمین کنار جوی یا باغچه جنب یکدیگر چینند خشتکاری اطراف باغچه و کنار صفه و ایوان، ردیف رده قطار، گیاهی است شبیه اشنان که بدان رخت شویند و اشخار و قلیا از آن سازند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اورند
تصویر اورند
مکر و فریب و خدعه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خورند
تصویر خورند
درخور، زیبا، لایق، سزاوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آورند
تصویر آورند
((رَ))
افسون و نیرنگ، رود دجله، اروند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اورند
تصویر اورند
((اَ رَ))
مکر، حیله
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اورند
تصویر اورند
((اَ رَ))
فر، شکوه، شوکت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خورند
تصویر خورند
((خُ رَ))
درخور، مناسب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نورند
تصویر نورند
ترجمه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از روند
تصویر روند
جریان
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ورید
تصویر ورید
سیاهرگ، رگ
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ورود
تصویر ورود
اندر رفت، راهیابی، درون روی، درون شد
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از چرند
تصویر چرند
هذیان
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از پرند
تصویر پرند
اکلیون
فرهنگ واژه فارسی سره
صفت درخور، سزاوار، شایسته، فراخور، لایق، مناسب
فرهنگ واژه مترادف متضاد
در خور، متناسب، قرین، لایق
فرهنگ گویش مازندرانی