دلپسند، شاد، شادمان، گوارا، مطبوع مثلاً آب خوش، سرسبز، خرم، برای مثال گل همین پنج روز و شش باشد / واین گلستان همیشه خوش باشد (سعدی - ۵۴)، خوب، نیک، زیبا، آسوده خوش بودن: خوشحال بودن، آسوده بودن، آسایش داشتن خوش خوش: خوش خوشک، کنایه از از روی خوشی، کم کم، به تدریج، با درنگ و تانی
دلپسند، شاد، شادمان، گوارا، مطبوع مثلاً آب خوش، سرسبز، خرم، برای مِثال گل همین پنج روز و شش باشد / واین گلستان همیشه خوش باشد (سعدی - ۵۴)، خوب، نیک، زیبا، آسوده خوش بودن: خوشحال بودن، آسوده بودن، آسایش داشتن خوش خوش: خوش خوشک، کنایه از از روی خوشی، کم کم، به تدریج، با درنگ و تانی
ورش. واداشتن کسی را. (از اقرب الموارد). اغراء. (اقرب الموارد). ورغلانیدن. (ناظم الاطباء) ، وارد شدن بر کسانی به هنگام خوردن طعام تا با آنان غذا خورد بدون آنکه دعوت شده باشد. (از اقرب الموارد). بر طعام خوردن طفیلی کردن. (تاج المصادر بیهقی). ناخوانده برآمدن بر قوم در وقت خوردن. (ناظم الاطباء) ، گرفتن طعام و به حرص تمام خوردن آن را. (اقرب الموارد). گرفتن غذا و گویند با ولع و حرصی تمام خوردن آن را تا آنجا که از شدت حرص و میل به طعام خود را نیز مکرم و محترم ندارد. (از اقرب الموارد). گرفتن چیزی از طعام را. (ناظم الاطباء) ، آزمند شدن و طمع ورزیدن چیزی را و در پی کارهای دون شدن. (از اقرب الموارد). رجوع به ورش شود
ورش. واداشتن کسی را. (از اقرب الموارد). اغراء. (اقرب الموارد). ورغلانیدن. (ناظم الاطباء) ، وارد شدن بر کسانی به هنگام خوردن طعام تا با آنان غذا خورد بدون آنکه دعوت شده باشد. (از اقرب الموارد). بر طعام خوردن طفیلی کردن. (تاج المصادر بیهقی). ناخوانده برآمدن بر قوم در وقت خوردن. (ناظم الاطباء) ، گرفتن طعام و به حرص تمام خوردن آن را. (اقرب الموارد). گرفتن غذا و گویند با ولع و حرصی تمام خوردن آن را تا آنجا که از شدت حرص و میل به طعام خود را نیز مکرم و محترم ندارد. (از اقرب الموارد). گرفتن چیزی از طعام را. (ناظم الاطباء) ، آزمند شدن و طمع ورزیدن چیزی را و در پی کارهای دون شدن. (از اقرب الموارد). رجوع به ورش شود
سیاه دارو را گویند که تاک دشتی باشد و به عربی کرمهالبیضاء خوانند و نخوش به جهت آن گویندش که میوۀ آن در زمستان خشک نشود و عنب الحیه میوۀ آن است. (برهان قاطع) (آنندراج)
سیاه دارو را گویند که تاک دشتی باشد و به عربی کرمهالبیضاء خوانند و نخوش به جهت آن گویندش که میوۀ آن در زمستان خشک نشود و عنب الحیه میوۀ آن است. (برهان قاطع) (آنندراج)
وخاشه. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). تباه و فرومایه و بی اعتبار گردیدن. (منتهی الارب) ، بددل شدن. (تاج المصادر بیهقی) ، ردی و زبون گشتن. (از منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به وخاشه شود
وخاشه. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). تباه و فرومایه و بی اعتبار گردیدن. (منتهی الارب) ، بددل شدن. (تاج المصادر بیهقی) ، ردی و زبون گشتن. (از منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به وخاشه شود
گام فراخ نهاده رونده. (از منتهی الارب) (آنندراج). وخّاد. (منتهی الارب) شتابان و گام فراخ نهنده. (ناظم الاطباء). و آن نعت است از وخد. (منتهی الارب). رجوع به وخاد و وخد شود
گام فراخ نهاده رونده. (از منتهی الارب) (آنندراج). وخّاد. (منتهی الارب) شتابان و گام فراخ نهنده. (ناظم الاطباء). و آن نعت است از وخد. (منتهی الارب). رجوع به وخاد و وخد شود
مرد گران سنگ و ناموافق. (از منتهی الارب) (آنندراج). مرد ثقیل و گران و ناپسند. ج، وخام، وخامی، اوخام. (ناظم الاطباء) ، (ارض...) زمین که گیاهش ناگوارنده باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به وخم و وخامه شود
مرد گران سنگ و ناموافق. (از منتهی الارب) (آنندراج). مرد ثقیل و گران و ناپسند. ج، وخام، وخامی، اوخام. (ناظم الاطباء) ، (ارض...) زمین که گیاهش ناگوارنده باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به وخم و وخامه شود
جمع واژۀ وحش، و وحش جمع واژۀ وحشی است. (السامی فی الاسامی) (منتهی الارب) (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء). جانوران صحرایی. (غیاث اللغات) : بسان چاه زمزم است چشم من که کعبۀ وحوش شد سرای او. منوچهری به پرّی و به فرشته به حور و عین، و وحوش به آدمی و به مرغ و به ماهی و به دواب. خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 53). زو پلنگ و شیر ترسان همچو موش زو شده پنهان به دشت و که وحوش. مولوی. پلنگی که گردن کشد بروحوش به دام افتد از بهر خوردن چو موش. سعدی. ، مردمان بیابانی و غولها. (ناظم الاطباء). - خطوحوش، خط هیروگلیف. (یادداشت مرحوم دهخدا)
جَمعِ واژۀ وحش، و وحش جَمعِ واژۀ وحشی است. (السامی فی الاسامی) (منتهی الارب) (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء). جانوران صحرایی. (غیاث اللغات) : بسان چاه زمزم است چشم من که کعبۀ وحوش شد سرای او. منوچهری به پرّی و به فرشته به حور و عین، و وحوش به آدمی و به مرغ و به ماهی و به دواب. خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 53). زو پلنگ و شیر ترسان همچو موش زو شده پنهان به دشت و کُه وحوش. مولوی. پلنگی که گردن کشد بروحوش به دام افتد از بهر خوردن چو موش. سعدی. ، مردمان بیابانی و غولها. (ناظم الاطباء). - خطوحوش، خط هیروگلیف. (یادداشت مرحوم دهخدا)
جمع وحش، جانوران بیابانی نخچیران ددان تولیان جمع وحش جانوران دشتی وکوهی: و بعد از سه شبانه روز اطراف جرگه بهم پیوسته انواع واصناف چرندگان از و حوش و سباع و سایر جانوران چندان جمع آید
جمع وحش، جانوران بیابانی نخچیران ددان تولیان جمع وحش جانوران دشتی وکوهی: و بعد از سه شبانه روز اطراف جرگه بهم پیوسته انواع واصناف چرندگان از و حوش و سباع و سایر جانوران چندان جمع آید