رگ گردن بریدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). رگ زدن ستور. (تاج المصادر زوزنی). قصد کردن رگ گردن ستور را. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، نیکو و راست کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) ، صلح افکندن میان قوم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). و فعل آن از باب ضرب است. (منتهی الارب). نیک کردن میان قومی. (تاج المصادر بیهقی). اصلاح کردن و قطع شر و بدی نمودن. (از اقرب الموارد). صلح کردن میان قوم و راست و نیکو نمودن میان آنها. (ناظم الاطباء)
رگ گردن بریدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). رگ زدن ستور. (تاج المصادر زوزنی). قصد کردن رگ گردن ستور را. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، نیکو و راست کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) ، صلح افکندن میان قوم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). و فعل آن از باب ضرب است. (منتهی الارب). نیک کردن میان قومی. (تاج المصادر بیهقی). اصلاح کردن و قطع شر و بدی نمودن. (از اقرب الموارد). صلح کردن میان قوم و راست و نیکو نمودن میان آنها. (ناظم الاطباء)
رگ گردن. (از بحرالجواهر) (آنندراج) (اقرب الموارد). گردن. (منتهی الارب). هر یک از دو رگ سطبر گردن که آن دو را به صیغۀ تثنیه ودجان گویند. وداج. رگ بسمل. شاهرگ. شه رگ. (دهار). رگ گردن ستور که قصاب ببرد. تثنیۀ آن ودجان و ج، اوداج. (مهذب الاسماء). نام رگی در گردن که هنگام ذبح قطع میگرددو زندگانی با قطع آن از میان میرود. (اقرب الموارد) ، سبب. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). وسیله. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و کسر دال در آن لغتی است. (از اقرب الموارد). رجوع به وداج شود
رگ گردن. (از بحرالجواهر) (آنندراج) (اقرب الموارد). گردن. (منتهی الارب). هر یک از دو رگ سطبر گردن که آن دو را به صیغۀ تثنیه ودجان گویند. وداج. رگ بسمل. شاهرگ. شه رگ. (دهار). رگ گردن ستور که قصاب ببرد. تثنیۀ آن ودجان و ج، اوداج. (مهذب الاسماء). نام رگی در گردن که هنگام ذبح قطع میگرددو زندگانی با قطع آن از میان میرود. (اقرب الموارد) ، سبب. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). وسیله. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و کسر دال در آن لغتی است. (از اقرب الموارد). رجوع به وداج شود
گنجشک، پرندۀ کوچک خاکی رنگ وحلال گوشت از دستۀ سبکبالان، مرگو، چکوک، چغک، مرکو، چتوک، بنجشک، عصفور برای مثال شکار باز، خرچال و کلنگ است / شکار واشه، ونج است و کبوتر (عنصری - ۳۳۲)
گُنجِشک، پرندۀ کوچک خاکی رنگ وحلال گوشت از دستۀ سبکبالان، مَرگو، چَکوک، چُغُک، مُرکو، چُتوک، بِنجِشک، عُصفور برای مِثال شکار باز، خرچال و کلنگ است / شکار واشه، ونج است و کبوتر (عنصری - ۳۳۲)
مایۀ آبکامه است، و بعضی ترشیها را نیز مایه میشود، و آن را از آرد گندم و آرد جو که به آب گرم خمیر کرده باشند بی نمک ترتیب میدهند و در برگ انجیر پیچیده در ظرفی کرده در سایه میگذارند تا متعفن شود و خشک گردد... (حکیم مؤمن)
مایۀ آبکامه است، و بعضی ترشیها را نیز مایه میشود، و آن را از آرد گندم و آرد جو که به آب گرم خمیر کرده باشند بی نمک ترتیب میدهند و در برگ انجیر پیچیده در ظرفی کرده در سایه میگذارند تا متعفن شود و خشک گردد... (حکیم مؤمن)
چیزی چون سبدی بزرگ و سایبانی بر سر آن که بر پشت اشتر نهند و بر آن نشینند و آن مانند کجاوه و پالکی جفت نیست. (یادداشت مؤلف). کجاوه ای که در آن زنان نشینند و عماری شتر. (غیاث). هوده. بارگیر. (منتهی الارب) : ز ایوان شاه جهان تا به دشت همی اشتر و اسب و هودج گذشت. فردوسی. ز هودج فروهشته دیبا جلیل سپاه ایستاده رده خیل خیل. فردوسی. صحن زمین ز کوکبۀ هودج آنچنانک گفتی که صدهزار فلک شد مشهرش. خاقانی. آن به که پیش هودج جانان کنی نثار آن جان که وقت صدمۀ هجران شود فنا. خاقانی. طالعش را شهسواری دان که بار هودجش کوهۀ عرش معلا برنتابد بیش از این. خاقانی. پرده نشینان که درش داشتند هودج او یک تنه بگذاشتند. نظامی. آنکه با یار هودجش نظر است نتواند به ساربان گفتن. سعدی. تو خوش خفته در هودج کاروان مهار شتر در کف کاردان. سعدی. - هودج خانه، هودج. عماری: سرافیل آمد و پر برفشاندش به هودج خانه زخرف نشاندش. نظامی. - هودج نشین، آنکه در هودج نشیند. (یادداشت مؤلف)
چیزی چون سبدی بزرگ و سایبانی بر سر آن که بر پشت اشتر نهند و بر آن نشینند و آن مانند کجاوه و پالکی جفت نیست. (یادداشت مؤلف). کجاوه ای که در آن زنان نشینند و عماری شتر. (غیاث). هوده. بارگیر. (منتهی الارب) : ز ایوان شاه جهان تا به دشت همی اشتر و اسب و هودج گذشت. فردوسی. ز هودج فروهشته دیبا جلیل سپاه ایستاده رده خیل خیل. فردوسی. صحن زمین ز کوکبۀ هودج آنچنانک گفتی که صدهزار فلک شد مشهرش. خاقانی. آن به که پیش هودج جانان کنی نثار آن جان که وقت صدمۀ هجران شود فنا. خاقانی. طالعش را شهسواری دان که بار هودجش کوهۀ عرش معلا برنتابد بیش از این. خاقانی. پرده نشینان که درش داشتند هودج او یک تنه بگذاشتند. نظامی. آنکه با یار هودجش نظر است نتواند به ساربان گفتن. سعدی. تو خوش خفته در هودج کاروان مهار شتر در کف کاردان. سعدی. - هودج خانه، هودج. عماری: سرافیل آمد و پر برفشاندش به هودج خانه زخرف نشاندش. نظامی. - هودج نشین، آنکه در هودج نشیند. (یادداشت مؤلف)
غده ایست در میان فاق پاچه گوسفند و گاو که عوام معتقدند هر کس آنرا بخورد چشمش موی زاید در می آورد و باید پیش از پختن یا پس از پخته شدن پاچه آنرا بیرون آورد، انتهای هر چیز: (فلان کس تا مو دزدش بما فرو کرد) (یعنی کلاه گشادی سر ما گذاشت)
غده ایست در میان فاق پاچه گوسفند و گاو که عوام معتقدند هر کس آنرا بخورد چشمش موی زاید در می آورد و باید پیش از پختن یا پس از پخته شدن پاچه آنرا بیرون آورد، انتهای هر چیز: (فلان کس تا مو دزدش بما فرو کرد) (یعنی کلاه گشادی سر ما گذاشت)