آتش، آنچه از سوختن چوب یا زغال یا چیز دیگر به وجود می آید و دارای روشنی و حرارت است، مخ، ورزم، آذر، تش، اخگر، برزین، انیسه، نار فروغ و تابش و شعلۀ آتش، برای مثال آتش عشق چون کنم پنهان / کز دهانم کشد زبانه وراغ (حکیم علی فرقدی- مجمع الفرس - وراغ)، روشنی، فروغ
آتَش، آنچه از سوختن چوب یا زغال یا چیز دیگر به وجود می آید و دارای روشنی و حرارت است، مَخ، وَرَزم، آذَر، تَش، اَخگَر، بَرزین، اَنیسِه، نار فروغ و تابش و شعلۀ آتش، برای مِثال آتش عشق چون کنم پنهان / کز دهانم کشد زبانه وراغ (حکیم علی فرقدی- مجمع الفرس - وراغ)، روشنی، فروغ
ودن. تر کردن چیزی و تر نهادن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) ، نیکو کردن حال عروس و نیکو قیام نمودن بر آن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). و همچنین نیکو کردن تیمار اسب. (از اقرب الموارد) ، کوتاه ساختن چیزی را، به چوب دستی زدن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) ، ودان جلد، به خاک سپردن پوست را تا نرم گردد. (اقرب الموارد). رجوع به ودن شود
وَدن. تر کردن چیزی و تر نهادن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) ، نیکو کردن حال عروس و نیکو قیام نمودن بر آن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). و همچنین نیکو کردن تیمار اسب. (از اقرب الموارد) ، کوتاه ساختن چیزی را، به چوب دستی زدن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) ، ودان جلد، به خاک سپردن پوست را تا نرم گردد. (اقرب الموارد). رجوع به ودن شود
وداع به کسر واو خواندن نوعی از تفریس (تصرف فارسیان) باشد. (غیاث اللغات) (آنندراج) : واپسین دیدارش از من رفت جانم بر اثر گر برفتی در وداعش من ز جان خشنودمی. خاقانی. آن تازه گل ما را هنگام وداع آمد زآن پیش که بگذارد گلزار نگهدارش. خاقانی. در وداع شب همانا خون گریست روی خون آلوداز آن بنمود صبح. خاقانی. سرها وداع تن کرده و جانها به قاب قالب طالب مفارقت شده. (ترجمه تاریخ یمینی). - الوداع، خدا نگهدار. (ناظم الاطباء). خداحافظ: الوداع ای زمان طاعت و خیر محفل خیر و مجلس قرآن. سعدی. - وداع کردن، بدرود کردن. خداحافظی نمودن. (ناظم الاطباء) : رفیق طرب را وداعی کن ارنه ز داعی غم مرحبایی نیابی. خاقانی. سیب گویی وداع یاران کرد روی از آن نیمه سرخ و نیمی زرد. سعدی. گشاده روی کنی همچو گل وداع مرا شکسته دل نکنی پیش عندلیبانم. صائب. - وداع گاه، جای بدرود کردن و خداحافظی نمودن: گرد وداع گاه تو ای دوست روز و شب یعقوب وار مانده خروشان و سوگوار. عمعق بخاری. - وداع گفتن و الوداع گفتن، خداحافظی کردن. خیرباد گفتن به هنگام مسافرت. پدرود گفتن. (ناظم الاطباء) : مرا به گور سپاری مگو وداع وداع که گور پردۀ جمعیت جنان باشد. مولوی (کلیات شمس چ فروزانفر ص 209). رجوع به وداع شود. ، متارکه. مسالمت. (اقرب الموارد)
وداع به کسر واو خواندن نوعی از تفریس (تصرف فارسیان) باشد. (غیاث اللغات) (آنندراج) : واپسین دیدارش از من رفت جانم بر اثر گر برفتی در وداعش من ز جان خشنودمی. خاقانی. آن تازه گل ما را هنگام وداع آمد زآن پیش که بگذارد گلزار نگهدارش. خاقانی. در وداع شب همانا خون گریست روی خون آلوداز آن بنمود صبح. خاقانی. سرها وداع تن کرده و جانها به قاب قالب طالب مفارقت شده. (ترجمه تاریخ یمینی). - الوداع، خدا نگهدار. (ناظم الاطباء). خداحافظ: الوداع ای زمان طاعت و خیر محفل خیر و مجلس قرآن. سعدی. - وداع کردن، بدرود کردن. خداحافظی نمودن. (ناظم الاطباء) : رفیق طرب را وداعی کن ارنه ز داعی غم مرحبایی نیابی. خاقانی. سیب گویی وداع یاران کرد روی از آن نیمه سرخ و نیمی زرد. سعدی. گشاده روی کنی همچو گل وداع مرا شکسته دل نکنی پیش عندلیبانم. صائب. - وداع گاه، جای بدرود کردن و خداحافظی نمودن: گرد وداع گاه تو ای دوست روز و شب یعقوب وار مانده خروشان و سوگوار. عمعق بخاری. - وداع گفتن و الوداع گفتن، خداحافظی کردن. خیرباد گفتن به هنگام مسافرت. پدرود گفتن. (ناظم الاطباء) : مرا به گور سپاری مگو وداع وداع که گور پردۀ جمعیت جنان باشد. مولوی (کلیات شمس چ فروزانفر ص 209). رجوع به وَداع شود. ، متارکه. مسالمت. (اقرب الموارد)
نام یکی از دهستانهای ششگانه بخش مرکزی شهرستان لار. حدود و مشخصات آن به قرار زیر است: از شمال ارتفاعات بالنگستان و دهستان ارد، از جنوب و باختر دهستان بیرم و کوه گاوبست، از خاور دهستانهای صحرای باغ و حومه. این دهستان در باختر بخش واقع گردیده، هوای آن گرم است و آب مشروب آن از چشمه و قنات و باران تأمین میشود. زراعت آن اغلب دیمی است. محصولاتش غلات، خرما، پنبه، کنجد، تنباکو و لبنیات است. اهالی به کشاورزی و گله داری گذران میکنند. صنایع دستی مردم گلیم بافی است. از چهار آبادی دیده بان، فداغ، خلیلی، لب اشکن تشکیل شده و دارای 2200 تن سکنه است. ساکنین اغلب از طایفۀ قریش هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
نام یکی از دهستانهای ششگانه بخش مرکزی شهرستان لار. حدود و مشخصات آن به قرار زیر است: از شمال ارتفاعات بالنگستان و دهستان ارد، از جنوب و باختر دهستان بیرم و کوه گاوبست، از خاور دهستانهای صحرای باغ و حومه. این دهستان در باختر بخش واقع گردیده، هوای آن گرم است و آب مشروب آن از چشمه و قنات و باران تأمین میشود. زراعت آن اغلب دیمی است. محصولاتش غلات، خرما، پنبه، کنجد، تنباکو و لبنیات است. اهالی به کشاورزی و گله داری گذران میکنند. صنایع دستی مردم گلیم بافی است. از چهار آبادی دیده بان، فداغ، خلیلی، لب اشکن تشکیل شده و دارای 2200 تن سکنه است. ساکنین اغلب از طایفۀ قریش هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
وداد. وداد. دوست داشتن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (تاج المصادر). دوستی. محبت. مودت: کم بودشان رقت و لطف و وداد زآنکه حیوانی است غالب بر نهاد. مولوی. کارت این بوده ست از وقت ولاد صید مردم کردن از دام وداد. مولوی. ، آرزو بردن. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). آرزو داشتن. (ناظم الاطباء). رجوع به ود شود
وِداد. وُداد. دوست داشتن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (تاج المصادر). دوستی. محبت. مودت: کم بودشان رقت و لطف و وداد زآنکه حیوانی است غالب بر نهاد. مولوی. کارت این بوده ست از وقت ولاد صید مردم کردن از دام وداد. مولوی. ، آرزو بردن. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). آرزو داشتن. (ناظم الاطباء). رجوع به ود شود
رگ گردن. (منتهی الارب) (آنندراج). رگ گردن ستور که قصاب ببرد. (مهذب الاسماء). ودج. رگ گردن و آن دو رگ است. (غیاث اللغات). رگ گردن که آن را به فارسی دوجان گویند. (ناظم الاطباء). رگ جان. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) : و به شهر من (گرگان) و مرو وداج را رگ جان گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
رگ گردن. (منتهی الارب) (آنندراج). رگ گردن ستور که قصاب ببرد. (مهذب الاسماء). وَدَج. رگ گردن و آن دو رگ است. (غیاث اللغات). رگ گردن که آن را به فارسی دوجان گویند. (ناظم الاطباء). رگ جان. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) : و به شهر من (گرگان) و مرو وداج را رگ جان گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
برابر کردن، به بدی و زشتی فراگرفتن کسان. (منتهی الارب) (آنندراج) ، برآوردن اسب نره را تا کمیز اندازد یا بر ماده جهد. (منتهی الارب). برآوردن اسب نره را برای کمیز انداختن یا برای برجستن بر ماده. (آنندراج) ، یقال: دانی، یعنی بگذار مرا. (منتهی الارب) ، سپری گردیدن اخبار بر کسان و منقطع شدن. (منتهی الارب). رجوع به مدخل بعد شود
برابر کردن، به بدی و زشتی فراگرفتن کسان. (منتهی الارب) (آنندراج) ، برآوردن اسب نره را تا کمیز اندازد یا بر ماده جهد. (منتهی الارب). برآوردن اسب نره را برای کمیز انداختن یا برای برجستن بر ماده. (آنندراج) ، یقال: دانی، یعنی بگذار مرا. (منتهی الارب) ، سپری گردیدن اخبار بر کسان و منقطع شدن. (منتهی الارب). رجوع به مدخل بعد شود
جمع واژۀ ردغه و ردغه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). (از اقرب الموارد). جمع واژۀ ردغه و ردغه، در معنی آب و گل تنک و گلزار سخت. (آنندراج). و رجوع به ردغه و ردغه شود
جَمعِ واژۀ رَدَغَه و رَدْغه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). (از اقرب الموارد). جَمعِ واژۀ رَدَغه و رَدْغه، در معنی آب و گِل تنک و گِلزار سخت. (آنندراج). و رجوع به رَدْغه و رَدَغه شود
گیاهی است از تیره بداغها که برگهایش پنچه ای و گلهایش سفیدرنگند. آرایش گل آنها خوشه ای است و بنحوی است که یک گلولۀ درشت سفیدرنگ از گلها بوجود می آورند. افلوع. بوداغ. (فرهنگ فارسی معین ذیل گل). یکی از انواع زیندار و درختچه ای است زینتی و زیبا در راه میان آستارا به اردبیل موجود است. (از جنگل شناسی ساعی ج 1 ص 269). گل دنبه. دنبه. تاغ. غضاه. (یادداشت مؤلف).
گیاهی است از تیره بداغها که برگهایش پنچه ای و گلهایش سفیدرنگند. آرایش گل آنها خوشه ای است و بنحوی است که یک گلولۀ درشت سفیدرنگ از گلها بوجود می آورند. افلوع. بوداغ. (فرهنگ فارسی معین ذیل گل). یکی از انواع زیندار و درختچه ای است زینتی و زیبا در راه میان آستارا به اردبیل موجود است. (از جنگل شناسی ساعی ج 1 ص 269). گل دنبه. دنبه. تاغ. غَضاه. (یادداشت مؤلف).
شعلۀ آتش. (آنندراج) (برهان) (از ناظم الاطباء) : آتش عشق چون شود پنهان کز زبانم کشد زبانه وراغ. فرقدی (از آنندراج و انجمن آرا). - وراغ ور، شعله ور. (از ناظم الاطباء). ، روشنی و تابش که فروغ نیز گویند. (آنندراج) (انجمن آرا). روشنی و فروغ و تابش آن. (برهان) (ناظم الاطباء). لیکن این معنی نزدیک به معنی اولی است. (آنندراج) (انجمن آرا). - باوراغ، روشن. منور. (فرهنگ فارسی معین). - ، بارونق. (از فرهنگ فارسی معین) : پیشتر زین روزگاری داشتم الحق چنانک بود حال و بالم از وی باوراغ و بافراغ. ابن یمین (فرهنگ فارسی معین)
شعلۀ آتش. (آنندراج) (برهان) (از ناظم الاطباء) : آتش عشق چون شود پنهان کز زبانم کشد زبانه وراغ. فرقدی (از آنندراج و انجمن آرا). - وراغ ور، شعله ور. (از ناظم الاطباء). ، روشنی و تابش که فروغ نیز گویند. (آنندراج) (انجمن آرا). روشنی و فروغ و تابش آن. (برهان) (ناظم الاطباء). لیکن این معنی نزدیک به معنی اولی است. (آنندراج) (انجمن آرا). - باوراغ، روشن. منور. (فرهنگ فارسی معین). - ، بارونق. (از فرهنگ فارسی معین) : پیشتر زین روزگاری داشتم الحق چنانک بود حال و بالم از وی باوراغ و بافراغ. ابن یمین (فرهنگ فارسی معین)