جدول جو
جدول جو

معنی ورداشتن - جستجوی لغت در جدول جو

ورداشتن
(فُ رَ دَ)
در تداول، برداشتن. (ناظم الاطباء) : زنبیل را وردار بگذار آن گوشه. (فرهنگ فارسی معین) ، ورداشتن جامه، قناس داشتن آن. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، افراشتن. (ناظم الاطباء). بلند نمودن. (از ناظم الاطباء) ، تحمل کردن. تاب آوردن. (فرهنگ فارسی معین) : من چشمم ورنمیدارد که کسی را گرسنه و تشنه ببینم. (از فرهنگ فارسی معین از فرهنگ عامیانۀ جمال زاده) ، فروبردن چیزی در مقعد یا فرج.
- شاف ورداشتن، شاف گذاشتن.
- ، مفعول شدن از عمل مباشرت با جنس مخالف یا هم جنس. (فرهنگ فارسی معین از فرهنگ عامیانۀ جمال زاده)
لغت نامه دهخدا
ورداشتن
برداشتن: زنبیل را وردار بگذارآن گوشه)، تحمل کردن تاب آوردن: من چشمم ورنمی دارد که کسی را گرسته و تشنه ببینم، فرو بردن چیزی در مقعد یافرج. یا شاف ور (بر) داشتن، شاف گذاشتن، مفعول شدن از عمل مباشرت (با جنس مخالف یا هم جنس)
فرهنگ لغت هوشیار
ورداشتن
((وَ تَ))
برداشتن، تحمل کردن، فرو بردن چیزی در مقعد یا فرج
تصویری از ورداشتن
تصویر ورداشتن
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از واداشتن
تصویر واداشتن
وادار کردن، کسی را به کاری گماشتن، مجبور کردن
تحریک کردن، برانگیختن، تشویق و ترغیب کردن
کشاندن، جذب کردن
مانع شدن، بازداشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برداشتن
تصویر برداشتن
مقابل گذاشتن، چیزی را با دست بلند کردن، برگرفتن
کنایه از انتخاب کردن، گزین کردن
به مقام بالا رساندن، مقام دادن
پاک کردن، ستردن،
کنایه از تصرف کردن، صاحب شدن مثلاً زمین های خوب را خودشان برداشتند،
دچار حالت یا کیفیتی شدن مثلاً کوزه شکاف برداشت،
چیزی را از روی چیز دیگر ایجاد کردن مثلاً نسخه برداشت،
فراگرفتن مثلاً درش راببند، بو همه جا را برداشت، جمع آوری کشت و محصول کشاورزی،
با خود بردن مثلاً بچه را برداشت رفت
کنایه از دزدیدن، ربودن،
قطع کردن و جدا کردن عضوی از بدن مثلاً در عمل جراحی طحالش را برداشتند،
کنار زدن مثلاً نقابش را برداشت،
به دست آوردن، کسب کردن مثلاً مراد خویش برداشت
شروع کردن، آغاز کردن
طول کشیدن
فرهنگ فارسی عمید
(رِ شُ دَ)
ناگزیر کردن کسی را بر کاری. (از آنندراج). وادار کردن. مجبور کردن. بداشتن. کنانیدن. (یادداشت مؤلف) : بیعت کردم به سید خود و مولای خود... امام قائم بامراﷲ... از روی اعتقاد و از ته دل براستی نیت و اخلاص درونی... در حالی که به حال خودم بودم و کسی مرا بر این کار وانداشته بود و صاحب اختیار بودم و کسی به زور بر این کارم نداشته بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 315) ، ترغیب. تحریض. (آنندراج). برانگیختن تحریک کردن: اما چنان دانم که نکند که ترکی پیر و خردمند است و دانا باشد که خداوند را بر این واداشته باشند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 325) ، ممانعت. (منتهی الارب) بازداشتن. منع کردن. نهی نمودن. مانع شدن. (ناظم الاطباء) :
حق محیط جمله آمدای پسر
واندارد کارش از کار دگر.
مولوی (مثنوی).
، مخفی کردن. پنهان کردن. (ناظم الاطباء) ، توقیف کردن. بازداشتن. بازداشت کردن. (از یادداشت مؤلف). وقف. (تاج المصادر بیهقی). احتباس. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) ، ضبط کردن، حفظ کردن، دفع کردن. (ناظم الاطباء). استدفاع. (تاج المصادر بیهقی) ، نصب کردن. گماشتن، مشغول کردن، به پا داشتن. اقامه. ایستادانیدن. سرپا داشتن. برپا داشتن. (یادداشت مؤلف) :
گفت آخر مسجد اندر کس نماند
کیت وامیدارد آنجا کت نشاند.
مولوی (مثنوی دفتر سوم چ بروخیم ص 533).
- دست واداشتن، دست برداشتن:
در گوی و در چهی ای قلتبان
دست وادار از سبال دیگران.
مولوی (مثنوی چ خاور دفتر سوم ص 492 چ بروخیم ص 173)
لغت نامه دهخدا
(اَ کَ دَ)
داشتن: تعقیب، از پی درداشتن. (دهار)
لغت نامه دهخدا
(مُ صَعَ)
رفع. (ترجمان القرآن). رفع کردن. بلند کردن. (آنندراج). نبر. (منتهی الارب). بالا گرفتن. بر بردن. بالا بردن: الشغر، پای برداشتن سگ تا بول کند. (تاج المصادر بیهقی) :
فرود آمد از اسب دستان سام
سراپرده زد زال و برداشت جام.
فردوسی.
بپیچید کک را بدل تیره دود
بزد دست و برداشت از جا عمود.
(ملحقات شاهنامه).
بنوک سنان پیل برداشتی
سپاهی بیک حمله برگاشتی.
اسدی (گرشاسب نامه).
آنگاه اشارۀ به علی کرد و بازوی علی برگرفت و برداشت. (قصص). چون این سخن بگفت و سربرداشت نظر کرد رود نیل را بدید که روان گشته. (قصص ص 89). جبرئیل آنرا و دختران او را برداشت و بیرون شهر بنهاد. (قصص ص 57). بروایت دیگر آن است که فرشتگان گردون را برداشتند و بر هوا بردند. (قصص ص 142).
- آواز برداشتن، بصوت بلند خواندن. بجهر خواندن. بانگ برداشتن. بصدای بلند آواز دادن. جهر. اجهار. بلند کردن آواز. (یادداشت مؤلف) :
چو برداری میان شورم آواز
مر آواز ترا پاسخ دهد باز.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
چو بت را بدینگونه بشکسته بود
ز پیش بت آواز برداشت زود.
شمسی (یوسف و زلیخا ص 312).
شافعی را دو قول است در جدید گفت چندان آواز بردارد که خود شنود و در قدیم گفت اخفات نکند و آواز بردارد. (تفسیر ابوالفتوح رازی).
بجایی ساز مطرب برکشد ساز
بجایی مویه گر بردارد آواز.
نظامی.
نگنجد آن ترنم اندرین ساز
مخالف باشد ار برداری آواز.
نظامی.
- آه برداشتن،آه بلند کشیدن:
بس پرده درید و آه برداشت
سوی در و دشت راه برداشت.
نظامی.
پرند از خوابگاه شاه برداشت
یکی دریای خون دید آه برداشت.
نظامی.
بیاد روی شیرین آه برداشت
غزل گویان و گریان راه برداشت.
نظامی.
- آهنگ برداشتن، بصدای بلند نواختن آهنگ را:
نکیسا چون زد این افسانه بر چنگ
ستای باربد برداشت آهنگ.
نظامی.
- بانگ برداشتن، فریاد برآوردن. نعره زدن:
چو آوردگه خوار بگذاشتند
بفرمود تا بانگ برداشتند.
فردوسی.
بوسهل را صفرا بجنبید و بانگ برداشت. (تاریخ بیهقی).
زمان تا زمان بانگ برداشتی
ز بالای شه بال بفراشتی.
اسدی.
عراقی وار بانگ از چرخ بگذاشت
به آهنگ عراق این بانگ برداشت.
نظامی.
مؤذن بانگ بی هنگام برداشت
نمیداند که چند از شب گذشته است.
سعدی.
- خروش برداشتن، خروشیدن:
چند بردارد این هریوه خروش
نشود باده برسماعش نوش.
شهید.
- دست برداشتن، بعلامت انکار دست بلند کردن.
- دست برداشتن از کسی یا چیزی، او رایا آن را رها کردن و از او صرف نظر نمودن:
سر من دار که چشم از همگان بردوزم
دست من گیر که دست از دو جهان بردارم.
سعدی.
-
لغت نامه دهخدا
جرب داشتن گرگین بودن، خارش کردن بدن: شکم چو بیش خوری بیش خواهد از تو طعام بخور مخارش ایرا که معده گر (ناصر خسرو)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برداشتن
تصویر برداشتن
بلند کردن، دفع کردن، بالا گرفتن، بالا بردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واداشتن
تصویر واداشتن
((تَ))
گماشتن، وادار کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برداشتن
تصویر برداشتن
((بَ تَ))
بلند کردن، تحمل کردن، گرفتن، دزدیدن، از میان بردن، فراگرفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از واداشتن
تصویر واداشتن
مجبور کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از برداشتن
تصویر برداشتن
يلتقط
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از برداشتن
تصویر برداشتن
Take
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از برداشتن
تصویر برداشتن
prendre
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از برداشتن
تصویر برداشتن
לקחת
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از برداشتن
تصویر برداشتن
لینا
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از برداشتن
تصویر برداشتن
নেওয়া
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از برداشتن
تصویر برداشتن
kuchukua
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از برداشتن
تصویر برداشتن
받다
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از برداشتن
تصویر برداشتن
取る
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از برداشتن
تصویر برداشتن
เอา
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از برداشتن
تصویر برداشتن
लेना
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از برداشتن
تصویر برداشتن
mengambil
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از برداشتن
تصویر برداشتن
nemen
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از برداشتن
تصویر برداشتن
tomar
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از برداشتن
تصویر برداشتن
pegar
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از برداشتن
تصویر برداشتن
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از برداشتن
تصویر برداشتن
brać
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از برداشتن
تصویر برداشتن
брати
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از برداشتن
تصویر برداشتن
nehmen
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از برداشتن
تصویر برداشتن
брать
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از برداشتن
تصویر برداشتن
prendere
دیکشنری فارسی به ایتالیایی