جدول جو
جدول جو

معنی ورشنان - جستجوی لغت در جدول جو

ورشنان
(وَ رَ)
بر وزن نمکدان، امت پیغمبررا گویند مطلقاً از هر پیغمبر که باشد. (برهان) (آنندراج). امت و پیرو پیغمبر که ورستان نیز گویند. (ناظم الاطباء). مصحف برروشنان. رجوع به برروشنان شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عرشیان
تصویر عرشیان
(دخترانه)
عرش (عربی) + ی (فارسی) + ان (فارسی) ملائکه، فرشتگان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ورشان
تصویر ورشان
(دخترانه)
قمری، کبوتر صحرایی، پرنده ای که به فارسی آن را مرغ الاهی می گویند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ارشکان
تصویر ارشکان
(پسرانه)
لقب چند تن از پادشاهان اشکانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از زرشناس
تصویر زرشناس
شناسندۀ زر، صراف، نقاد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از روشندان
تصویر روشندان
جایی که در آن چراغ بگذارند، روشنی دان، چراغ دان، تاب دان، روزنی که نور از آن داخل می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از روشنان
تصویر روشنان
ستارگان مثلاً روشنان فلک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از روشناس
تصویر روشناس
معروف، مشهور، نامدار، سرشناس، برای مثال ندانم کس از مردم روشناس / کزآن مردمی نیست بر وی سپاس (نظامی۵ - ۷۶۷)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرشیان
تصویر پرشیان
گیاهی فاقد شکوفه و گل که در حوالی کوفه می روید، عشقه، برسیان، سیان، پرسیان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ورشان
تصویر ورشان
نوعی کبوتر صحرایی تیره رنگ با دمی سفید، قمری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرشناس
تصویر سرشناس
معروف، مشهور، کسی که بیشتر مردم او را بشناسند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ورفشان
تصویر ورفشان
ورفان، آنکه درخواست بخشش جرم و گناه کسی را بکند، شفیع، شفاعت کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ترینان
تصویر ترینان
ترنیان، سبد بزرگی که از ترکه های درخت می بافند، تریان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ورشتاد
تصویر ورشتاد
ورستاد، وظیفه، مستمری، جیره
فرهنگ فارسی عمید
(وَ)
سودمند و بافایده و به کار. (ناظم الاطباء) (اشتینگاس)
لغت نامه دهخدا
(وَ / وِ / وُ)
اشنان، و آن گیاهی است. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(وِ)
جمع واژۀ ورشان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به ورشان شود
لغت نامه دهخدا
(وُ رَ)
تبدیل فرستادن است، فاء و واء با یکدیگر بدل شده و در اصل فرستادن و فرشتان مخفف فرستادگان است یعنی پیغمبران و فرسته و فرشته نیز یک معنی دارد. (انجمن آرا) (آنندراج). برروشنان. رجوع به برروشنان شود
لغت نامه دهخدا
(رَ شَ)
ستارگان. (غیاث اللغات). جمع واژۀ روشن. ستارگان. (اشتنگاس). کنایه از ستاره ها باشد. (انجمن آرا) :
روشنان در عهدش از شروان مدائن کرده اند
زیر پایش افسر نوشیروان افشانده اند.
خاقانی.
روشنان زآن حکم کاول کرده اند
دست آفت زو معطل کرده اند.
خاقانی.
تا فلک گفتا ز نعل مرکبانش من بهم
روشنان خاک سیاهش دردهان افشانده اند.
خاقانی.
باد از پی کباب جگرهای روشنان
کیوان زگال آتش خور کز تو بازماند.
خاقانی.
کعبه شمع و روشنان پروانه و گیتی لگن
بر لگن پروانه را بین مست جولان آمده.
خاقانی.
سیب را گر ز قطع نیم کند
ناخنۀ روشنان دو نیم کند.
نظامی (هفت پیکر ص 8).
روشنان عالم بالا پیشانی بر خاک... خواهند نهاد. (سندبادنامه ص 11).
شب مردان خدا روز جهان افروز است
روشنان را بحقیقت شب ظلمانی نیست.
سعدی.
و رجوع به روشنان فلک شود
لغت نامه دهخدا
(وَرْ رَ)
سودمند و بافایده و به کار، شفاعت کننده و ورنان. (ناظم الاطباء) (اشتینگاس). رجوع به ورنان شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از عرشیان
تصویر عرشیان
تختیان فرشتگان
فرهنگ لغت هوشیار
تثنیه ورید رگان گردن در تازی (ورید الوداجیان) تثنیه ورید دو رگ گردن
فرهنگ لغت هوشیار
جایی که در آن چراغ بگذارند چراغدان روشنی دان، تابدان، روزن و سوراخی که از آن روشنایی داخل خانه گردد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرشبان
تصویر سرشبان
مهتر چوپانان، رئیس شبانان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرشناس
تصویر سرشناس
مشهور، معروف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرشیان
تصویر پرشیان
گیاهی است که بر درختان پیچید عشقه، پرسیاوشان پر از شیان (مسکوک) : (درویش و ضعیف شاخ بادام کردست کنار پر شیانی) (ناصر خسرو. 466)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترینان
تصویر ترینان
طبق پهن چوبین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زرشناس
تصویر زرشناس
صراف، زرگر، شناسنده زر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روشناس
تصویر روشناس
مشهور معروف، ستاره کوکب جمع روشناسان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روشنان
تصویر روشنان
جمع روشن، ستارگان
فرهنگ لغت هوشیار
آواز، روزسخت، روزآسان روز نرم از واژه های دو پهلویست (از لغات اضداد)
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته ورشان کبوتر جنگلی در اوستایی ورشا به مانک بیشه و درخت آمده (پور داود یشت ها) این واژه را برهان نیز به نادرست تازی دانسته و در بیشتر واژه نامه های فارسی نیز تازی آمده نام دیگر پارسی آن کناد است در تازی بدان قمری نیز گویند که در فرهنگ عمید برابر است با (موسی کوتقی) یا موسا کو تقی (گویش مشهدی) و موسیچه (گویش بیرجندی) این پرنده که نام پارسی آن ماچوچه است یکی از گونه های ورشان است، جمع ورشان، از ریشه پارسی ورشان ها کنادها قمری بر سر سرو زند پرده عشاق تذرو ورشان نای زند بر سر هر مغروسی. (منوچهری) توضیح این کلمه در قاموسهای عربی لغت تازی محسوب شده. در اوستا بمعنی بیشه و درخت آمده. بار تولمه این لغت را درکلمه فارسی ورشان بمعنی کبوتر جنگلی ضبط کرده است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ورشکین
تصویر ورشکین
شکستگی استخوان (یا استخوانهای) سینه، عوارض و دردهای قفسه صدری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ورشان
تصویر ورشان
((وَ رَ))
نوعی کبوتر صحرایی تیره رنگ که بالای دمش سفید است، جمع وراشین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ترینان
تصویر ترینان
طبق
فرهنگ واژه فارسی سره