جدول جو
جدول جو

معنی وخوش - جستجوی لغت در جدول جو

وخوش
(وُ)
جمع واژۀ وخش. (منتهی الارب) رجوع به وخش شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ونوش
تصویر ونوش
(دخترانه)
گل بنفشه (نگارش کردی: وهنهوش)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از وخش
تصویر وخش
(پسرانه)
روشنایی، نام چهاردهمین جد آذرباد مهراسپند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از وخش
تصویر وخش
آغاز، ابتدا
ربح و نزول پول
رشد، بالیدگی، روییدگی، نشو و نما، یازش، نشو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وحوش
تصویر وحوش
وحش ها، جانوران بیابانی، جمع واژۀ وحش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خوش
تصویر خوش
دلپسند، شاد، شادمان، گوارا، مطبوع مثلاً آب خوش،
سرسبز، خرم، برای مثال گل همین پنج روز و شش باشد / واین گلستان همیشه خوش باشد (سعدی - ۵۴)،
خوب، نیک، زیبا، آسوده
خوش بودن: خوشحال بودن، آسوده بودن، آسایش داشتن
خوش خوش: خوش خوشک، کنایه از از روی خوشی، کم کم، به تدریج، با درنگ و تانی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وخش
تصویر وخش
بیماری که در دست و پای اسب یا الاغ و شتر ایجاد می شود، ورم مفصل استخوان دست و پای اسب و الاغ
فرهنگ فارسی عمید
(وُ)
جنبش. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(فَلْیْ)
ورش. واداشتن کسی را. (از اقرب الموارد). اغراء. (اقرب الموارد). ورغلانیدن. (ناظم الاطباء) ، وارد شدن بر کسانی به هنگام خوردن طعام تا با آنان غذا خورد بدون آنکه دعوت شده باشد. (از اقرب الموارد). بر طعام خوردن طفیلی کردن. (تاج المصادر بیهقی). ناخوانده برآمدن بر قوم در وقت خوردن. (ناظم الاطباء) ، گرفتن طعام و به حرص تمام خوردن آن را. (اقرب الموارد). گرفتن غذا و گویند با ولع و حرصی تمام خوردن آن را تا آنجا که از شدت حرص و میل به طعام خود را نیز مکرم و محترم ندارد. (از اقرب الموارد). گرفتن چیزی از طعام را. (ناظم الاطباء) ، آزمند شدن و طمع ورزیدن چیزی را و در پی کارهای دون شدن. (از اقرب الموارد). رجوع به ورش شود
لغت نامه دهخدا
(وَشْ وَ)
رجل وشوش، مرد سبک چست تیزرو. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
سیاه دارو را گویند که تاک دشتی باشد و به عربی کرمهالبیضاء خوانند و نخوش به جهت آن گویندش که میوۀ آن در زمستان خشک نشود و عنب الحیه میوۀ آن است. (برهان قاطع) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
وخاشه. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). تباه و فرومایه و بی اعتبار گردیدن. (منتهی الارب) ، بددل شدن. (تاج المصادر بیهقی) ، ردی و زبون گشتن. (از منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به وخاشه شود
لغت نامه دهخدا
(وَ)
گام فراخ نهاده رونده. (از منتهی الارب) (آنندراج). وخّاد. (منتهی الارب) شتابان و گام فراخ نهنده. (ناظم الاطباء). و آن نعت است از وخد. (منتهی الارب). رجوع به وخاد و وخد شود
لغت نامه دهخدا
(وَ)
دهی است از دهستان کلرودپی بخش مرکزی شهرستان نوشهر. سکنۀ آن 200 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(فِ)
وخامه. گران بار و ناموافق گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، گران و ناگوارد شدن طعام. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به وخم و وخامه شود
لغت نامه دهخدا
(وَ)
مرد گران سنگ و ناموافق. (از منتهی الارب) (آنندراج). مرد ثقیل و گران و ناپسند. ج، وخام، وخامی، اوخام. (ناظم الاطباء) ، (ارض...) زمین که گیاهش ناگوارنده باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به وخم و وخامه شود
لغت نامه دهخدا
(وُ)
جمع واژۀ وحش، و وحش جمع واژۀ وحشی است. (السامی فی الاسامی) (منتهی الارب) (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء). جانوران صحرایی. (غیاث اللغات) :
بسان چاه زمزم است چشم من
که کعبۀ وحوش شد سرای او.
منوچهری
به پرّی و به فرشته به حور و عین، و وحوش
به آدمی و به مرغ و به ماهی و به دواب.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 53).
زو پلنگ و شیر ترسان همچو موش
زو شده پنهان به دشت و که وحوش.
مولوی.
پلنگی که گردن کشد بروحوش
به دام افتد از بهر خوردن چو موش.
سعدی.
، مردمان بیابانی و غولها. (ناظم الاطباء).
- خطوحوش، خط هیروگلیف. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(وِ)
جمع واژۀ وخش. (ناظم الاطباء). رجوع به وخش شود
لغت نامه دهخدا
(مُ خَوْ وِ)
کم و اندک کننده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی که کم و اندک می کند. (ناظم الاطباء). رجوع به تخویش شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
کم و اندک کردن چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد) ، لاغر گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). لاغر شدن بعد چاقی. (از اقرب الموارد) (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تخوش
تصویر تخوش
لاغر شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وخش
تصویر وخش
مردم پست و فرومایه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نخوش
تصویر نخوش
آنچه که نخوشدظنچه خشک نشود، سیاه داروکرمه البیضا هزارجشان
فرهنگ لغت هوشیار
جمع وحش، جانوران بیابانی نخچیران ددان تولیان جمع وحش جانوران دشتی وکوهی: و بعد از سه شبانه روز اطراف جرگه بهم پیوسته انواع واصناف چرندگان از و حوش و سباع و سایر جانوران چندان جمع آید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوش
تصویر خوش
خوشا، نیکو، خرم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وشوش
تصویر وشوش
چست فرز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوش
تصویر خوش
خشک، خشکیده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خوش
تصویر خوش
مادر زن، مادر شوهر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خوش
تصویر خوش
((خُ))
خوب، نیک، شاد، شادمان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وخش
تصویر وخش
((وَ خَ))
نوعی بیماری در دست و پای چهارپایان، ورم مفصل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وخش
تصویر وخش
((وَ))
پست و بیکاره از هر چیز، مردم فرومایه بی اعتبار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وحوش
تصویر وحوش
((وُ))
ج. وحش
فرهنگ فارسی معین
نام روستایی در دهستان کلرودپی نوشهر، روستایی در منطقه.، گوسفند بنفش رنگ
فرهنگ گویش مازندرانی
می خوش، طعم ترش و شیرین
فرهنگ گویش مازندرانی
شاد، خوشحال
دیکشنری اردو به فارسی