جدول جو
جدول جو

معنی وردیم - جستجوی لغت در جدول جو

وردیم
مرتعی در نزدیکی روستای کنیج نوشهر
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از وردین
تصویر وردین
(پسرانه)
گلهای بسیار
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از وردی
تصویر وردی
(دخترانه)
کوچک، ریز نقش (نگارش کردی: وردی)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از وردیج
تصویر وردیج
ورتیج، بلدرچین، پرنده ای با بال های کوتاه منقار کوچک و صدای بلند، کرک، وشم، سلویٰ، بدبده، سمانه، کراک، سمان
فرهنگ فارسی عمید
(وَ)
آنچه به رنگ گل بوده باشد. منسوب به گل سرخ. (ناظم الاطباء). گلگون. (از اقرب الموارد) ، (اصطلاح منجمین) ذوذوابه که به شکل ورد یعنی گل یا سوری ظاهر شود. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، قسمی مروارید. (الجماهر بیرونی). نوعی از یاقوت و آن دون جلناری است در جودت. قسمی یاقوت و آن پست ترین اقسام یاقوت است. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(وَ زَ)
دهی است از دهستان اوزومدل بخش ورزقان شهرستان اهر، در 11500گزی باختر ورزقان و 3000 گزی شوسۀ تبریز به اهر. دارای 829 تن سکنه است. رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4 شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
نام دلاوری است و بسبب بزرگی خلقت این نام گرفته است. (از ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
ثوب ردیم، جامۀ کهنه. ج، ردم. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج). جامۀ پیوندبست. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
به معنی قسم و پاره و جزو باشد. چنانکه گویند ورشیم اول یعنی قسم اول و جزو اول. (ناظم الاطباء) (برهان) (آنندراج).
- نخستین ورشیم نامه، جزو اول کتاب. (ناظم الاطباء).
، سوره و کلام خدا را نیز گویند. (آنندراج) (انجمن آرا). از برساخته های فرقۀ آذرکیوان
لغت نامه دهخدا
(وَ)
ورتک. وردج. (فرهنگ فارسی معین). ورتیج. (برهان) (آنندراج). و آن پرنده ای است کوچکتر از تیهو. بلدرچین. سلوی. (برهان) کرک. (ناظم الاطباء).. رجوع به ورتیج شود:
هلاک ساختم این مرغ نیم بسمل خویش
سحر که مدح جمالش شنیدم از وردیج
لغت نامه دهخدا
(وَ)
دهی جزء بخش کن شهرستان تهران، در 7هزارگزی شمال راه شوسۀ تهران به کرج. سکنۀ آن 550 تن و آب آن از چشمه سار تأمین می شود. و محصول آنجا آن غلات، انگور، گردو و میوجات مختلفه و شغل اهالی زراعت و مکاری گری است. مزرعۀ واریش، جیان، ورک آباد جزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(وَ دی یَ)
مؤنث وردی. (اقرب الموارد). رجوع به وردی شود
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
جامه را وژنگ دادن. (تاج المصادر بیهقی). پاره دردادن جامه. (زوزنی). وصله کردن جامه. (از اقرب الموارد) (از المنجد) ، مهربانی نمودن و مایل گشتن بر فرزند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). مهربانی نمودن و مایل گشتن ناقه بر بچۀ خود. (از اقرب الموارد) (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان کنارک شهرستان چاه بهار واقع در 55000 گزی باختر چاه بهار و کنار دریای عمان، جلگه و گرمسیر مالاریایی است، سکنۀآن 212 تن است، آب آن از چاه است، محصول آن ماهی و راه آن مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
تصویری از وردیج
تصویر وردیج
بلدرچین را گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تردیم
تصویر تردیم
وصله کردن جامه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ردیم
تصویر ردیم
کهن جامه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وردی
تصویر وردی
پارسی تازی گشته وردی گلی گل سرخی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ورشیم
تصویر ورشیم
فصل
فرهنگ واژه فارسی سره
از توابع چهاردانگه هزارجریب ساری
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع دهستان بندپی بابل، رو به آفتاب، رو به آفتاب، آفتاب گیر، در پرتو آفتاب، نام آبادی از دهستان سجارود بابل
فرهنگ گویش مازندرانی
کلیه، غده
فرهنگ گویش مازندرانی
نوعی علف هرز در زمین های کشاورزی، غده ی بدن حیوان
فرهنگ گویش مازندرانی
به این طرف، از این پس
فرهنگ گویش مازندرانی
رو به آفتاب، از توابع دهستان جنت رودبار تنکابن، مکان و جایی که همواره.، آفتاب گیر
فرهنگ گویش مازندرانی