جدول جو
جدول جو

معنی ورنان - جستجوی لغت در جدول جو

ورنان
(وَرْ رَ)
سودمند و بافایده و به کار، شفاعت کننده و ورنان. (ناظم الاطباء) (اشتینگاس). رجوع به ورنان شود
لغت نامه دهخدا
ورنان
(وَ)
سودمند و بافایده و به کار. (ناظم الاطباء) (اشتینگاس)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ورشان
تصویر ورشان
(دخترانه)
قمری، کبوتر صحرایی، پرنده ای که به فارسی آن را مرغ الاهی می گویند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ورزان
تصویر ورزان
(پسرانه)
محافظ، نگهبان، فصلها (نگارش کردی: وهرزان)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از وانان
تصویر وانان
(پسرانه)
نام روستایی در نزدیکی شهرکرد، نام یکی از پادشاهان اشکانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ورنجن
تصویر ورنجن
النگو، دستبند، حلقه ای که به مچ دست می بندند، آورنجن، اورنجن، برنجن، ایّاره، سوار، یاره، دستینه، دستیاره، یارج، دست برنجن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وردان
تصویر وردان
زگیل، ضایعۀ پوستی کوچک سفت و سخت که روی پوست بدن پیدا می شود اما درد ندارد
سگیل، واروک، واژو، بالو، تاشکل، گندمه، آزخ، زخ، زوخ، آژخ، ژخ، ثؤلول
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ورشان
تصویر ورشان
نوعی کبوتر صحرایی تیره رنگ با دمی سفید، قمری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ورفان
تصویر ورفان
آنکه درخواست بخشش جرم و گناه کسی را بکند، شفیع، شفاعت کننده
فرهنگ فارسی عمید
(وَ رَ)
بر وزن نمکدان، امت پیغمبررا گویند مطلقاً از هر پیغمبر که باشد. (برهان) (آنندراج). امت و پیرو پیغمبر که ورستان نیز گویند. (ناظم الاطباء). مصحف برروشنان. رجوع به برروشنان شود
لغت نامه دهخدا
(قَ)
مرد دیوث که دیگری را در زن خود شریک کرده باشد. (منتهی الارب). قرمساق. غرزن. کشخان
لغت نامه دهخدا
(عُرْ رُ نَدد)
کوهی است. (منتهی الارب). کوهی است مابین تیماء و دو کوه طی ٔ. و گویند در دنبالۀ جبال صبح، از بلاد فزاره است. و گویند رملی است در بلاد عقیل. و گویند نام وادیی است مشهور. و نیز گویند آن کوهی است در جناب در پایین وادی القری به سوی فید. و این سرزمین به کثرت وحوش و ددان وصف می گردد. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
نعت از رنّه و رنین. رجوع به رنین شود، قوس مرنان، کمان باآواز. (از اقرب الموارد). کمان بانگ آور. (دهار) ، کمان. (منتهی الارب). کمان بلند. (دهار). قوس. (اقرب الموارد) ، مرنان الفؤاد، مردمان مرده دل. (دهار)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
تثنیۀ مرن. رجوع به مرن شود.
- مرناالانف، دو کنارۀ بینی. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان کره سنی بخش سلماس شهرستان خوی، در 9 هزارگزی باختری سلماس، دارای 320 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(وِ)
جمع واژۀ ورشان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به ورشان شود
لغت نامه دهخدا
دهی جزء دهستان حومه بخش دستجرد شهرستان قم، در یک هزارگزی راه فرعی دستجرد به سرهه رود. سکنه 308 تن. آب آن از چشمه تأمین می شود و محصول آنجا غلات، بنشن، باغات انگور، بادام و قیسی و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
در حال ورزیدن. رجوع به ورز و ورزیدن شود
لغت نامه دهخدا
(کُ فُ)
فریاد کردن. (منتهی الارب). بانگ کردن. (تاج المصادر بیهقی). بانگ و زاری کردن. بانگ کردن بزاری. (زوزنی) (شمس اللغات) (کنز اللغه) ، چوب بقم را گویند که بدان چیزها رنگ کنند و آنرا تبرخون هم خوانند و معرّب آن طبرخون است. (آنندراج). ارنبژ. (رشیدی). رجوع به ارنیبژ شود
لغت نامه دهخدا
(وِ)
دانهای (دانه های) سخت را گویند که از اعضای آدمی برمی آید و به عربی ثؤلول میگویند. (ناظم الاطباء) (برهان) (انجمن آرا). آن را به فارسی ژخ گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). آژخ. زگیل. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
بنت وردان. رجوع به ’بنت وردان’ شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
دهی از دهستان سیلاخور است که در بخش الیگودرز شهرستان بروجرد واقع است و 1529 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
شجریست که در هندو دیار اجمیر از او تسبیح سازند. (الفاظ الادویه)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
از قرای مرو است نزدیک به شهر چنانکه از محلات شهر محسوب میشود و خرابه است. (از مراصد)
لغت نامه دهخدا
(پَ)
فاسد و خراب. (ولف). و رجوع به شعوری ج 1 ص 242 شود
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان جی بخش حومه شهرستان اصفهان واقع در یک هزارگزی شمال اصفهان با 832 تن سکنه، آب آن از زاینده رود و راه آن ماشین رو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
دهی است از دهستان قهاب بخش حومه شهرستان اصفهان واقعدر 12 هزارگزی شمال خاور اصفهان با 99 تن سکنه، و راه آن مالرو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
وردنه. اطاقی که جلو آن باز باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
شفاعت کننده شفیع: دادم بده وگرنه کنم جان خویش مدح امیر و نزد تو آرم به ورفان. (مسعود غزنوی) توضیح درصحاح الفرس چا. دکتر طاعتی آمده: ورفشان شفیع بود. مسعود غزنوی گفت... آقای طاعتی نوشته اند: این لغت در فرهنگ اسدی چاپ آقای اقبال ورفان بآرا مشدد آمده و در برهان قاطع نیز آنرابفتحح ول و ثانی مشدد وفای بالف کشیده و بنون زده ضبط کرده اما در نسخه ک (از صحاح الفرس) بطور وضوح دو بار ورفشان باشین آمده و چون لفظ (ورفشان برفشان در مورد شفیع صحیح تربنظر رسید ضبط نسخه ک متن قرار داده شد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ورکان
تصویر ورکان
تثنیه ورک
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته ورشان کبوتر جنگلی در اوستایی ورشا به مانک بیشه و درخت آمده (پور داود یشت ها) این واژه را برهان نیز به نادرست تازی دانسته و در بیشتر واژه نامه های فارسی نیز تازی آمده نام دیگر پارسی آن کناد است در تازی بدان قمری نیز گویند که در فرهنگ عمید برابر است با (موسی کوتقی) یا موسا کو تقی (گویش مشهدی) و موسیچه (گویش بیرجندی) این پرنده که نام پارسی آن ماچوچه است یکی از گونه های ورشان است، جمع ورشان، از ریشه پارسی ورشان ها کنادها قمری بر سر سرو زند پرده عشاق تذرو ورشان نای زند بر سر هر مغروسی. (منوچهری) توضیح این کلمه در قاموسهای عربی لغت تازی محسوب شده. در اوستا بمعنی بیشه و درخت آمده. بار تولمه این لغت را درکلمه فارسی ورشان بمعنی کبوتر جنگلی ضبط کرده است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرنان
تصویر پرنان
فاسد و خراب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وردان
تصویر وردان
((وِ))
زگیل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ورشان
تصویر ورشان
((وَ رَ))
نوعی کبوتر صحرایی تیره رنگ که بالای دمش سفید است، جمع وراشین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ورفان
تصویر ورفان
((وَ رَّ))
شفیع، شفاعت کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ورنجن
تصویر ورنجن
((وَ رَ جَ))
برنجن، حلقه ای از زر و سیم و یا فلزات دیگر که زنان در دست و پا کنند
فرهنگ فارسی معین